رمان آغاز از اتمام پارت18
***
تن بیجانش را روی خاک سرد انداخت و با تمام وجود بویید؛ بوی گس خاک. لعنت به خاک. اشکهایش روی خاک نشست؛ همه رفته بودند، هیچکس نبود. فقط او بود، شایان و مادرش.
امشب، امشب شب اول قبر مادر بود. خدای من! باورش نمیشد. او که دیروز خوب بود. اما گلایه داشت؛ گلایه از او و نیامدنهایش.
مرگ خیلی چیز عجیبی است؛ فرض کن، تن بیجانِ عزیزترینت را به خاکی تیره و سرد بسپاری و پشت کنی و بروی.
تمام وجود پناه داشت از هم میپاشید. انگار روح تنش خارج میشد و بر میگشت؛ قلبش درد میکرد، نفسهایش یکی در میان بالا میآمد و چشمانش تار میدید. سرش سنگین بود و به این ور و آن ور پرتاب میشد.
لرزان و گریان، دستش را روی خاک کشید و مشتی برداشت؛ محکم فشرد و رها کرد. قلبش داشت میترکید! بغض داشت خفهاش میکرد اما نمیشکست؛ حنجرهاش در حال فریاد زدن بود و گوشهایش در حال سوت کشیدن. دلش نمیآمد مادر را رها کند و برود. میخواست تا صبح همانجا بماند! خسته آب دهانش را قورت داد و آرام زمزمه کرد:
– مامان؟!
سکوت… این سکوت دیوانهاش میکرد! دوباره با همان لحن لرزان زمزمه کرد:
– مامانی؟ جواب منو نمیدی؟!
سکوت فریادوار قبرستان، گوشهایش را بدجور میآزُرد. این باعث شد صدایش را بالاتر ببرد:
– مامان! مامان حالا من چیکار کنم؟ سرمو روی پای کی بزارم؟! عطر کیو نفس بکشم؟! پیش کی گریه کنم مامانم!
بغضش بالا آمد و به خرخرهاش چسبید، مجرای نفسش را تنگ کرد و حالش را بیتابتر؛ دستش را نوازشوار روی خاک کشید و پژواک کرد:
– دیگه بیکس شدم! دیگه بیپناه شدم! دیگه بیتکیهگاه شدم!
با تصور آیندهی بیمادرش، بغض کهنه و خاک خوردهاش را با صدای بلندی شکاند و به حال زارش، آوای گریه سر داد. روی خاک خم شد و محکم به تن فشرد. زجههایش دل سنگ را آب میکرد. هقهقهای پرسوزش آسمان را به گریه وادار میکرد و تمام عالم را به عزاداری!
میان گریههایش عصبی موهای زیبایش را در دست فشرد و محکم پایین کشید و به درد پوست سرش کوچکترین توجهی نکرد. جیغ میکشید و بلند بلند نام مادرش را به گوش میرساند… . چنان مادر مادر میکرد، که هر مادر داری و بیمادری دلش میسوخت و خون میشد!
بالاخره چشمهی اشک شایان هم جوشید و طاقتش طاق شد. دیگر صبر جایز نبود؛ بس بود، اینهمه زجر و اشک. قدم سمت پناه تند کرد و روی زمین کنارش زانو زد؛ تن لرزان و سردش را محکم بین دستانش حبس کرد.
موهای ژولیده و لطیفش را از شر پنجههایش رها کرد؛ در همان حال لب زد:
– نفسم بسه دیگه؛ نابود کردی خودتو.
پناه هقهقی در آغوش شایان سر داد و پیرهن مشکیاش را به چنگ گرفت. سرش را به چپ و راست تکان داد و خراشیده گفت:
– آسمون زندگیم تاریک شد شایان! بیمادر شدم!
شایان غمگین بوسهای روی موهایش کاشت و با صدایی که در اثر بغض بم شده بود گفت:
– هیش! من هستم! مگه من مُردم؟ تا من هستم تو نباید از هیچی بترسی زندگیم.
خیلی درد بزرگی بود الهی برا هیچ کس پیش نیاد عزیزم دیر پارت میدی
مرسی از همراهیت گلم، دیر تایید میشه.
چقدر زیبا و البته غمانگیز😔👌 خیلی خوب اوج درد و عزادار شدن پناه رو نشون دادی. دایره لغاتت خیلی قویه و بیاغراق قلمت کمنظیره👏✨
ممنون از همریت دوست عزیز! لطف داری❤️
دربهترین بودنت شکی نیست ولی کاش پارتها روطولانی تر میکردی و زودتر پارت میذاشتی خسته نباشی
ممنونم قشنگم؛ چشم حتما.