رمان آتش پارت 14
# راوی
مثل هر روز کنار باغچه رز ها نشسته بود..
یادش نمی آمد چرا انقدر به این رز ها علاقه دارد..
هیچ چیز یادش نمیامد..حتی اسمش را.. از پرستار ها شنیده بود اسمش زیبا است.. مانند چهره اش.. با وجود گذشت زمان زیبایی اش خیره کننده بودد..
هیچ چیز یادش نبود به جز دخترکی با چشمایی زیبا و چالی رو گونه چپش.. او را خوب بخاطر داشت..
برایش عجیب بود ک مگر میشود کسی فقط روی یه گونه اش چال داشته باشد؟!
او حتی پسرکی ک خود را نوه او معرفی کرده بود نمیشناخت.. دکترش میگفت یک شوک اساسی باعث فراموش او شده.. چه شوکی؟؟
صدای دخترک را شنید..
دخترک پر انرژی گفت: سلاام عزیز جون..
پیرزن چرخید سمتش..: سلام نسترن جان..
دخترک: ای بابا عزیز.. هر هفته بهت میگم من دختر دخترتم.. نوه اتم.. نفس.. آره شبیه مامانم نسترن هستم اما نه انقدر ک شما هر دفعه اشتباه کنیااا..
پیرزن لبخند زد.. نمیدانست چرا اما نفس را فقط میتوانست دخترش تصور کند نه نوه اش.. فرزندانش را به یاد نداشت.. نفس را هم خیلی به خاطر نمیسپارد.. وقت هایی ک می آمد خاطراتی از کودکی اش در ذهتش پدید میامد.. خاطراتی ک متعلق به نسترن بود اما زیبا فکر میکرد متعلق به نفس است..
دکترش معتقد این که او دائما نفس را دخترش نسترن میداند هم بازی ذهنش است.. ذهنش نمیخواست قبول کند دخترش مرده..
و اما نفس..
نفسی ک خارج از این بیمارستان درون پوسته سخت آترا فرو میرفت و فقط و فقط پیش این پیرزن خودش میشد..
مادر بزرگ عزیزش..
مادر بزرگی ک بعد از آن حادثه شوم فراموشی گرفت و حافظه اش دیگر یاری نمیکند.. دو روز بعد همه چیز را از یاد میبرد به جز اسم دخترش نسترن..
شاید این مکالمه اولین مکالمه هر دفعه شان بود.. عزیز جونش هر دفعه یادش نمیامد دخترک نوه اش است نه دخترش و او را به نام نسترن خطاب میکرد.. کل هفته از پرستار های این آسایشگاه سراغ نسترنش را میگرفت و فقط یک روز بعد از دیدن دخترک آرام بود و بعدش دوباره بی قرار..
نفس با خیال راحت پیش مادربزرگش حرف میزد.. عزیز سنگ صبورش بود.. چه ده سال پیش چه حالا…
حتی توی اون افسردگی شدیدش ک با هیچ کس حرف نمیزد با عزیزش حرف میزد.. با زنی ک همسر اولش را در جوانی و وقتی فرزند چهارمش را حامله بود از دست داد و بیوه شد.. دوباره ازدواج موفقی کرد و با چنگ دندون آن بچه های قد و نیم قد را بزرگ کرد..همسر دوشم با اینکه توانایی بچه دار شدن نداشت اما برای فرزندان زیبا خوب پدری کرد.. جوری ک با مردنش بعد از تولد نفس همه جوری بهم ریختندند ک انگار نه انگار او پدر واقعی شان نیست.. نفس حس میکرد این زن خوب معنای تنهایی را میفهمد حتی حال ک هیچ خاطره ای ندارد..
ساعت ها با عزیزش حرف زد.. از قراردادش با مسیح گفت.. از نظر کارن برای تغیرگفت.. از رفتنش به جواهر ده و صحبتش با سامی گفت.. از دادگاه امروز گفت و عزیز تنها یک کلمه گفت: از مسیح خوشت میاد..
نفس سریع واکنش نشان داد و به عزیز گفت: عهه عزیز.. چرا الکی حرف درمیاری؟؟ بابا ما فقط همکاریم.. همکار.. من ازش خوشم نمیاد.. نمیدونم شما زنای قدیمی چرا تا یه دختر و پسر رو کنار هم میبینین میگین عاشق همن؟؟
عزیز با لبخند سر تکان داد و گفت: حالا میبینیم دختر جان.. تو نمتونی تا ابد تنها بمونی ک ..”همیشه باید کسی باشد.. تا بغض هات رو قبل از لرزیدن چانه ات بفهمه !”… اینو یادت باشه.. اگه همچین کسی روپیدا کردی از دستش ندیاااا..
و نفس سرخوش خندید.. نفسی ک فقط کنار عزیزش این شکلی میخندد.. لپ زیبا را کشید و گف: چشم عزیز جون.. ولی خیالت راحت.. خوش اومدنی در کار نیست..
با گفتن این حرف چیزی در وجودش اظهار وجود کرد.. چیزی که میگفت مطمئنی مسیح برای تو فقط همکاره؟؟؟
و نفس آن را پشت گوش انداخت که ای کاش نمی انداخت..
اگر نفس آن زمان میدانست حس های عزیز همیشه درست از آب درمیاید از مسیح دور میشد..
اما حیف ک نمیدانست..