رئیس جذاب من پارت ۳۲
(آراد)
با شنیدن حرفاش چشمام چهار تا شده بود.
خیلی مشکوکه صد در صد میخواد حالگیری کنه الکی انقدر قربون من نمیره.
البته باید بگم همچین بدم نیومده بود که این کلمه هارو از زبون کمند میشنیدم.
چقدر قشنگ میشد اگه زندگی مون واقعا همچین چیزی بود.
میرفتم خونه و میدیدم کمند با شکم گنده که پسرو دخترم توش لگد میزنن داره واسه قرمه سبزی بار میزاره و با بوسه ازم استقبال میکنه.
حتی فکر کردن بهشم حالمو خوب میکرد
یه شاخه گل رز خریدم و رفتم خونه.
تصمیم داشتم برش دارم و چند روزی باهاش برم سفر.
توی این مسافرت بهش از احساس واقعیم بگم.
دیگه ازین همه کشمکش و دعوا خسته شده بودم.
میخوام مرد واقعی یه زندگی باشم.
وقتی رسیدم با دیدن صحنه ی رو به روم همونطووور مات و مبهوت موندم….
(کمند)
این دختره به خدا که دیووونه است
مشکل روانی داره خطرناکه….
چرا هیچکس حرف منو باور نمیکنه.
داشتم میرفتم بالا توی اتاقم که دیدم یکی منو گرفت و محکم کوبید به دیوار
ماری بود.
بهم میگفت من یه هرزه ی احمقم که خیال میکنم میتونم آرادو ازش بگیرم
همونطور با چشمای گشاد داشتم نگاش میکردم وقتی محکم سرشو چندین بار محکم کوبید به دیوار دستام یخ کرده بود.
دیدن همچین صحنه ی دیوانه واری از یه زن باردار واقعا شوکه کننده بود.
خون بود که از سرش میچکید.
ازون بدتر شروع کرد به دادو بیداد و آی و اوی کرد.
مونده بودم میخواد چیکار کنه.
همه پریدن بالا مامان بابای آراد،آتوسا،مامانم کبری خانم…
داد کشید گفت من زدمش
باورم نمیشد…
دست و پام و گم کرده بودم.
همین لحظه بود که آراد رسید.
.یه شاخه گل از دستش افتاد همینطور با تعجب نگامون میکرد.
_چی میگی؟کی تورو زده!؟
گریه میکردو حرف میزد.
_کمند میخواست از پله ها پرتم کنه پایین تا بچم سقط شه جلوشو گرفتم میخواستم فرار کنم که کلمه مو محکم کوبید به دیوار.
گفت من باید بمیرم.
_گفت آراد واس منه تو نمیتونی ازم بگیریش.
_کمند!!!
_آراد نه داره دروغ میگگ خودش عین دیوونه ها اومد خودشووو زد باور کن دارم راست میگم.
بازم سیلی ای بود که من از آراد خوردم
.هر بار که خیال میکردم این زندگی قراره به مراد من بچرخه.
فلک و زمین و زمان بهم عکسشو ثابت میکردن.
_چی پیش خودت فکر کردی هااا!؟؟؟؟اینکه این حرفای دیوونه کننده تو باور میکنم!؟
یهو چیزی دیدم که اصلا فکرشم نمیکردم
مامان شوکت من بود که به آراد سیلی زد.
تو عمرم انقدر مامان و عصبانی ندیده بودم
.هیچوقت کسیو نزده بود.
_دختر من بی کس و کار نیست که همینطوری به خودت اجازه بدی دست روش بلند کنی.
اون منو داره.
پدرشم تا وقتی زنده بود از گل نازک تر بهش نمیگفت.
تنش توی گور میلرزه ببینه اجازه دادم یه پسر غریبه اینطوری باهاش تا کنه.
برداشتی دست زن غریبه رو گرفتی آوردی بهت هیجی نگفتم دیدم دخترم داره آب میشه گفتم بهش صبوری کن.
ولی این دخترو من بزرگش کردم هیچ وقت دست به همچین کاری نمیزنه.
نمیزارم بمونه پیش مردی که یه ذره ام بهش اعتماد نداره.
این زندگی زندگی نمیشه.
کمند برو مادر همه وسایلتو جمع کن داریم میریم.
_شوکت جان من ازت معذرت میخوام ببخش این پسر من خره نمیفهمه چه غلطی میکنه.کجا میخوایی بری اخ…
_ما انقدرم بی کس و کار نیستیم خانم میریم شیراز یه مدت تا ببینیم خدا چی میخواد.
(آراد)
تازه با سیلی ای که از شوکت خانم خوردم به خودم اومدم.
داشت کمندو با خودش میبردو منم هیچی نمیتونستم بگم زبونم قفل شده بود.
یادم رفته بود ماری یه بار خودکشی کرد
هیچ کاری ازش بعید نبود.
ولی نمیتونستم باور کنم خودش سرشو به دیوار کوبیده باشه.
یه لحظه کنترلمو از دست دادم.
حتی حوصله ی دیدن صورت ماریم نداشتم
نگهبان و صدا کردم بیاد ببرتش پیش دکتر
کمند چمندون به دست از اتاق بیرون اومد مادرشم از اتاق خودش زد بیرون یه ساک کوچیک دستش بود.
هر چقدر بابا و مامان سعی کردن جلوشون و بگیرن ولی نتونستن.
بابا خواست یکی از نگهبان ها اونارو ببره ترمینال ولی تاکسی گرفتن و رفتن.
رفت
به همین راحتی.
کمند من گذاشت و رفت.
مامان و بابا نگاه تاسف برانگیزی بهم انداختن و رفتن توی اتاقشون.
دیگ حتی خودمم حس خوبی روی خودم نداشتم.
نگاهی به گل له شده ی روی زمین انداختم
و اتاقی که جای خالی کمند از سرد خونه ام بدترش کرده بود.
(کمند)
سوار اتوبوس بودیم.
نه مامان خیلی بامن حرف میزد نه من.
_کجا میریم مامان!؟
_میریم خونه ی دختر خالم.
_میگم بد نباشه.
_نه فتانه منو خیلی دوست داره.
بار ها باهام تماس گرفته بود و خواسته بود بعد مرگ بابات بریم اونجا.
من نخواستم سربارشون بشم قبول نکردم حتی شوهرشم پای تلفن چندین بار گفت که هیچ عیبی نداره خوشحال میشن بریم
پیششون و با اونا زندگی کنیم.
جزو سرمایه دار ترین های شیرازن
یه خونه ی بزرگ درندشت دارن.
یه بار وقتی بچه بودی بردمت اونجا خیلی کوچیک بودی شاید یادت نباشه.
یه پسر بچه داشتن هم سن و سالای تو
.خیلی باهم بازی میکردین.
_وااااای همون پسر چااقه تپله اونو میگی!؟
_اهان خودشه البته الان فکر نکنم مثل قدیمیا توپول باشه دیگه حتما مردی شده واسه خودش.
_خیلی ساله ندیدمش.
_واای مامان من اصلا ازش خوشم نمیاد خیلی تخسه.
البته بود الان و نمیدونم.
یاد خاطره ام باهاش افتادم.
یادمه رفتیم توی حیاطشون بازی کنیم.
چند تا دیگ از همسایه هاشونم اومدن حیاط فرهاد اینا اسمش فرهاد بود اگر اشتباه نکنم
یه پسره اومد بهم گل بده فرهادم تا میخورد زدتش.
چند سالی از من بزرگ تر بود زورشم بیشتر بود.
منم که از فرهاد خیلی بدم میومد چون حسابی چاق بود از دستش ناراحت شدم و رفتم تو دیگم باهاش تا موقعی که رفتیم
حرف نزدم.
اون روز آخری بود که ما توی خونشون بودیم
.بابای نازنینم هنوز زنده بود.
_به چی فکر میکنی!؟
_هیچی چیز خاصی نیست.
_دخترم!؟ازم ناراحتی!؟
_نه مامانم واس چی!؟
_اخ شوهرتو زدمو دستتو گرفتم دارم میبرم یه جای دور بدون اینکه نظر تورو بخوام.
_کار خوبی کردی مامانی.
.ممنونم ازت.
_دانشگاتو چیکار میکنی!؟
_میخوام این ترمو مرخصی بگیرم تا ببینم چی پیش میاد.
اگر شیراز موندگار شدیم سعی میکنم انتقالی بگیرم.
آرادو میدیدم که منو توی بغلش گرفته و داره نوازشم میکنه.
تند تند کل صورت و موهامو میبوسه و بهم محبت میکنه.
یهو ماری با دوتا شاخ ظاهر میشه و با یه تفنگ کوچیک به آراد شلیک میکنه
خون تمام تخت و گرفته بود من جیغ میکشیدم و زجه میزدم.
_دخترم دخترم….
_ هااا چیشده !؟ماااماان!؟
_عزیزم داشتی خواب بد میدیدی چی دیدی اینطوری شدی!؟
_خواب بود!؟
اهان خیلی یادم نیست اب داری!؟
_بیا بخور مادر.
داریم میرسیم وسایلتو مرتب کن.
_الو سلام فتانه جان.
آره ما نزدیکیم.
شما چرا زحمت کشیدید اخ!؟مرسی
اهان یه ازرا ی مشکی!؟
باش میبینمتون عزیزم.
_خاله فتانه بود!؟
_آره اومدن دنبالمون.
_خانما اقایون رسیدیم بفرمایید ساکاتون و تحویل بگیرید.
اووولالاااااااااااا
عجب استایلی
باورم نمیشه فتانه فتانه میگفتن ایشون بود
هیکل و مدل لباسش از مال منم قشنگ تر بود ازون جونزا بود فتانه جون.
شوهرشم موهای جو گندمی ای داشت و قدو هیکل دار بود.
الحق که بهم میومدن.
مشخصه آدمای با کلاسین.
خاله فتانه وقتی منو دید محکم منو به آغوشم کشید.
_کمند جون دخترم!؟چقدر خاانم شدی!؟چقدر ماه شدی عزیزم!؟یادم باشه اسفند دود کنم واست بیایید بریم خسته ی راهید .
معتلون نکنم…
_خیلی زحمت کشیدید خودمون میومدیم دیگ.
_این چ حرفیه شوکت خانم.
خدارحمت کنه همسرتون و آقایی بود واسه خودش.
بفرمایید سوار شید من ساکاتون و جا به جا میکنم.
ماشینش ازون خوبا بود و صندلی های راحتی داشت.
مامان و خاله فتانه که همینطور لبخند میزدن و گل از گلشون شکفته بود.
_گفته بود قلبت ناراحته خوب شدی!؟
_عمل کردم خواهر مرسی شکر به خیر گذشت.
_خدارووشکر ازین به بعد خیلی باید مراقب خودت باشی.
_تو چیکار میکنی کمند جان!؟دانشجویی!؟
_بله میکروبیولوژی میخونم این ترم مرخصی میگیرم.
_خوب کاری میکنی موفق باشی عزیزم.
شوهرم اشنا داره دانشگاه اینجا ردیف میکنه انتقالی بگیر بیا همینجا درستو ادامه بده.
_ایشالا ببینیم چی پیش میاد؟!
_مادرت تعریف کرده چه اتقاقی افتاده.
لطفا معذب نباشه ازین به بعد من جای مادر دوم توام.
_کمند دخترم بابات خیلی واسم عزیز بود خدا رحمتش کنه فکر کن منم پدرتم.
_خیلی لطف دارید ایشالا بتونیم این همه محبت شمارو جبران کنیم.
فکر نمیکردم انقدر آدمای مهربون و خونگرمی باشن
اوووف یه ویلای بزرگ و سرسبز بود ریموت و زد در باز شدو رفت تو.
از دیوارا کلی گلای رنگی خوشگل آویزون بود و حسابی عطر گل بینیمو نواز میداد.
کسی که اینجازندگی کنه از نظر من اصلا پیر نمیشه.
_فرهاد پسرم کجایی تو پس ما رسیدیم خونه با خاله شوکت اینا……..
چقدر از اراد من بدم میادددددد
ای خدایا شکرت که اراد کتک خورد
🤣🥰❤️