رمان آتش پارت 30
کنار آیسان که محکم دست مرا گرفته بود نشسته بودم.. به طور واضحی آیسان از مرد ها میترسد.. حق هم دارد.. من جایش بودم.. اصلن نمیتوانم فکرش را بکنم که اگه جایش بودم چه میشد..
خانه خاتون مرا یاد خانه عزیز می اندازد.. خانه ای خودمانی.. پشتی ها لاکی رنگ و فرش کرم زیرمان.. یه تابلو فرش نسبتا بزرگ رویش آیت الکرسی رو نوشته. طاقچه ای بالای شومینه که عکس های خانواده اش است.. درسته که خانه عزیز خیلی لوکس تر از اینجا بود اما همین حس و حال را به آدم منتقل میکرد..
خاتون با سینی چایی مقابل ما و کنار اقا اسماعیل نشست..
با لحن گله مندی گف: نفس جان دختر.. نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه؟؟ با اون داداشای بی معرفتت رفتی که رفتی هاا؟؟
میدانستم کارن و سامی را میگوید.. آخرین بار خودمان سه تایی یه شب اینجا ماندیم.. خاتون جزو کسایی بود که نفس صدایم میزد.. اگر میگفتم بعد از آن اتفاق اسمم را عوض کردم بی شک کلی نگرانم میشد.. میدونم کارن چند با اینجا اومده و خاتون از اون فهمیده چه اتفاقی برای خانواده ام افتاده..
+ خاتون درگیریم دیگه.. کارن که تازگی ها با سمانه اومده بود.. زهرا و زهره چطورن؟؟؟
خاتون آهی کشید.. دختر هایش هم بازی های من بودند.. برای منی که دور ورم پسر بود آمدن به جواهر ده یعنی خواهر داشتن..
-هیی مادر.. شوهر کردن و رفتن مشهد.. سالی یه بارم نمیان بهم سر بزنن.. بهشون میگم تو اومدی شاید به هوای تو بیان..
حقیقتش دوست نداشتم کسی را از گذشته ببینم اما خب خاتون دلش فرزندانش را میخواست وشاید این کار کوچک من آنها را به هم میرساند..
+ باشه خاتون.. راستش ما برای آیسان اومدیم..
ماجرا ی اون شب را تعریف کردم و خاتون دل نازک هم ها های گریه کرد و آقا اسماعیل با شرم و حیای مخصوص به خودش سعی در آرام کردنش داشت..
آقا اسماعیل زود تر از خاتون فکرش کار کرد و گف: نفس جان.. دختر قربان ازدواج کرده رفته رامسر اما بچه دار نمیشن.. باهاشون حرف میزنم اگه بخوان آیسان بره پیششون.. برای گرفتن حضانتشم با چند تا از مردا میریم با باباش حرف بزنیم و راضیش کنیم..
+ آقا اسماعیل اگه پولم خواست مشکلی نداره.. من میدم..
آقا اسماعیل سری تکان داد و گف: خدا بیامرزه خانوااده ات رو.. الحق که مثل نسترن و جاوید دست خیر داری..
سکوت کردم.. سکوت کردم و نگفتم حرفایی که رو دلم سنگینی میکرد.. بعد از نیم ساعت آیسان رو به خاتون و اسماعیل سپردیم و با مسیح رفتیم..
مسیح تنها یه کلمه گف: چقدر با محبت بودن اما حیف که تنهان..
آن زمان فکرش را نمیکردم مسیح انقدر شیفته شان شده باشد که وقت های آزادش سری به آنها بزند و اگر کاری داشتند برایشان انجام دهد..
*
یه هفته بعد
# راوی
کارن، مسیح را به بهانه ای به تهران کشانده بود.. در اصل مسیح میدانست برای چه تهران است اما بقیه فکر میکردند برای چند کار در شرکت و همین طور سر زدن به آیسانی که سه روزی بود در رامسر و کنارخانواده جدیدش است رفته.. دقیقا فردایش مرد ها به روستای آیسان رفتن و پدرش را راضی کردند و آیسان شد فرزند خوانده یه زوج جوان..
آترا از او فاصله کمی گرفته بود.. درکش میکرد.. ترسیده بود از برگشتن به گذاشته… امروز بعد از دیدن سامی حتما صحبت مفصلی با او میکرد..
فضای زندان غیر قابل تحمل بود.. از تعریف های آترا فهمیده بود برادرش آدم حسابی است پس تو ذهنش این بود که قاعدتا سوتفاهمی چیزی باعث اینجا بودنش شده.. چطور نزدیک ده سال اینجا دوام اورده بود؟؟
پشت باجه ای که راهنماییش کردن نشست.. نمیدانست چرا سامیار از کارن خواسته اورا اینجا بی اورد..
با دیدنش بلند شد.. باورش نمیشد.. مرد درون قاب عکس ها تقریبا شش سالی از او بزرگتر است انقدر موهای سفید داشته باشد و شکسته شده باشد..
سامیار نشست تلفن را برداشت . سلامی کرد..
مسیح جوابش را داد.. سامیار متوجه بهتش شد..
پرسید: عکسای منو دیده بودی نه؟؟
+ آره.. رو دیوارای ویلا بودش..
سامیار سری تکون داد و نفس عمیقی گرفت و با لحن محکمی سر اصل مطلب رفت: شنیدم داری به نفس نزدیک میشی..
آنجا بود که مسیح فهمید شاید این برادر از خواهرش دور باشد و با او مستقیم ارتباطی نداشته باشد اما حواسش هست.. درست مثل خودش که از تهران هوای خواهر هاش رو داشت..
مسیح لبخندی زد و سعی کرد آرام باشد.. مرد روبه رویش نه سلام و احوال پرسی کرد و نه طبق ادب خودش را معرفی کرد.. مشخص بود آترا براش از همه چیز مهم تره.. مسیح با آرامش ساختگی گف: آقا سامیار من خودمم سه تا خواهر دارم.. میدونم چی میگی..
کمی چشمان سامیار آرام گرفت.. فقط کمی.. آخر نفس او متفاوت بود با خواهران پسرک..
– نفس من مث خواهرات نیست.. ببین مسیح.. یه بار جوری جلوی چشامون عزیزترینامون رو از دست دادیم که تا دنیا دنیاست فراموش نمیشه.. نفس فقط اونقدری قوی بود که خودشو نکشت وگرنه دیگه دلیلی برای زندگی نداشت.. متنفرم از شرایطی برای خودش ساخته و مشکلی با اینکه برش گردونی به نفس ندارم هر چندکه تحت هیچ شرایطی مثل اون موقع ها نمیشه اما خب… مشکل من با بعدشه پسر.. بعدش چی؟؟ وابستگی احساسی پیش نمیاد؟؟ نفس عاشقت نمیشه؟؟
+ من.. من از نفس خوشم میاد.. اصلا از همین آترای سرد و مرموز خوشم اومد و باعث شد کم کم نفس رو ببینم و ازش بیشتر خوشم بیاد..
سامیار سعی در منصرف کردن مسیح داشت.. ترجیح میداد خواهرش به همین شکل باقی بماند تا اینکه مردی وارد زندگی اش شود و بعد اورا داغون کند..
– نفس هشت ماهش بود به دنیا اومد.. کلا ضعیف بود.. بعد از اون قضیه هم ریه و قلبش پوکید میدونی؟؟
+ بله میدونم..
– میدونی ممکنه دکترش اجازه نده حامله شه یا حتی مجبور شه قلبش رو پیوند بزنه؟؟
مسیح فهمید سامیار چقدر نگران نفس است.. حیف این برادر نبود که اینگونه سرنوشتی داشته باشد؟؟ حیف نبود که روزهایش را در زندان سپری کند؟؟
+ بله.. همه اینا رو میدونم و راجبش فکر کردم.. اوایل فک می کردم یه کنجکاوی ساده است اما کم کم و با بیشتر دیدن نفس و خود واقعیش ازش خوشم اومد و تصمیمم قطعی تر شد..
سامیار چشم بست.. پسرک روبه رویش صد پا پس کشیدن نداشت.. چاره ای نبود جز اینکه نفسش را به دستش بسپارد و امیدوار باشد..
– پس خوب گوش کن پسر.. حالا که بهش نزدیک شده حق پا پس کشیدن نداری.. نفس پست بزنه فرق داره با پس کشیدن تو.. تحت هر شرایطی باهاش میمونی و حمایتش میکنی مثل همین روزای اول.. وگرنه.. مسیح باورکن بلایی سرت میارم که تو تاریخ بنویسنش.. نفس تنها خانواده من و من گردنمم بخاطرش میدم.. فهمیدی؟؟
خوب میفهمید نگرانی های برادرانه اش را..
***
#چین _ پکن
دخترک چشم بادومی جلویش خم شد و گیلاس های مشروب را جلویش گرفت..امشب حالش خوب بود.. یه معامله بسیار سود ده کرده بود.. دست برد و گیلاسی برداشت.. تنها در تاریک ترین نقطه قسمت وی ای پی بهترین کلوپ پکن نشسته بود..
تلفن همراهش زنگ خورد.. مدت ها بود که شخص پشت خط خودش مستقیم تماس نگرفته بود و اطلاعات را از طریق واسطه هایش به گوشش میرساند.. به دلیل اتفاقی که در یکی از ماموریت ها افتاد مثلا با او قهر کرده بود.. عادت داشت همیشه شروع مکالمات را بر عهده بگیرد..
– چه عجب..
+ پیدا شد..
– کی؟؟
سی همیشه عدد مورد علاقه ام بوده 😁
از نظر خودم تازه داستان داره شروع میشه و اینا همش مقدمه بوده 😂 😁
امیدوارم تا اینجا رمان رو دوست داشته باشید❤
خودم بشخصه عاشق اتفاقاییم که تو پارتای بعدی قراره بیافته 🙃
نظری انتقادی پیشنهادی چیزی دارین بگین تا بتونم یه داستان خوب رو بهتون تقدیم کنم 🌟 ❤
عاالیه عزیزم♥️😘
خیلی راحب شخصی که تو چینه و مکالمه ای که نصفه گذاشتی کنجکاو شدم
زودتر پارت بعد رو بزاااارررر
😍😘
امشب یا فردا صبح پارت بعد رو میزارم