امیدی برای زندگی پارت 105
هومن وارد آشپزخانه شد و دانیال کنجکاو و منتظر خیره اش شد.
_خب؟
اما او بدون ذره ای توجه به دانیال نگاهش را در آشپزخانه نا مرتب چرخاند.
_میدون جنگه یا آشپزخونه؟ چیکار میکردی تو اینجا؟
_اونو ولش کن بگو چی میخواستی بگی!
در یخچال را باز کرد و حین برداشتن بطری آب پرتقالی لب زد:
_میخواستم بگم میخوام برم شمال!
دانیال با چشمانی ریز شده از پشت تماشا اش کرد.
_تنها؟
_اره
در بطری را باز کرد و قلوپی از آن نوشید……او با ولع آب پرتقال خنک را می بلعید و دانیال از آن طرف ساندویچ نان و پنیر زهر مارش شد.
ان را روی کابینت های خاکستری پرت کرد.
_به چه مناسبتی آقای کاشانی؟ خبریه؟
و بالاخره هومن زحمت داد تا به سمتش بچرخد.
_نه، این روزا حالم گرفته بود
میخوام برم ویلای شمال بادی به سرم بخوره
_منم میام پس!
لبخند مرموزی روی لبانش نقش بست و سر بالا انداخت.
_حرفشم نزن، بعدش واست یه سوپرایز دارم!
استرس بود که در وجود دانیال ریشه دواند……اب دهانش را فرو خورد.
_سوپرایز؟
هومن بطری را درون یخچال برگرداند و کتش را تن کرد.
_اره حالا میفهمی، احتمالا تا چند روز آینده میرم
خواست دهان برای حرف دیگری باز کند اما صدای هراسان و وحشت زده یکی از افرادش این اجازه را نداد.
نگاه او و دانیال سمت ورودی آشپزخانه چرخید.
پسر لاغر اندام با نفس نفس دست به چهارچوب در زده و آنها را نگاه میکرد.
هومن متعجب پرسید:
_چته فرزاد؟
_آقا….آقا سمیع رو پیداش کردیم!
چشم گرد کرد.
_بله؟
خندید.
_چه عجب بالاخره یه خبر خوب ما شنیدیم!
چهره فرزاد اما خبر خوب را فریاد نمیزد.
دانیال نگاهش را بین آن دو چرخاند…..سعی کرد نقشش را بازی کند.
_کجا قایم شده بود؟
فرزاد نگاه دزدید.
_حقیقتا زندش که نه، جنازشو بچه ها پیدا کردن!
لبخند هومن ماسید و دانیال در دل پوزخند زد.
که خبر خوب اری؟
اما هیچ یک نمیدانند هومن کاشانی برایشان چه برنامه ای را ترتیب داده است!
فرزاد به صورت های خشک شده آنها نگریست.
_یهویی گفتم؟
دانیال با زبانی که روی لب هایش کشید دست به کمر زد.
_نه والا عالی گفتی طرف مرده! اصلا باید بال در بیاریم از خوشخالی
گند زدین با این پیدا کردنتون
قدم به جلو برداشت و زمانی که کنار پسرک ایستاد با دست ضربه آرامی را به سرش کوبید.
_خاک تو سرت
نگاهی را حواله هومن کرد.
_دلت میخواد تشریف بیار
ادامه حرفش را در حالی زد که دور تر و دور تر میشد.
_بیا خبر خوبتو تحویل بگیر، شمالم برای من میخواد بره
فرزاد برخلاف دانیال همان جا ایستاد، معلوم نبود رئیسش به کدام نقطه خیره است.
آرام صدایش کرد:
_هومن خان؟
عکسالعملی را که از او ندید بلند تر لب زد:
_هومن خان؟
_خفه شو!
چشم چرخاند و پسرک را نگاه کرد.
_یه مشت بی عرضه دورم جمع شدن!
این را گفت و گام های بلندش را سمت خروجی آشپزخانه برداشت، فرزاد دنبالش به راه افتاد و در همان حال لب زد:
_آقا بخدا تقصیر ما نیست
طرف با ماشین از جاده پرت شده پایین
هومن دستی به صورتش کشید و در عمارت را باز کرد…..کیفش کوک بود تا قبل از زمانی که فرزاد بگوید جنازه سمیع را پیدا کردند! بد در پَرَش خورد.
پا روی سنگ فرش ها که گذاشت اولین چیزی که به چشمش آمد ماشین نعش کش بود!
دندان سایید.
_داشت کدوم قبرستونی میرفت؟
پسرک جوابش را داد:
_مشخص نبود کجا میرفت ولی داشت از شهر خارج میشد
اما ترمز ماشین بریده بود نتونست کنترل کنه
چشم چرخاند و دانیال را دید که با یکی دیگر از نگهبانان در حال گفت و گوست.
چهره جدی و کلافه اش نشان از این میداد که او هم همین خبر را شنیده است.
برایش مهم نبود که سمیع مرده است یا خیر…..بالاخره کارش تمام میشد اما تنها تفاوتش این بود که به دست او!
نه بریدگی ترمز ماشین، فقط قبل از کشتنش میخواست بداند چه کسی آمارش را به سهیل صدر داده است.
او یا شخص دیگری!
میخواست بداند مخاطب تماس مشکوکش کیست؟
اما ای دل غافل، با مرگ او تمام سوالاتش بی پاسخ میماند.
سوالاتی که برای جوابشان فقط حدس و گمان داشت.
نزدیک ماشین که ایستاد لب زد:
_خانوادش میدونن؟
_نه آقا
به نظرم الان ندونن هم بهتره، میدونید که واسه خاطر کریم هم عزادارن
خواست دهان برای حرفی باز کند اما دانیال این اجازه را نداد:
_بالاخره که چی؟
اتصال چشمیشان قطع شد و هردو سر به سمت دانیالی که سمتشان میآمد چرخاندند.
او ادامه داد:
_الان این ماشین رو مثل گل سر سبد اورین چیکارش کنین؟ جنازه رو نشونمون بدین؟ به چه دردی میخوره؟
تحویل خانوادش بدین دیگه
فرزاد منتظر و حیران هومن را نگریست اما او با سر اشاره کرد که برود.
_برو خودم یه کاریش میکنم
به گفتن یک”چشم” اکتفا کرد و تنهایشان گذاشت.
دانیال ابرو در هم کشید.
_ترمز الکی میبره؟
او پلک بر هم کوبید.
_نمیدونم، اگه ماشین مشکل داشته بود چی؟
شانه بالا انداخت.
_فکر نکنم
وقتی سمیع مرده یعنی صد درصد اون لو داده، سهیل هم خلاصش کرده!
هومن چشم باز کرد.
_خب همین
سهیل واسه چی اصلا باید سمیع رو بکشه؟
وقتی سمیع داره میره که فرار کنه، اون خودش کارشو بسازه؟
که چی حالا؟ منکه فهمیدم اون مشکوکه
دانیال دست روی شانه اش گذاشت و با ترحمی ساختگی در نگاهش خیره اش شد.
_پسرم به نظرم تو به درد اینجور کارا نمیخوری
البته دوتا احتمال داره، یکیش که همون به درد اینکارا نمیخوری یا سهیل رو درست حسابی نمیشناسی
سمیع واسش مهره سوخته بود، چرا باید نگهش داره؟
هومن در فکر فرو رفت.
آری دانیال راست میگفت، سهیل دلیلی نداشت اورا زنده بگذارد.
میدانست آخر سر دیگر سمیعی زنده نمیماند.
دست مشت کرد و کارش از چشم دانیال دور ماند…..متنفر بود از اینکه در برابر سهیل همیشه ضعیف و ساده نشان داده میشد.
متنفر بود از اینکه حرف دانیال را حتی خودش هم قبول داشت!
او به درد این کار ها نمیخورد، هیچ وقت!
اما شاید با سوپرایز شمال کمی ورق بر میگشت، شاید کمی…..
قلم را آهسته بر روی برگه حرکت داد و برای بار هزارم اتفاقات دیشب را مرور کرد.
صداها در سرش تکرار و هی تکرار میشدند.
“امیر جان تو زنگ بزن، مگه آبجیت کنارش نیست؟، ماهرخ گیر دادی دیگه؟ نمیخواد الان زنگ بزنه”
حرکت دستش را کمی بیشتر کرد.
“نمیخواد زنگ بزنه یا که اصلا مادری نداره که بخواد بهش زنگ بزنه؟!، معلوم هست چی میگی؟، لطفا دیگه حرفی نزن!، نه ابجی خوشگلم اتفاقا باید بگم تا بفهمی کی قراره بیاد خواستگاریت!”
بغض کرد، قلم را سریع تر روی برگه کشید.
“داداش سارا شست و شوت داده!، داداش سارا هرچی باشه دروغگو نیست، تو…توضیح میدم!، هنوز میخواد توضیح بده”
پلک بست و قطره اشکی از چشمانش سقوط کرد و روی خطی خطی های درهمش فرود آمد.
فشار دستش را بیشتر کرد.
“مثل من و تو بدبخت و بی کس و کاره، فقط میدونی فرقش چیه؟، فرقش اینکه ما یه مثلا مادری داریم اما ایشون بچه پرورشگاهیه!، بچه پرورشگاهیه، پرورشگاهیه”
با شکستن نوک مداد طراحی اش چشمان خیسش را باز کرد.
بغضش شکست و با صدای بلندی گریست.
کاغد پیش رویش را چنگ زد و مچاله کرد، با حرص آن را کنار دیگر کاغد هایی که خرابشان کرده بود پرت کرد.
دست روی چشمانش گذاشت و هق زد.
چرا عاشق شدن اینقدر سخت بود؟ چرا باید با هر تلنگری اینگونه دلت بشکند؟
حرف های خواهرش روحش را عذاب میداد.
“گیریم من قبول کنم تو ترانه رو میخوای کجای دلت بزاری ها؟ من رو چه حسابی باید بدمت دست همچین آدمی که هیچکسو نداره شغلش هم معلوم نیست چیه
فقط میدونیم واسه سهیل کار میکنه، سر و کارشم با تیر و تفنگه!”
واقعا اگر ترانه قبول نکند چه؟ هرچند میدانست که اگر ندارد، بی برو و برگرد قبول نمیکند.
فکرش را کن، ترانه کسی را به عنوان داماد خود قبول کند که نه پدر و مادری دارد و نه شغل درست و حسابی را
یک آن در اتاقش باز شد و صدای نگران ماهرخ بود که در گوش هایش پیچید.
_ماهرو؟ ابجی خوبی؟ چیشدی تو؟
هق هق کرد و ناگه در آغوش خواهرش فرو رفت.
دست دور کمر او حلقه کرد و ماهرخ بوسه بر روی سرش نشاند.
_الهی قربونت برم، چرا گریه میکنی؟
هیچ نگفت، فقط دوست داشت خودش را با گریه کردن خالی کند.
چند دقیقه بعد از ماهرخ فاصله گرفت و نگاه اشک آلودش را به چشمان سبز رنگ او دوخت.
ماهرخ لبخند به رویش پاشید و با دستانش صورت او را قاب گرفت.
_به خاطر امیر ساسان گریه میکنی؟
چشم دزدید.
_آبجی، من فقط صلاحتو میخوام! خودتم اینو میدونی
امیر ساسان آدم مناسبی برای تو نیست
_چون فقط مادر و پدری نداره اینو میگی؟ یا چون کار مشخصی نداره؟
صدایش گرفته بود، مانند دلش
خواهرش ناباور خندید.
_ماهرو الان تو به اینا توجه نمیکنی؟
بالاخره او را نگاه کرد.
_نه!
اون میتونه دیگه با سهیل کار نکنه، میتونه دیگه سر و کارش با تیر و تفنگ نباشه
اینکه کسیو نداره مهم نیست! چه فرقی داره اصلا؟ ما هم که کسیو نداریم، تو خودت حاضر نیستی حتی توی فکرت به ترانه بگی مامان
ماهرخ سعی کرد آرام باشد، سعی کرد او را قانع کند…..تقصیر خودش بود که امیر و ماهرو به هم نزدیک شدند. پس حالا باید درستش میکرد.
_ببین تو خیلی چیزا رو نمیدونی، منم نمیدونم!
فقط سهیل میدونه اونم به هیچ صراطی مستقیم نیست که همه چیو به ما بگه
دوست نداشت صدایش را روی خواهرش بلند کند اما کنترلش را از دست داد و فریاد کشید.
_اینقدر نگو سهیل، سهیل خودش کیه؟ کیه که همچیو میدونه؟ کیه که صلاح مارو بهتر از خودمون میدونه ها؟ اون کیه؟
ماهرخ یه تحقیق راجبش بکن
هیچ کجا راجبش اطلاعات دقیقی نیست
مگه مزرعه نداره؟ مگه فامیلیش صدر نیست؟ پس چرا فقط اسم شاهرخ صدر سر زبون هاست؟
چرا هیچ اسمی از سهیل نیست؟
سارا چطور؟ فکر میکنی اون آدم مناسب دوستیه؟ اگه اون هست چرا امیر ساسان نیست؟
دستانش از خشم میلرزیدند…..این روز ها ورد زبان ماهرخ نام سهیل بود و بس