رمان آتش پارت 60
#نفس
مسیح برای من دقیقا همون سه نقطه ایه که هر نویسنده ای ته جملاتش میذاره …
که یعنی دیگه نمیدونم چی راجبش بگم !
دیگه توصیف نمیشه ، هر چی بگم بازم ادامه داره …
عاجزه از گفتن ادامه اش !
منم عاجزم از توصیف مسیح…
سامیار همیشه الگوی من بوده و اگه ازم راجبش بپرسن میتونم تا صبح راجبش صحبت کنم اما مسیح..
مسیح حتی قابل بیان نیست.. خیلی وقت ها خیلی از حرفامون رو با نگاه هامون زدیم..
حرفایی که زبان قادر به توصیف و گفتنش نیست..
مثل همون نگاه هامون تو شب یلدا..
مثل همون نگاه هایی که تو این یه هفته ای که تهرانیم دنبالمه..
مثل همین حالایی که با چشمانی نگران داره رو مبل روبه رویم نشسته و با نگاهش هم سرزنشم میکنه بابت اینکه مواظب خودم نبود..
من به مسیح یه جور دیگه ای نزدیکم..جوری که حتی با سامی و بابام هم نبودم..
دادگاه حکم آزادی سامی رو داد و اومدیم عمارت من.. یه هفته است تهرانم و مسیح هم بخاطر من فقط چند بار رفته پیش بچه و بهشون سر زده و برگشته ولی الان خب دیگه باید برگردم…
یه روز کارن دلی رو به بهانه آزمایش و اینا میاره بیمارستان و با دیدن سامی کم مونده بود حال بره اما سامی با ترفندای خاص خودش که از درکشون عاجزم و قاعدتا بین خودشونه آرومش کرد..
همین چند دیقه پیش داشتم از پله ها می اومدم پاییم و پام سر خورد و بد جور خوردم زمین و دلیل و اخم و چشمان سرزنش بار مسیح همین افتادن بود..
اخمی که عجیب هم به صورت مسیح می اومد و هم دل من رو میلرزوند..
کارن و سمانه هم اومدن و مریم براشون چایی اورد.. از نگاه های عجیب مریم به مسیح که با اخمای درهم جذاب تر شده بود خوشم نمی اومد برای همین شاید بالحن کمی تندیگفتم: مریم میتونید با گلی جون برید خونه تون..
با رفتنش سمانه گف: بنده خدا.. چرا باهاش اینجوری حرف زدی نفس؟؟
“نفس”
دوباره شده بودم نفس..
کارن فکر میکرد بخاطر ازاد شدن سامیار بهشون اجازه دادم دوباره نفس صدام کنن..
سامیار میدونست چیزی بین من و مسیح هست و به روی خودش نمی اورد..
و من و مسیح..
نمیدونم انکار بود یا ترس از بیان که سکوت اختیار کرده بودیم..
اما هر چه بود غرور نبود..
به سمانه گفتم: چی بگم سمی.. از وقتی سامی اومده کلا یه جور دیگه شده.. اگه دختر گلی جون و احمد آقا نبود میگفتم چشمش دنبال هر مردیه که میاد تو عمارت..
مسیح فهمید..
فهمید بدم اومده از نگاه دخترک..
فهمید که اخمش به لبخند دلنشینی تبدیل شد و لبخندش هم مانند اخمش دلم را لرزاند..
سامیار و دلی هم از اتاق اومدن و کارن با لودگی گف: سامی داداش مواظب باش که دلی دو نفره هاااا.. نزنی..
سامی نذاشت کارن جمله اش را تمام کند و پس گردنی به کارن زد و روی مبل ولو شد و رو به من گف: پاشو برو جواهر ده دیگه.. همش نشسته ور دل من.. شاید منو زنم خواستیم دو کلام خلوت کنیم..
مسیح که تو این مدت با سامیار صمیمی شده بود گف: نه اینکه اصلا خلوت نکردین.. محض اطلاعتون ما کر نیستیم.. صداتون رو میشنویم..
دلارام سرخ شد و سامیار بی پروا خندید و گف: تو ام زن بگیری میبینمت مسیح.. اون وقت کاری میکنم زنت فرار کنه از دستت..
سمانه گف: میخوای خواهر شوهرش شی؟؟
سامی: خواهر شوهرش که به اندازه کافی داره.. بنده خدا جاریم داره.. من سوهان روحش میشم..
مسیح نیشخند با منظوری زد و گف: ببینیم که چقدر میتونی سوهان روحش شی..
و نگاهی عمیق به من کرد.. نگاهی که میگفت ” جز تو کس دیگه ای زن من نمیشه!!!”
و همین نگاه دل من را عجیب قرص کرد.. حتی بابت نگاه های رو مخ مریم..
عجیب بود… هیچ چیز کلامی یا قول و قراری بین ما وجود نداشت اما انگار ما متعلق به هم بودیم…
سامیار دوباره تکرار کرد: مسیح دست این دختره بگیر ببرش سر کار.. چطوری همچین شریکی رو تحمل میکنی؟؟!!
با حرص به سامی نگاه کردم..
مسیح با یه مظلومیت ساختگی گف: چه کنم داداش؟؟!! همش منو میزد مجبور شدم قبولش کنم..
سامی: میگم زود تر خودت رو نجات بده.. مث من نباش که با یه بچه دیگه نتونم خودم رو نجات بدم..
دمپاییم رو در اوردم و یه لنگه اش رو پرت کردم سمت سامی و یه لنگه اش رو پرت کردم سمت مسیح..
کارن با خنده گف: خوشم اومد نفس.. نشونه گیریت مث خاله شده.. حرفه ای..
خواستم جوابش رو بدم که کارن یه دفعه نیشش رو جمع کرد و خیلی جدی گف: بچه ها عمو جاوید چه چیز مخفی ای داشته؟؟
از این حرف یهویی اخم های همه مان درهم رفت..
ای کاش هر چیزی که بود شیرینی این لحظات را بکاممان تلخ نمیکرد….
سامی گف :منظورت چیه؟؟
کارن نگاهی به مسیح کرد و مسیح سری به نشانه تایید تکان داد..
– ببینین شیلان یکی از فامیلای دور مسیح عضو یه باند خلافکار که ربط به آقازاده ها داره بوده.. ما تونستیم بفهمیم شیلان یکی از مهره های نسبتا کاربردیشونه و رفتم شیراز و با کمک مسیح تونستیم دست شیلان و عده زیادیشون رو رو کنیم اما بخاطر نفوذ مهره های اصلی همه شون تبرعه و همه چیز سوتفاهم نامیده شد..
سامی عجولانه گف: خب این چه ربطی به بابام داره؟؟
– شیلان با یه هویت جعلی رفت و ما از دستش دادیم اما چند تا از آقا زاده های مرتبط رو که خارجن شنود میکردیم.. دستور اکید داشتیم تا یه مدرک محکم برای گیر انداختن کل گروه پیدا کنیم و این کاملا محرمانه بود.. تو این شنود ها فهمیدیم شیلان رو فرستادن ایران تا یه چیزی از جاوید رو پیداکنن.. انگار فهمیدن تو و نفس نمردین و حس کردن به خطر افتادن.. نمیدونم عمو جاوید چی داشته..
دلی گف:کارن چرا تا الان نیومدن؟؟
کارن: خب نفس که دائما با اسم آترا سعادت بود و هیچ خرید و فروشی با اسم نفس سعادت نکرده بود.. سامی هم که زندان بود و قاعدتا تو اون زندان نفوذی نداشتن.. و حدس میزنم چاقو خوردن سامی از قصد بوده… میخوان قبل از پیدا کردن یه چیزی بکشنتون..
شوکه گفتم: کارن داری میگی.. میگی آتیش سوزی..
نمیتونستم ادامه بدم.. نفسم گرفته بود.. به سختی اسپریم رو در اوردم وچند پاف زدم..
کارن گف: متاسفانه..
چشماش رو بست و گف: از شنوداشون فهمیدیم شیلان به علی دستور داده ویلا رو آتیش بزنن تا هر کسی که نزدیک جاویده بمیره..
صورت سامی قرمز و قرمز تر شد و فکش را محکم روی هم میفشرد و من.. من داشتم به این فکر میکردم که آیا کاری که بابا کرده ارزشش رو داشت؟؟؟
کارن گف: نفس اگه اونی که تو شیراز بودی دوباره بهت زنگ زد حتما سعی کن باهاش قرار ملاقات بزاری و ببینیش و ازش راجب عمو بپرسی.. یه حسی بهم میگه اون باید از همکارای عمو جاوید باشه..
سری به نشونه تایید تکون دادم و فکرم جایی حوالی گذشته پرسه میزد..
حوالی روز هایی که به انتظار آمدن بابا مینشستم تا بیاید و شام بخوریم..
حوالی روزهایی که مامان زود به خانه می آمد و آرایش میکرد و به خودش میرسید…
بابا به خانه می آمد و با دیدن مامان که زیبا تر از همیشه بود میخواند:
“اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من”
و برق چشمانشان.. برقی که نورش کور کننده بود..
همیشه من و سامی تو این جور مواقع به اتاقمان میرفتیم و آن دو را باهم تنها میگذاشتیم..
بابا عاشق ما بود..
نمیتوانست کاری کند که جان بخطر بیافتد… میتوانست؟؟؟
زود تر بهم بگن همو دوست دارن دیگه❤🥺🥺
فک کنم عاشق پارت بعد که پس فردا میزارمش شی😁😂❤
گفتی گاز🙄🙄
منم خب…. خوشم میاد🏃♀️🏃♀️🏃♀️
نیشگونش بری محکم😂😂
من انگشتام جون نداره محکم بگیرم🤣🤣
عوضش هم دستم سنگینه هم دندونام تیز🤣🤦♀️
وحشیم یکم میدونم🤣
اون بنده خدا رو فراری میدی🤦♀️🤣
ضمن شروط قبل عقده🤣🤣
خوبه باز بهش میگی خودش آماده کنه ع قبل🤦♀️🤣
البته بازم فرقی نمیکنه به حالش
اگه پسندیده باشمش به زور میشونمش سر سفره🤣🤦♀️
خوب شد مرد نشدی آتیشت خیلی تنده
آره والااین اکرمردبودبه شب عروسی نمیرسید دختره فرارمیکرد
زن گرفتنم دردسر داره به هر حال😂
بلهبله🤣🤣
پناه بر خدا ببین آدمو وادار میکنی چه چرت و پرتایی بنویسم😥😥
دارم خجالتت رو میریزونم لیلا🤣🤦♀️
چند سال دیگه که ازدواج کردی دیگه خخجالت نکشی😂😂
مشاور قبل ازدواج ستایش😎
بشتابیدد…🤣🤦♀️
با تخفیفی باور نکردنی🤣🤦♀️
یع درصدشو به من بدع برات مشتری جمع میکنم اولی همین لیلا😎🤣
هشتاد واسه من بیست برا تو🤣🤣🤣
نازی بیشتر نیاز داره چند وقت دیگه عروسیشه نیاز فوری داره😂
نگاه تورو خدا سایت رمان که نیست بیشترمیخوره یادگیری مسائل زناشویی باشه
ما خانما یه جا بریم هزار تا حرف واسه گفتن داریم قرار نیست که فقط در مورد رمان باشه😂
گل گفتی😂😂💔
اثر نداره بخواد منو بغل کنه غش میکنم😂
هعی لیلا ت جز نویسندگی دیگه چیکا میکنی؟
من که دانشگاه نمیرم خانوادمم دوست ندارن کار کنم فعلا که دارم برای گواهینامه میخونم به احتمال زیاد چند وقت دیگه برم کراتین مو یاد بگیرم
لیلا یه سوال میپرسم دوست نداشتی جواب نده باشه؟؟
خودت دوست نداشتی دانشگاه بری یا شرایطش برات پیش نیومد؟؟
شرایطش نبود چون روستا زندگی میکنیم و خب نمیشد هی رفت و آمد کنم
واییی لیلا تو روستا زندگی میکنین؟؟🤩🤩🤩
من فکر میکردم تو خود شهر لاهیجانین
آره جونم با افتخار بچه روستام😍
البته روستامون امکاناتش خوبه
من عاشق روستا هستم خیلی باصفاست مردمش هم خونگرمن اگه اشتباه نکنم اکثریت هم باهم نسبت فامیلی دارن
منم . آره اکثرا همه با هم فامیلن البته اگه طایفه، طایفه نباشه
نه تو شمال طایفهای نیست
ما کلا آنقدر طایفه طایفه هستیم تو روستامون که نگووو. ما طایف سید ها هستیم😉😅
آره میدونم اون اطراف همه طایفهای هستند
فقط وای به وقتی که بین طایفه ها دعوا بشه وای😅🤣🤣
اره….من مادربزرگم همه فامیلاشون تو روستا زندگی میکنن🥹
آره بیشتریا فامیل و آشنان
یکی ازآرزوهام اینه که برم تو روستا زندگی کنم😍
میخوای جامونو عوض کنیم😂
دردسراش زیاده..
اگه بخوام برم روستا میرم جایی که کسی منو نشناسه🤣🤦♀️
من مامانم اهل آستاراست با اینکه مثل روستاها و اینا کوچیک نیست و نسبتا پر جمعیته اما همه همدیگه رو میشناسن
بعد دختر عمه اش عروسی کرده بود یه تلویزیون خیلی خیلی گنده برا جهازش خریده بود بهش گفتیم چرا انقدربزرگ گفت فلانی این سایزی خرید ما باید بزگتر بخریم😐🤦♀️
کلا اینکه همه سرشون تو زندگی همه رو دوست ندارم وگرنه فضا و طبیعت روستا رو خیلی خیلی دوست دارم 😍
فقط زندگی کردن تو جنگل بهترین گزینه اس فقد حیوونا سرشون تو زندگیته🤦♀️😂
تنهایی میترسم برم🤣🤦♀️
بیا باهم بریم🤣🤣🤣
بیا ببرمت من عاشق ماجراجوییم فقط یه پایه میخوام
پس صبر کن چمدونم رو جمع کنم🤣🤣🤣
میام لیلا رم ببریم شیر و پلنگی خواست بهمون حمله کنه اول لیلا رو بدیم بخوره🤦♀️🤣
چون مهربونه خرسا ترجیح میدن لیلا رو بخورن تا ما رو🤣🤣🤣
مرسی از این همه لطف و مرحمت😟
مشکلی ندارم کی راه بیوفتیم🤦♀️🤣
دقیقااا این مشکلات رو داره تو بیا روستای ما فقط من تو رو میشناسم😂
تو از صد تا دشمن بد تری به تنهایی🤣🤣🤣
این همه منو حرص دادی از راه دور بیام ور دلت چی کار میکنی؟؟🤣🤦♀️
ندیدی که منو تعریف از خود نباشه انقدر مهربون و دل نازکم که نگو تازه عاشق بیرون رفتنم بیا پشیمون نمیشی😂😂
همین که عاشق بیرون رفتنی برای اومدن کافیه🤣🤦♀️
منتظرم باش😎🤣
💖💃💛💃💃💃💃🏽💓💓
وایییی روستا خیلی خوبه🥹
من مادربزرگم اینا توی روستا زندگی میکنن، من همیشه اونجام علیرضا بیچاره منو بزور میاره خونه😂😂
کم چرت بگین😂😂
هی روستا دوست دارم و فلان🤣🤣
برای تفریح خوبه اما خب مشکلات خودشو داره همین فامیلی بودنشون بیشتر از اینکه با هم همبستگی داسته باشند چشم ندارن همو ببینند تا میخوای یه جا بری چند تا چشم عین فضول وایسادن تو رو دنبال میکنند خوبیهاشم اینه که آب و هواش خوبه طبیعتش عالیه یعنی بچه ها شما بیاین اینجا کلی جا هست واسه گردش
واقعا تامیخوای جم بخوری هزارتاچشم روی توئه حرفتوخیلی قبول دارم
خونه ما هم دقیقا تو مرکز قرار داره دیگه خودتون بفهمین🤣
واسه ما اینجوری نیستاا🙄
عمه های بابام توی روستا هستن، بعد منو میبینن اینقدر بغل و بوس میکنن که از اومدن خودم پشیمون میشم😂
بیشتر موقعه با علیرضا میریم، علیرضا رو میبینن تحویل نمیگیرن😂علیرضا به من میگه سحری میشه دیگه نیایم اینجا اصلا به من اهمیت نمیدن🥲😂😂
الان علیرضاکیه؟
نومزدم😂
یه متعلق دیگه هم پیداشد
اهل کجایی؟
مازندرانیم🥹🌿
خب چون یه نفر از یه جای دیگه میاد اینجوری میکنند وگرنه ما براشون تکراری هستیم😂 حالا من نگفتم همه بدن بعضی هام خیلی خوبن خدایی
من عاشق روستا های خوش آب و هوام خیلی خوبن😍❤️.
من دو تا مادر بزرگام تو روستا بودن به خاطر همین هر سال عید یه روز رو میریم اونجا❤️
دیگه روستاهای گیلان خیلی سرسبز و پر از درختن یکسره هم بلبل و گنجشک ها میخونن دیگه خودتون بدونید تو چه شرایطی رمان مینویسم یه بارم سر باغ چای خودمون رمان تایپ میکردم
وایی چه خوب لیلی جون😍😍❤️. ما زمستون ها نزدیک به عید روستامون آنقدر سر سبزه . بعد یه قسمت داریم به اسم نرگس زار وای کلا گل نرگس میشه بعد مردم جشنواره میزنن . کلا خیلی خوبه . من خونه ی عمم اونجاست خودمون هم داریم خونه می سازیم💗
واقعا ؟ من عاشق گلم😟🤩
به سلامتی عزیزم روستا پر امکانات خیلی خوبه یعنی هم شهره هم روستا همه چیو با هم داره
میگم لیلا این سحرم متاهل بذارببینیم اینم مثل من غش وضعف میکنه یامثل ستی چیزه؟🤔😯
😂😂😂😂
ستی چیزه یعنی چی😂؟
غش و ضعف چیه
🤣🤣🤣🤣🤣
وایی چه کیفی میکنی🥹
من عاشق اینم برم تو باغ بابابزرگم عکس بگیرم
آخیی عزیزم😍🙃
بیا گیلان تو به من نزدیک تری😂
میام میام😂😂
💃💃
وای لیلااا😂😂
سهیل گفت داری با لیلا سخن میگی
گفتم اره
سهیل گفت سلام برسون
علیرضا میگه سهیل لیلا کیه دوست دخترته😂😂😂
🤣🤣
به علیرضا بگو این دغل کار یه دوست دختر داره اسمش ضحی هست لیلا بدبخت کجا بود🤣🤣🤣
😂😂😂😂😂😂
بفرما آش نخورده دهن سوخته دوست پسرم پیداکردی لیلاجون
نه بابا دوست پسر کجا بود🤣 . دوست دختر این سهیل خان ضحا نامی هست🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پس دوست دخترشی مبارکه
من؟😐
من غلط بکنم رل بزنم اصلا 🤣. یه ضحا دیگه هست🤣🤣🤣.
( من اصلا داداش سحر رو نمیشناسم من توی جت های زیر رمان مائده موقعی که سحر دستش سوخته بود)🤣
😂😂
بهش گفتم همه میگن سهیل دوست دختر داره اسمش ضحاست
میگه چقدر باهوشن، از کجا فهمیدن😂
مامانم دمپاییشو پرت کرد سمت سهیل
نچ نچ پسرا هم پسرای قدیم زشته به خدا😐🤣 . مامانت ایول داره🤣🤣
مامانم خیلی حساسه روی این چیزا
یه بار شاگرد سهیل، دختر بود به گوشی سهیل زنگ زد
مامانم دید…تا یک هفته سهیل رو توی خونه راه نمیداد میگفت دوست دختر داره😂😂
آفرین به مامانت🤣. من خانواده در هر صورت فعلا که اجازه این کارا نمیدن ولی خودمم دوست ندارم اصلاااا که رل بزنم و اینا 🤣 .
ولی سحر دارم به این فکر میکنم که هم اسمم چقدر گناه داره که دوست دختر داداشت شده🤣🤣🤣🤣
گناه داره داداشمم🥹😂
😐😐🤣🤣 . بهش بگو دوست دخترت اهل کجاست🤣. ببینم هم اسمم کجا زندگی میکنه🤣🤣🤣
میگه مازندرانیه😂
پررو رو ببین یه چک از طرف من و ضحی روش پیاده کن🤣
😂😂😂😂
تو دیگه نگو تو رو خدا🤧🤧
وای خدا بیا بیخود شایعه درست کردین😂🤦🏻♀️
وای چقدخوب
نازی جون کجا زندگی میکنی؟ اصفهان یا شیراز؟
شیرازیم عزیزم ولی یک ماه دیگه میرم تهران
تواهل کجایی
من خودم شیراز به دنیا اومدم اما پدربزرگ هام کازرونی هستن( برادر هستن با هم) و مادر بزرگ هام روستا های اطراف شهر کازرون هستن .
پس الان شیراززندگی میکنی همشهری هستیم نه من کلا همه فامیل شیرازی اصلن
😍❤️ .
نمیشه من بیام پیشت خانوادهات من و به فرزندی بگیرن😂
وایی خدااااا😱😱😩😩
قلبم ترک برداشت💔💔🙁😞😪
بیا عزیزم میخوای من بیام مشهد تو به جام وایسا🤣 راستی اسم واقعیت چیه؟
باشه بیا جامون عوض😁
سر دو روز از دس مامانم فرار میکنی🤦♀️🤣
زهرا
خودایا، هر چقدر از قشنگی این رمان بگم کمه، جز قشنگترین رمانایی که خوندم🥹💜
اوهوم خیلی قشنگه❤️🥺
🥰 🥰 ❤ ❤ 😘 😘
مرسی از لطفت عزیزم❤😍
قربونت💙🙂