رئیس جذاب من پارت ۳۴
توی حموم بودم و با بی حالی و لرز، سعی میکردم کارامو انجام بدم که یکی چند تقه به در زد.
_دخترم رفتی دوش بگیری!؟تو که دیشب دوش گرفتی!
واای مامانه همیشه میفهمه من چمه خدایا همین یه بار.
_آره مامان جان میام بیرون حرف میزنیم.
_باشه دختر انقدر میری حموم وسواس گرفتی به خدا من میرم توی چیدن صبحانه کمک کنم توام حاضر شو بیا.
_چشم برید شما منم میام.
سعی کردم فوری از حموم بیرون بیام تا حالم بد نشده.
پدمو گذاشتم و شروع به پیچیدن موهام کردم.
نمیتونستم سرپا وایسم چند لحظه ای روی تخت نشستم تا حالم جا بیاد.
خدایا چیکار کنم کم بدبختی کشیدیم چطوری با این حال از همه پنهون کنم چیشده!
با هر بدبختی بود خودمو رسوندم جلوی آینه رنگ و روم حسابی پریده بود و لبام سفید شده بودن.
یکم پنکیک زدم و رژ کالباسی مالیدم کمیم ریمل زدم تا چشمام ازین حالت بی روحی دربیاد.
موهامو سشوار کشیدم و از بالا گوجه بستم
یه طره شم روی صورتم انداختم.
لباس تیره برداشتم برای احتیاط عطرمو زدم و از اتاق بیرون رفتم.
_اومدی خاله جان عافیت باشه بیا صبحانه آماده است.
اینم پسرم فرهاد که صحبتشو کرده بودم.
خدایا باید میگفتم بله اشنا شدم باهاشون.
_آخی چقدر بزرگ شدن اخرین باری که دیدمشون خیلی کوچیک تر بودن.
_یهو فرهاد خنده کردو لقمه اش پرید توی گلوش.
تابلو بازی درنیار دیگ اه.
_ببخشید من یاد یه خاطره ای افتادم یهو حواسم پرت شد.
_سلام کمند خانم از آشنایی دوباره تون خوشحالم یعنی بچه بودیم آشنا شدیم دیگ همبازی که بودیم ازون لحاظ میگم.
_خب بچه بشینید صبحانه تون و بخورید کمند دخترم بشین.
_چشم عمو جون ممنون.
_مامان اومد در گوشم و گفت
دخترم حس میکنم حال نداری چیزی شده!؟
_نه مامان وضعیت قرمزه واس اون بیحالم مسکن میخورم بعد صبحانه میرم استراحت میکنم.
_اهان واس اون حموم بودی باشه بخور برو اتاقت من واسم مسکن میارم مادر.
ممنون.
عین قحطی زده ها لقمه ی کره و عسل و میلنبوندم.
_یواش دخترم خفه میشی.
_بزار بخوره بچم شوکت چیکارش داری.
بخور کمند جان نوش جونت بیا املتم واست بزارم.
_ممر ….سی خال..ه جان ممنون.
خیلی خوردم سیر شدم.
مامان شوکت نبات و ریخت توی چاییمو در حال هم زدن داد دستم.
چاییمو که خوردم خیلی احساس بهتری داشتم انگاری فشارم برگشته بود.
فرهادم موقع استفاده از نبات داشت مشکوک و خندون نگام میکرد.
بعد صبحانه از همه تشکر کردم و رفتم سمت اتاقم مامان واسم مسکن آوردو بعد خوردنش دیگ نفهمیدم چطوری خوابیدم.
فقط وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود
نگاهی به ساعت انداختم اوووف یک شب بود
چطوری اخ!؟
احساس درد کمتری میکردم حسابی استراحت کرده و آروم تر بودم.
فوری یاد موقعیتم افتادم و رفتم توی سرویس و خودمو سرو سامون دادم
خمیازه وار از سرویس خارج شدم حالا مگ دیگ خوابم میبرد چیکار کنم!؟
پرده رو کنار زدم و نگاهی به محوطه ی حیاط انداختم.
نور یه گوشی توجهمو جلب کرد یکم که بیشتر نگاه کردم دیدم فرهاده داره با حرص با تلفن صحبت میکنه.
هنوز ازش خجالت میکشیدم تصمیم گرفتم یکم از دور باشم.
سرمو با خوندن رمان عاشقانه مشغول کردم و باز هم پلکام بسته شدن و تونستم بخوابم
.یه هفته ای به همین منوال گذشت.
یکم زیاد میخوابیدم و مسکن میخوردم کمی بیحال بودم طول کشید تا تنم کمی قوت بگیره ولی بالاخره سرپا شدم و
سرحال.
خودمو جمع کردم هم جسممو هم روحمو.
کمند دختری نبود که با هر بیدی بلرزه
یکی دوبار آراد بهم زنگ زد ولی جوابشو ندادم.
اونم دیگ زحمتی برای پافشاری به خودش نمیداد.
من ازش یه بچه داشتم و سر سقطش تا پای مرگم رفتم.
ولی اون چی اون همه احساسی که ازش دم میزد وقتی خودمو به خواب زدم چی بود!؟
نمیدونم این بشر چطوری انقدر رفتاراش ضدو نقیضه!؟
یکم دلم تنگ شده بود یکمم ازین که با اون زنیکه ماری موذی تنها مونده بود حرص میخوردم.
عوضی بالاخره به خواسته اش رسید.
باید یه فکری به حال اسمش توی شناسنامم میکردم.
از اولم این ازدواج واقعی نبود کسی نمیدونه ولی خودم که با خبرم.
باید اراده مو جمع کنم و باهاش صحبت کنم طلاقمو بده.
آراد مردی نیست که بتونم عمری پاش بسازم.
دلم برای سارا و پری تنگ شده بود وقتی شنیدن چیشده خیلی داغون شدن فکرشم نمیکردن من یهویی سر از شیراز دربیارم
گروه سه تایی داشتیم و هرزگاهی باهم تصویری صحبت میکردیم و روحیم و عوض میکردن.
پری با آریا صحبت کرده بود اولش آریا یکم تخس بازی درآورد ولی آخرای خط رفتن بود که نتونست و از احساسش و مشکلاتش حرف زد با پری.
قرار بر این شد که خانوادش بیان و این دوتا رو به طوری رسمی نامزد اعلام کنن بعدش که آریا کارای اقامت و جور کرد پری مارو برای همیشه با خودش ببره آلمان.
پری خیلی تیتیش مامانی نبود فکر نمیکنم خیلی سخت باشه واسش رفتن ازاولم مهاجرت و دوست داشت.
سارا حرفی از شایان نمیزد ولی مشکوک بود رابطه شون اکثرا از حال هم خبر داشتن.
نشسته بودم داخل اتاق و داشتم به تک تک اتفاق های زندگی خودمو اطرافیانم فکر میکردم به طلاق و اینکه چطوری دربارش باید با آراد صحبت کنم!؟
اینکه بدهی شو چطوری باید پرداخت کنم!؟
شاید جای مهریه ازم چیزی نخواد بهش میگم چه بلایی سرم اومده شاید کوتاه اومد.
اووووف….
باید فکر کار باشم پول جمع کنم یه هفته است که ما تو خونه ی خاله فتانه لنگر انداختیم دیگ باید به خودم بیام.
یکم به خودم رسیدم و از اتاق بیرون رفتم.
_خاله جون بیا اینجا پیش ما بشین چایی بخور.
_سلام روزتون بخیر.
_سلام به روی ماهت عزیزم.
یه هفته است خودتو توی اون اتاق حبس کردی دیگ وقتشه باید شیراز مارو خوب بگردی و همه جارو نشونت بدم با ما نه
اومدی تخت جمشید نه حافظیه نه هیچی.
جوونی لااقل بگو کجا دوست داری بری چیکار کنی خاله ازین حال دربیا.
_مرسی که به فکرمید ممنون خودمم یه فکرایی کردم میخوام کار پیدا کنم وضعمون و سرو سامون بدم من و مامان اینجا….
_اصلا حرف اینجا بودن و نزن که پولم دربیاری صرفا پس انداز میکنیو واس خودت خرج میکنی.
از وقتی شما اومدید منم خیلی روحیم باز شده.
همسر من درگیری کاریش خیلی زیاده منم اکثرا تنهام.
خیلی ازین که شما پیشمید خوشحاله خیالش بابت من راحت تر شده.
_اینجا از حالا تا همیشه خونه ی شماام هست.
_مرسی که انقدر مهربونید.
_درباره ی کارم خوبه روحیت عوض میشه اگر کار کنی.
من با فرهادم صحبت میکنم اگر بشه دستتو توی شرکتش بند کنه
فرهاد شغلشو خیلی وقته از باباش جدا کرده و میگ میخواد مستقل باشه شرکت جدا داره چه بدونم….
_خوبه اتفاقا فتانه جان همین که چشمش به دست باباش نیست و نمیره پی خودش خودش خیلیه.
پسرای این دورو زمونه اینطوری نیستن خیلی تن پرورن.
ایشالا که موفق شه حالا شوکت جان مرسی.
_پاشید باهم بریم بیرون من ماشین و درمیارم شماام حاضر شید من و مامانت میخواییم خرید کنیم سر راه میریم شرکت
فرهاد همونجا با خودش حرف میزنیم روحیمونم باز میشه چطوره موافقید!؟
_بله خوبه بریم ولی لطفا توی منگنه قرارش ندید.
_نگران نباش اخلاق پسرم دستمه برو بپوش دختر.
_یه مانتوی سفید کوتاه پوشیدم با شلوار لی آبی دم پا گشاد و شال طرح دار و خنک.
کیف دستی کوچیکی برداشتم و راه افتادم
هر چی خاله اصرار کرد باهاشون برم پاساژو یکم خرید کنم با حساب خاله ولی قبول نکردم اما مامان نتونست مانعش بشه و
قبول کرد تا باهم کمی خرید کنن.
مامان توی ماشین منتظر موند و خاله من و برد سمت شرکت.
واااااوووووو عجب جای لوکس و شیک و بزرگی چندین طبقه بود و کارکنان زیادیم داشت.
همه مادر فرهادو میشناختن و بهش احترام میزاشتن رفتیم سمت اتاق مدیریت.
منشی گفت آزاده و با چند تقه ای که خاله فتانه به در زد رفتیم توی دفترش.
داشت قهوه میخورد و از فضا لذت میبرد
اتاقش بزرگ بود و مبلمان چرم و راحتی زیادی داشت تماما شیشه بود یه سمت بیرون و نورگیری قوی ای داشت.
_عه شمایید!؟؟؟
خوش اومدید بیایید بشینید.
_سلام مادر جان خوبی خسته نباشی.
_سلامت باشی.
خوبی کمند خانم!؟چ عجب از اتاقت دل کندی.
_خوبم ممنون به لطف شما.
(به لطف شمارو با لبخند و حس شرمندگی گفتم)
_خب چی میخورید بگم بیارن براتون!؟
_من هیچی عجله دارم.
_چیشده مامان تو الکی پیش من نمیایی همیشه سر میزنی به شوهرت !؟
_پسره بد اغراق نکن توام کمندو آوردم خودت دستشو اینجا بند کنی.
من عجله دارم باید برم خاله شوکتت توی ماشین منتظره خدافظ….
خخخ