رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۱
آرمان در خانه را باز کرد و خسته خودش را روی مبل انداخت. این روزها که باشگاه می رفت، دیگر…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۰
یک هفته بعد… خودش را خسته روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. امروز برای فروش کتاب کار هایش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۹
با توقف ماشین نیم نگاهی به رهام خوابیده می اندازد و خطاب به سپهر می گوید: – خیلی ممنون دستتون…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۵۸
ساعت پنج صبح بود، از فرط خوشحالی مگر خوابش می برد؟! خاله سریع سماور را بالا زد و سفره صبحانه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۷
سلطانی وارد خانه می شود و نیروهای پلیس،پوریا و سهراب را می برند. رو به سپهر می پرسد: – ازون…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۶
سارا با عجله به سمت در می رود و با صدای بلند خطاب به برادر می گوید: _ نوشابه سیاه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۵
از زیر کرسی بلند شد و به طرف اتاق رفت در اتاق را پشت سرش بست و چون تماس قطع…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۴
با صدای سارا از فکر خارج شد: _ چایی یا قهوه؟ نگاهی به رهام و سپهر انداخت و لب زد:…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۳
تمام شب ساعتی سپهر بیدار ماند تا او بخوابد و ساعتی او بیدار ماند تا سپهر بخوابد اما همان زمان…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۲
آرمان لیوانی پر آب کرد و با تکیه بر سینک یک نفس تا ته خورد این روزها تنها خوشحالی اش…
بیشتر بخوانید »