رمان آتش پارت 59
پرستار با خوش خلقی گف: ساعت خواب خانوم.. دوازده ساعته که خوابیدی.. نامزدت رو دوستش بزور برد..
نفس با بهت به دخترک نگاه میکرد.. نامزدش؟؟
انگار این را بلند پرسید که دختر گف: آره دیگه همون پسره که چشماش قهوه ای خوشگله.. ته ریش داره.. موهاشم روشنه.. یکی از دوستاشم بود.. چی صداش میزد؟؟ صبرکن.. الان یادم میاداا…
نفس با تعجب گف: مسیح؟؟
پرستار: آره مسیح.. توروخدا بگو چجوری تورش کردی.. لعنتی خیلی نگرانت بود.. مرد هم انقدر جنتلمن..
ناگهان جرقه ای در ذهنش خورد و دلیل حال بدش را به یاد آورد..
سریع رو تخت نشست و گف: برادرم؟؟
پرستار با تعجب گف: برادرت؟؟ نمیدونم مگه برادرت اینجاست؟؟
نفس بدون توجه به پر حرفی دخترک که داشت او را راجب برادرش سوال پیچ میکرد سعی کرد روی دو پایش بایستد..
پرستار با غر غر داشت میگف که نباید بلند شود اما نفس توجهی نشان نداد..
لباس هایش را از روی صندلی همراه برداشت و رو به دخترک گف: برو بیرون.. میخوام لباس عوض کنم..
انقدر خشک و سرد و جدی گف که پرستار چاره ای جز اطاعت ندید..
لباس های خودش را پوشید و از اتاق و بخشی که در آن بود بیرون رفت..
سمت پذیرش رفت و با گفتن اسم سامیار و فهمیدن شماره اتاق و بخشش حرکت کرد.. دم در اتاق ایستاده بود و توان در زدن نداشت..
دلش برای سامیار تنگ شده بود اما میترسید..
میترسید سامیارش از دست او شاکی و ناراحت باشد..
ماموری که روی صندلی نشسته با سو ظن نگاهش کرد و گف: کجا خانوم؟؟
انقدر از دیدن کسانی که با کنجکاوی سرک میکشیدن و پرستارهایی که با نگاه بدی تماشایشان میکردند عصبی بود که حد نداشت..
نفس با صدای گرفته وکمی لرزانی که برای خودش هم عجیب بود گف: خواهرشم.. میخوام.. میخوام ببینمش..
مامور نگاه عجیبی به نفس انداخت.. راجب سامیار سعادت زیاد شنیده بود.. این شغل را به اجبار انتخاب کرده بودو اولین روز کاری اش شاهد دعوا ی دو زندانی بود که یکیشان سامیار بود.. خوب یادش بود که سامیار برای دفاع از حق یکی از بچه های کوچیک تر بند داشت دعوا میکرد..
نمیفهمید که چرا خودش را قاطی کرده اما بعد از یه مدت دید که همه تو زندان به سر سامیار قسم میخورن.. برای خیلی از کسانی که آزاد میشدند توی شرکتش کار جور میکرد.. هوای خیلی ها رو از تو همین زندان داشت.. مرد بودنش تو نگاه اول مشخص بود.. الان هم که اینجا نشسته بود از دیدن نگاه ها دکتر و پرستارا عصبی بود.. چرا باید به مردی مثل سامیار که مرد بودنش زبون زد خاص و عامه مثل قاتل نگاه کنن..
به دخترک گف: سامیار خان خواهر نداره که..
سامیار با مرد بودنش خان زندان شده بود.. مامور ها با او مثل بقیه زندانی ها برخورد نمیکردند و حتی اگر در بالا و پایین زندگی مشکلی برایشان پیش می آمد پیش سامیار میرفتند تا با کمک رابط هایی که بیرون دارد مشکلش را حل کند..
سامیار مورد اعتماد و اطمنیان همه بود..
نفس نفس رفت.. حتما سامیار از دستش ناراحت بود.. حتما او به نگهبان گفته بود به او بگوید خواهری ندارد..
نفس در حالی اشک کاسه چشمانش را پر کرده بود گف: از دستم ناراحته نه؟؟ واسه همین گفته بگی خواهر نداره؟؟
مرد که چشمان لرزان دخترک را دید گف: خواهرم اگه خواهر سامیار خانی لاقل یه بار رو باید می اومدی ملاقاتش دیگه… جز زن و داداشش هیچ کسی رو نداره بنده خدا.. دوست دختر سابقشی؟؟
نفس آسوده نفسش را بیرون داد.. در کمتر از یک ثانیه تصمیم گرفت و در اتاقش را باز کرد و بلافاصله وارد شد.. نگهباان پشت سرش وارد شد و گف: سامیار خان..
سامیار نگاهش خیره خواهرش بود.. با وجود زخمش به سختی صاف نشست و به نگهبان گف: خواهرمه سعید جان..
سعید شرمنده سرش را به زیر انداخت و بیرون رفت..
نفس نگاهش خیره به موهای سفید برادر خوش چهره اش بود..
روی چهره جذاب سامیار گرد زمان نشسته بود اما هنوزم جذاب بود..
سامیار هم مثل پدرشان بود..
با جو گندمی شدن موهایش خوش چهره تر به نظر میرسید..
سامیار با عشق به نفس نگاه کرد.. بزرگ تر شده بود.. خانوم تر شده بود.. زیباتر شده بود..
مسیح حق داشت دل بسپرد به این فرشته زمینی..
خواهر یعنی یه تکیه گاه همیشگی…خواهر یعنی کسی که همیشه پشتته حتی اگر اشتباه کرده باشی…
خواهر یعنی اشکاتو غریبه پاک نمی کنه…
خواهر یعنی…
اصلا چرا این همه حاشیــه میــرفت؟؟
ازنظر او خواهر یعنی یـه کلـمه…
“نفــس”
سامیار با دلتنگی دست هایش را ازهم باز کرد و گف: بیا اینجا وروجک..
همین حرف باعث شد نفس دلتنگ تمام روزها گذشته شود.. به سرعت به سمت آغوش گرم برادرش پرواز کرد و سرش را درون سینه سامیار پنهان کرد..
سامیار انگشتانش را لای موهای نفس برد و درحالی که اورا نوازش میکرد عطرش را میبویید..
صدای هق هق نفس را که شیند به سختی خودش را کمی عقب کشید و با دستی که سرم به آن وصل بود چانه نفس را بالا اورد تا در چشمانش نگاه کند..
– نبینم گریه ات رو نفسم.. چرا گریه میکنی خوشگل سامی؟؟
+من… من… من نباید ولت میکردم.. من باید… باید می اومدم.. سامی.. من..
سامیار از ته دلش خوش حال نفس در زندان نیامده.. درسته که دوست داشت لاقل صدایش را بشنود و کمی از این بابت دلخور بود اما از نیومدن دخترک به زندان خوشحال بود…
سامیار انگشت اشاره اش را روی لب نفس گذاشت و اورا ساکت کرد و گف: اتفاقا نمیتونی درک کنی چقدر خوشحالم از اینکه هیچ وقت نیامدی ملاقتم.. دلم برات یه ذره شده بود نفس..چقدر بزرگ شدی..
جمله آخرش را در حالی که صدایش را مثل دایی سورنش کلفت کرده بود گف.. داییشان هر وقت آن دو را میدید میگفت چقدر بزرگ شدین حتی اگر روز قبلش آنها را دیده باشد..
هر دو خندیدند..
تلخ..
پر از غم..
اما دیگر مهم نبود..
دیگر نبود بقیه اعضای خانواده کمتر حس میشد..
حال آنها قرار بود تا ابد پشت هم باشن..
و این قرار گفتنی نبود..
در نگاهشان موج میزد..
عالی بود.وای ستی چقداحساساتی اصلابه شخصیت شوخت همچین نوشته هایی نمیاددختر……میگم ازالماس خبرنداری پارتجدیدنداده من توخماری موندم؟
مرسی نازی جون ❤ 😘
من خردادیم و خردادیا چند شخصیتین😁😎
😥😥 خیلی قشنگ بود قلمت مانا ستی جون همینجور پرقدرت ادامه بده👌🏻👏🏻
سلام خوبی وای من زود زوددلم برات تنگ میشه ها
سلام عزیزدلم دل به دل راه داره خواهر جان😍😘
منم سرگرم نوشتنم دیگه گاهی حس نویسندگی نیست و خسته میشم گاهی هم قلمم روون میشه و همینجور مینویسم الانم دارم قسمت ده رو کامل میکنم
لیلا فک کنم تا تو به تهش برسی من پیر بشم😂🤦♀️
قربونت لیلا جون❤😘
خیلی قشنگ بود🥺❤
من خودم خواهر برادرم ندارم و عاشق اینم که یه داداش بزرگتر داشته باشم🥺
خوش به حال نفس❤🥺
مرسی ارغوان جونی❤😘
من خودمم عاشق اینم که یه برادر داشته باشم… کوچیک تر یا بزرگتریش برام مهم نیس😁
کنه بیچاره که هیچکدومشوندارم نه خواهرونه برادر
نازی نخند ولی یه دلیلی که خیلی دوست دارم داداش داشته باشم اینه که بچه هام بی دایی نباشن😂😂😂🤦♀️🤦♀️
توکه بچه هات نه خاله دارن نه دایی😂🤦♀️
آره بیچاره ها عمه هم ندارن
تو که راحتی خواهر شوهر نداری باید خوشحال باشی😂😂😂
وای ولی خدایی داداشای امیرعلی خیلی خوبن بجاش دوتاجاری حسوددارم😯🤬
اوه اوه😂
ولی به نظر من خواهر شوهر بد تر از جاریه😁🤦♀️
بد بده نسبتش فرقی نمیکنه
اون ک آره ولی خواهر شوهر بیشتر از جاری میتونه اذیت کنه😁
تجربه شو دارم😂🤦♀️
نمیدونم پس خداروشکرکه ندارم
مگه نگفتی یه داداشش فوت شده به غیر از اون مرحوم دو تا دیگه هم داره؟
آره عزیزم باامیرعلی میشدم چهارتا امیرحسین که رفت حالاسه تاشدن
آهان خیلی ناراحت شدم خدا بیامرزتش
خدا این سه تا برادر رو حفظ کنه 🙂
مرسی امیررضاوامیرمحمدواقعابرام مثل داداش میمونن ولی یه چیزی رویادم رفت بهت بگم کسی که همیشه سعی میکردمنوازمهرداددورکنه میگفت بدردت نمیخوره ودلتو میشکنه داداش مهرداد مهران بود همیشه ریزبه ریزگندای مهردادروبهم میگفت ولی خب من نمیفهمیدم مهران واقعامعصومه باهم فرق میکنه خیلی روراسته قلبش مثل دریابزرگه
وای جدا ؟ آخه تو رمان هم شخصیت دوست داشتنی و مهربونی داره
مهران کراشه😂😂
راستی من زنداییتو عجوزه نشون دادم و عمه فرنوشت رو یه فرشته به تموم عیار انقدر ماهه که نگو😊
وای انگاربامن زندگی کردی دقیق زدی به هدف میدونی یه چیزی هم بگم تنهاکسایی که توفامیل پدری ومادریم مثل من مقیدهستن مامان بزرگ پدریم هست وعموم بابام هم قبل ازدواج با مامان اینجوری بوده ولی تحت تأثیر مامانم کامل عوض شد وگرنه بقیه کلا تواروپازندگی میکنن همین نامزدبی حیای من زرت و زرت جلو مادوست دخترشومیبوسید🤦واسه خودمون متاسفم😞
قشنگیش به همین فرهنگ های متفاوتشونه اینکه سلیقه ها متفاوت باشه خیلی خوبه ولی اگه دنیا و هدفت با شریک زندگیت فرق داشته باشه مشکل ساز میشه
همین که در کنار این تناقض ها حال دل هم رو آروم میکنین و زبون همدیگه رو میفهمین یعنی خوشبختی واقعی
مامانت رو یکم سخت گیر نشون دادم هنوز از خانواده عموت رونمایی نکردم ولی
خداروشکرامیرعلی همه سعیش رومیکنه باطرزفکرمن کناربیاد البته بعضی وقتا هم من کوتاه میام مثلاواسه عروسی چون میدونستم نمیتونه بقیه رو قانع کنه اذیتش نکردم وقبول کردم عروسی مختلط باشه ولی خب لباسم رودرحدامکان پوشیده انتخاب کردم بعضی وقتا واسه زندگی بایدازخودگذشتگی کرد که فقط با مشکلات رودوش یه نفرنباشه منم همه ی تلاشم رو میکنم
خیلی خوبه که عقایدتون رو به هم تحمیل نمیکنید
اینو آویزه گوشت کن هر کاری یا رفتاری که موجب ضرر و آسیب به بقیه بشه از اون باید اجتناب کرد اینکه عروسی مختلط یا جداگونه باشه اصلا مهم نیست مهم حال خودتونه که خوب باشه اصل زندگی اینه که تو این دنیا در کنار هم با هر طرز فکری شادی کنید و برای بقیه مفید باشین
آره من خیلی برام سخته ولی خب نمیشه همیشه امیرعلی کوتاه بایدبخاطرمن باهم بجنگه منم بایدیکم ازخودگذشتگی کنم میدونی بهترین حس دنیاروکنارش دارم بهترین اونقدری که نمیتونم توصیفش کنم امیریه آدم خاصه میدونی اون حتی باخجالت منم ذوق زده میشه هیچوقت زیاده روی نمیکنه که اذیت بشم میدونی همین امروز میگفت به هیچ چیزی فکرنکن تاتونخوای وآروم نباشی من هیچ کاری باهات ندارم خیالت راحت راحت باشه گفت
خجالت و اینا رو که منم دارم اصلا قشنگی زن به همین سرخ و سفید شدناشه
امیرا همیشه بد نیستن دوستان الکی قضاوت نکنید😁
میدونی روزایی که حالم بدبود حتی بدم میومدتوآینه به خودم نگاه کنم میدونی لیلا مهرداد همیشه بهم میگفت من عاشق چشماتم دختربس که سیاهه چشمات مثل شب میمونه مهرداد میگفت شباآدماصادق ترازروزن چشمای توهمیهش صادقه تاته قلبت رو میشه توچشمات دید من حتی از چشمای خودم متنفر بودم لعنت به اون روزا لعنت خیلی بده به یه روزی برسی که ازخودتم بدت بیاد
و دقیقا حس و الانت تو رمان همینه اینکه بقیه بهت ضربه بزنند خیلی بده ولی از اون بدتر اینه که آدم خودشو به خاطر یه اشتباه تنبیه کنه سرزنش کنه به نظرم تا آدم خودشو دوست نداشته باشه نمیتونه به بقیه عشق بورزه
امیرمن بهترینه من میمیرم براش
حالا تو رمان من تو به این شدت مقید نیستی یه جورایی مثل گندمی آروم و سر به زیر
جان من ازجاری های حسودم هم بنویس اون وسطای بدبختی های کن یکمم به اونابخندیم شب نامزدیم عموم یه باغ 2000متری که توش ویلاهم داره زدبه نام من وای زن امیررضا بیهوش شد بعدم بهونشوکردبارداری ولی خب ضایع بودهمه فهمیدن داره دروغ میگه🤣🤣🤣
😂😂😂خیلی خوب بود
ایول به عمو چند تا جاری داری ؟
ببینم مادرشوهرت خوبه یا مادرفولادزرهست😂
نه بیچاره ازوقتی امیرحسین فوت شده زن عموبخاطربچهاش نفس میکشه و زندگی میکنه خیلی ماهه امیررضا پسربزرگ خونست متولد62امیرمحمدهم 65امیرعلی 70وامیرحسین 73بود عزیزدردونه ی همه فامیل بودنورچشم همه خیلی بدمرد خیلی بد هرروز جلوچشمامون آب شد🥺😭دوتاجاری دارم اسم زن امیررضاآناهیتاست،اسم زن امیرمحمد هم یاسمین ولی جرات ندارن جلوشوهراشون حرفی بزنن تنها میشیم زخم زبون میزنن
اصلا این امیرعلی شما پسر چندمیه
مهرداد چی از مهران بزرگتره ؟
مهرداد بچه ی بزرگ خونست متولد68مهسامتولد 71مهران هم 75همسن منه
آخیی مهسا رو هم خوب نشون دادم
روح پسرعموت شاد باشه براش صلوات فرستادم ایشاالله دیگه غم نبینین🙃
مرسی ایشالا هیچ کس داغ نبینه
آره مهساهم منوخیلی دوست داره روزی که مهردارفت حال اونم ازمن بدتربود
ولی بخدامن چهارتا بچه میارم دوتاپسردوتادختر که تنهانباشن اینقدخودم تنها موندم دلم نمیخوادبچه هام مثل من بشن بعدشم بچه هاشون هم خاله دارن هم عمه هم عموهم دایی
من حوصله شلوغ بازیای بچه رو ندارم😂🤦♀️
خاله ام و دوتا پسراش میان خونه مون میخوام فرار کنم از دستشون انقدر جیغ میزنن و میدوان😂🤦♀️
نه من باید4تابچه بیارم حالابدبختی امیرعلی اصلاحوصله بچه ندارم تاحالااصلادرموردبچه بامن حرف نزده فکرکنم اصلاقرارنیست بچه ای بیاد
به فرایندی که بچه تولید میشه فکر کردی و میخوای 4تا بیاری؟؟؟🤣🤣🤣🤣
آره دیگه توگفتی خوشم میاد من روهمین حساب میخوام چهارتابیارم …..این جوک رونشنیدی که سه خانواده ی پرجمعیت بودن ویکم تنگ دست پسره به باباش میگه چرااینقدبچه آوردی باباهه میگه پسرم طرزتهیشو دوست داشتم
نشنیده بودم واییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
الان شایدمنم طرزتهیشودوست داشتم🤣🤣شوخی میکنم بابامن یک بتونم بیارم هنرکردم بعدشم امیرعلی ازبچه هاخوشش نمیادیعنی تاحالاندیدم بچه ای بغل کنه یاذوقش کنه کلا خنثی ست
بچه خود آدم فرق میکنه🤣
من بابام اصلا پسرخاله هام یا دختر عمه ام روبغل نمیکرد اما من و خواهرم بیست چهاری ور دلش بودیم😂😂😂