رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۴۱
رمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانتتقریبا از ظهر قیامت شد…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۰
با شیشه شیر از آشپزخانه بیرون زد بچه را از آرمان گرفت و وارد اتاقش شد دانیال را روی دستش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۹
با حرکت ماشین از فکر خارج شد سپهر نگاهی از آینه به او انداخت انگار که لازم بود خودش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۸
یک ربع گذشت تا به مقصد برسد چشمانش کنکاش می کرد اطراف را کافه زیاد بود فحش ها نثار رهام…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۳۷
آتوسا : بعد از دوش کوتاهی با همان موهای نم دارش به خواب رفت اگر سروصدای برادرانش اجازه می داد…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۶
با صدا زدن های مادرش بلند شده و چادرش را درست کرد به محض اینکه در را باز کرد زینب…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۵
لباس هایی که زینب می گفت را تن می کرد بلاخره بعد از چهل دقیقه مورد پسند زینب خانوم واقع…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۴
“بچه رو از سارا بگیر” پیام بعدی پشت سرش آمد “خودش میاد تهران ” “بگو بچه دوستته” با صدای مادرش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۳
حال خسته از فکر و خیال نفهمید کی خوابش برد صدای ارمیا و آرمان بیدارش کرد نگاهی به ساعت انداخت…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۲
بعد از حرف زدن و کمک کردن به عاطفه برای دوخت لباسش راهی خانه شد قدم هایش را تند تند…
بیشتر بخوانید »