رمان به وقت شب

رمان به وقت شب پارت ۶

4.4
(62)

بهار *

داخل دانشگاه شدم به اطراف نگاه کردم وای نه امروز نمیاد که چرا گیج میزنم ای بابا رفتم سوار تاکسی شدم برگشتم خوابگاه رفتم داخل اتاق نشستم رو تخت
شاید الکی بزرگش میکنیم اره بابا ، شاید یه خواب ساده بوده لبتاپ رو باز کردم.

شروع کردم نوشتن مقاله ای که استاد گفته بود برای پایان نامه بدجور سرم گرم شد که زمان از دستم در رفت همونطور که سرم رومیز بود خوابم برد

راوی*

شب شده بود نزدیک شام هنوز هلیا خواب بود و بهار موقعه تحقیق و تایپ کردن از شدت خستگی خوابش برده بود

که با صدای جیغ ریحانه هم بهار هم هلیا از خواب پریدند

هلیا از ترس بلند شد و سرگردان سرش را می چرخاند.

بهار هم داشت مات مات به هلیا نگاه میکرد

انگار او هم خواب بود صدای گریه و همراهش جیغ ریحانه آنها را ترساند دویدند سمت در و بازش کردند

بهار_یعنی چه اتفاقی افتاده؟

هلیا_با باز کردن در دویدم سمته اتاقش که مسئول هم تند تند خودشو رسوند

درو باز کردم با صحنه ای که دیدم ماتم برد

ریحانه سرو صورتش خونی تختش که در حال لرزش بود یهو از حرکت و لرزش ایستاد .

بهار_یا مسیح یا خدا بسم الله رحمان رحیم این چه اتفاقی افتاده؟؟

مسئول_حالت خوبه دخترم چی شده ؟ چرا جیغ میزنی چرا سروصورتت اینطوریه

#به_وقت_شب

از اون روز به بعد ریحانه هم اتاق ما میخوابید و به گفته مسئولمون نباید اینارو به کسی بگیم

_توهم نگران نباش مامان حل میشه

مامان_باش هلیا مراقب خودت باش چیزی شد زنگ بزن بهم من برم کار دارم

هلیا_باش برو منم برم دارم میرم با بهار ریحانه بگردیم یکم توهم مراقب خودت باش خدافظ

ساعت ۵ نیم نشون میداد گوشی انداختم تو کیفم از در خوابگاه زدم بیرون

یه ماشینی بهم بوق زد برگشتم عقب نگاه کردم ناآشانا بود ماشین .

برگشتم ادامه راهو برم که اومد کنارم ماشین نگه داشت صدام زد با صدا زدنم تعجب کردم اسممو از کجا میدونه

یکم دقت کردم بهش عه میلاده

میلاد_حالا بعد از برنداز کردن بشین دختر

هلیا_اینجا چی میکنی وای ماشینت عوض کردی؟

خواستم بشینم تو ماشین که گل رو صندلی بود برش داشتم نشستم تو ماشین که راه افتاد

میلاد_سلام کجا میری برسونمت؟

_سلام ،اووو اینو برای کی گرفتی چه خوشگله

لبخند اومد به لبم شیرینی باید بدیا بابت ماشین

یه نگاهی بهم کرد سرش طرف خیابون باز گرفت و خندید

میلاد_برای تو گرفتم خب

_من؟ برای چی ؟ممنونم خیلی خوشگله

میلاد_ ، نگفتی کجا میخوای بری ؟

_با ریحانه و بهار قرار دارم چطور؟

میلاد_کنسل کن برنامه های امروزتو میخوام باهام بیای بریم رستوران

#Part_13

هلیا_تعجب کردم چرا رستوران ؟برای چی ؟

میلاد_میفهمی الان اول کجا بریم؟

هلیا_باشه پس ، بنظرم بریم شهربازی

(راوی)
هلیا فکرش درگیر بود دلیل نداشت که میلاد ب دنبال هلیا بیاید تا باهم باشن
چه چیز را هلیا باید میفهمید ؟
همانطور که اهنگ درحال پخش بود هلیا حواسش به دور اطراف بود ناگهان تصویر بچه ای را بالباس پاره و موهای مشکیه بلند جلو ماشین میبیند

هلیا_صبرررر کن نگه دار

دیر گفتم نع چرا اینطور شد
صدای برخوردش به ماشین میشنود از ماشین زود پیاده میشود

میلاد_چیه چی شده؟

هلیا_مگه ندیدی دختر بچه خورد به ماشین

میلاد_چی کو؟

باهم رفتیم اما هیچ کس نبود
_پس کو

میلاد_بشین بریم ماشین داره میاد ترافیک میشه لابد خیالاتی شدی

چه بد شد الان فکر میکنه یه دیوونه به تمام معنام ولی اون دختر بود من دیدمش

《بچه ها لطفا حمایت کنید تا پارت جدید و بزارم.با امتیاز و نظر خوشحالم کنید مرسی 🩵

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
7 ماه قبل

اولین کامنت
اولین بازدید کننده
اولین امتیاز

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

تارا میگفتی بین خط ها فاصله بنداز مثل این میگی؟
آخه بعضیا دوست ندارن 🤦🏻‍♀️

Nushin
Nushin
7 ماه قبل

خسته نباشی فائزه جان لطفا اگه میشه از این به بعد زودتر پارت بذار😊😘

تارا فرهادی
7 ماه قبل

خیلی قشنگ و هیجانی فائزه جون زودی پارت بده😭😭😍🧡

saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود..فقط پارت بعدی رو زود بده 😄

آرمی
آرمی
7 ماه قبل

😬😬😬
ریحانه چرا صورتش‌ خونی بود؟؟
این مسئول خوابگاه مشکوک میزنه ها

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x