رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۹
با توقف ماشین نیم نگاهی به رهام خوابیده می اندازد و خطاب به سپهر می گوید: – خیلی ممنون دستتون…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۵۸
ساعت پنج صبح بود، از فرط خوشحالی مگر خوابش می برد؟! خاله سریع سماور را بالا زد و سفره صبحانه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۷
سلطانی وارد خانه می شود و نیروهای پلیس،پوریا و سهراب را می برند. رو به سپهر می پرسد: – ازون…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۶
سارا با عجله به سمت در می رود و با صدای بلند خطاب به برادر می گوید: _ نوشابه سیاه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۵
از زیر کرسی بلند شد و به طرف اتاق رفت در اتاق را پشت سرش بست و چون تماس قطع…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۴
با صدای سارا از فکر خارج شد: _ چایی یا قهوه؟ نگاهی به رهام و سپهر انداخت و لب زد:…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۳
تمام شب ساعتی سپهر بیدار ماند تا او بخوابد و ساعتی او بیدار ماند تا سپهر بخوابد اما همان زمان…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۲
آرمان لیوانی پر آب کرد و با تکیه بر سینک یک نفس تا ته خورد این روزها تنها خوشحالی اش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۱
شنیدن صدای سهراب باعث شد نگاه از تتوی مشکوک پوریا بگیرد سهراب بر روی صندلی سمت چپش نشست کلا میز…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۰
هر دو با دیدن عکس رهام خشکشان زد این اتفاق به پسر همسایه هم مرتبط بود؟ قطعا مرتبط بود! آرمان…
بیشتر بخوانید »