نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آیدا

رمان آیدا پارت 6

3.9
(188)

بدون هیچ گونه تعللی گوشی را به معنای واقعی کلمه از دستش قاپید

با قدمی که به عقب می‌گذاشت شماره ی پدرش را گرفت
عجیب بود که استرس شدید باعث شده بود شماره ها را هم فراموش کند

اما هر چه بود با همان انگشتان لرزان تماس را برقرار کرد
زمان زیادی طول کشید تا صدای خسته و غمیگن پدرش در گوشی پیچید:

_بفرمایید

همان طور که نگاهش به زهره ای بود که تمام مدت خیره ی انتهای راه رو بود لب زد:

_سلام بابا

سعی کرد حداقل اینبار کمی محکم باشد و بغض نکند
تعجب از صدای پدرش کاملا مشخص بود:

_آیدا تویی؟!

_اره بابا اما زیاد وقت ندارم

حال خانواده اش را با لحنی آمیخته به بغض جویا شد و بعد رفت سر اصل مطلب:

_بابا لطفا سعی کن چیزی که میخوان رو زودتر از یک هفته بهشون بدی

سکوت پدرش عجیب او را می‌ترساند!
خودش زمزمه کرد:

_باشه؟!

اما گویا او بود که از هیچ با خبر نبود:

_آیدا دلم نمی‌خواست الان بهت بگم ولی تمام مدارک از بین رفته و هیچی دستم نیست بهش برگردونم
تنها کاری که میتونم بکنم اینه منتظر حرکتی از سوی پلیس باشم

آوار شدن سقف اتاق را روی سرش به چشم دید!

صدای زهره که گوشی را میخواست بیشتر از هر چیزی اعصابش را خط خطی میکرد

_هیچ نگران نباش به زودی پیدات میکنم اما مراقب خودت تو این مدت کوتاه!

احساس کردم پشت حرف هایش هزاران راز عجیب نهفته است

_سام و تمام اهالی اون خونه چیزی که نشون میدن نیستن به شدت مراقب خودت باش!

در آن لحظه ترس از چشم هایش به شدت پیدا بود و دلش میخواست تمام سوال هایی که در سرش است را به زبان بیاورد اما گویا چشم غره ی زهره مانع میشد از هر گونه جمله جدیدی

_بابا انگار بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم

بغض بود که پیروز میدان شده بود!

_عب نداره دخترم فقط حرف های من یادت نره

با خداحافظی که قلبش را مالامال از غصه میکرد تماس را خاتمه داد

با همان نم اشکی که جلوی دیدش را می‌گرفت گوشی را به دست زهره داد و در را پشت سرش بست

با همان مروارید های جاری شده روی گونه اش شالش را به طرفی پرت کرد و روی تخت دراز کشید

تنها جملات پدرش بود که مغزش را به بازی می‌گرفت

“سام و اهالی اون خونه چیزی که نشون میدن نیستن به شدت مراقب خودت باش”

در آن لحظه دقیقا نمیدانست چه خاکی به سرش بریزد

زندانی شدن در اتاق کوچک با تخت کوچک و ساعت طلایی به همراه یک دست‌شویی، عذاب آور ترین قصه ی زندگی اش به حساب می آمد!

تنها کاری که می‌توانست انجام دهد همان خیره شدن به عقربه ی قرمز ثانیه شمار روبه‌رویش بود

خورشید با تمام ابهتش پست خود را ترک میکند و ماه نورانی جایش را میگیرد

هیچ رغبتی به روشن کردن برق اتاق ندارد
احساس آرامش در همان تاریکی به جانش نفوذ میکند

یک ساعتی طول کشید تا زهره دوباره به سراغش آمد

همان طور که دستش را از داخل لباس بلند سفیدش بیرون می آورد گفت:

_شام میخوری بیا بیرون

الحق که آنجا شبیه زندان بود!
زندانبانی به زهره می اید؟!

دمپایی های کنار تخت را پا کرد و با قدم های آهسته از اتاق خارج شد
چشم هایش به دلیل نور زیاد لحظه ای بسته شد و بعد از زمان کوتاه دوباره به راه افتاد

اینبار حتی سرش را هم بالا نگرفت شاید تنها دلیل خروجش همان قار و قور شکمش بود

با سری پایین افتاده وارد سالن غذاخوری شد

نگاهش را به طرف میز چرخاند که تنها سام به همراه دوست دیگرش بود
خبری از آن جمع سه نفره ی شاد نبود هر دو کلافه به نظر می آمدند

در سکوت کامل روی صندلی اش نشست و مشغول خوردن غذایش شد
اما لحظات زیادی نگذشته بود که تقه ای به در خورد و مردی با کت و شلواری مشکی همانند رباتی بی نقص وارد اتاق شد

با سلامی مودب روبه سام کرد و گفت:

_بچه ها گفتن که آقا نیما رو دست گیر کردن

سام با اخمی که ناشی از حرف های او بود کلافه دستی به سرش کشید و گفت:

_خیلی خب میتونی بری

همانند فیلم های تاریخی تعضیم کوتاهی کرد و از آنجا خارج شد

آیدا با چشم های گیج و مبهوت خیره اشان بود
شاید نیما همان مردی بود که جمع سه نفره ی آنها را تشکیل می‌داد

سام که گویا حضور آیدا را فراموش کرده باشد گفت:

_نیما دهنش قرصه شک نکن

اما پر واضح بود که خودش هم به جمله اش ایمان ندارد

بیشتر از آن بحث را ادامه نداد و در سکوت مشغول خوردن غذایش شد

اخم های سام شدید او را می‌ترساند چرا که همیشه او را با لبخند میدید!
بی شک مشکلی بزرگ پیش آمده که او را تا به این اندازه کلافه و بهم ریخته کرده است!

(تک تک خواننده ها کامنت بزارید لطفااا
من زیر همه پارت نوشتم🥺🤦🏻‍♀️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 188

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
48 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
1 سال قبل

بیچاره آیدا🥺
عالی بود سعیدی✨️🤍

sety ღ
1 سال قبل

سعید خیلی قشنگ بودش❤️😍
ببخشید من درگیر یه کاری شدم دیر تر اومدم تایید کردم🤣🤦‍♀️
سام عزیزم خلافکاره درجه یکه آیا؟؟؟🤣😁

camellia
camellia
1 سال قبل

ممنون که منظم میگزارید.دستتت درد نکنه.😘جان من یه کم بیشتر بزار.به خدا خیئلی کمه.خودت بخون.😥ولی باز هم ممنون.🙏

لیلا ✍️
1 سال قبل

خسته‌نباشی عزیزم زهره اولش مثل هیولا بود اما حالا تو نظرم جوجه‌ای بیش نیست 😂

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

آره دقیقا نیوشا کجاست قلب بنفش رو نذاشته🙁

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

دیدم چه زود حرفم برآورده شد😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

جانم جانم کسی منو صدا کردد؟😂😂😍

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

رو سایت خوابیده بودی کاش از خدا چیز دیگه‌ای خواستع بودم😂

شوخی

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

😂😂😂🤣موم رو آتیش زدی انگار
تازه مامانم کلی بهم گیر داد چرا سرت رفت تو گوشی پاشو برو بخواب😂😂😂
فردا از مدرسه اومدم میام رمان میخونم کامنت میدم
اگه خدا بخواد پنجشنبه هم برای طول هفته پارت ها رو آماده میکنم
و احتمال 99 درصد پنجشنبه صبح پارت داریم😂😁

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

شب بخیر خواهران گلم😂😁❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

شبت بخیر جان دل🤣🤪

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

قربونت برم من برو خستع نشی😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا واقعا بهت حسودیم میشه…
نه مدرسه میری نه دانشگاه…حال میکنی😭🤣🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

ای بابا یه جور حرف میزنی انگار دربست بیکارم من شاید تو نقطه الان زندگیم نویسندگی کمی از اوقات فراغتم رو پر کرده ولی قرار نیست همیشه همینجور باشه بالاخره یه روزی سرکار میرم ازدواح میکنم و اونوقت طبیعتا کمتر دست به قلم میشم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

با برنامه ورد قلمش خیلی قشنگ میشه و امکان عوض کردنش هم هست😊

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ببین دقیق نمیدونم ولی یه بخشی هست که عدد دقیق کلمه‌ها رو نشون میده واسه من جلد دوم بوی گندم تا پارت سی هفتاد‌هزار و خورده‌ای کلمه شده بود

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

آره داره از ده تا صد درصد قلم رو کوچیک تا بزرگ میکنه

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

خب من داخل یادداشت‌ها که نوشتم و ویرایش کردم بعد یکی یکی قسمت‌ها که جمع شد داخل ورد قرار میدم اینجوری راحت‌تره

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نوش‌دارو رو دارم میفرستم هر کی دوست داشت بخونه😍

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

نه دیگه نیازی نیست آخه ویرایش خورده‌ست

آره اینجا بهتون خبر میدم که مطلع شین

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مرسی عزیزم همین که خوندی هم برام ارزشمنده آره همه کامنت‌ها میاد مشکلی نیست😍

مائده بالانی
1 سال قبل

عالی بود.
طفلک آیدا
خسته نباشی زیبا بود

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون از پارت گذاری منظمت

تارا فرهادی
1 سال قبل

خوش یه حال من که اینقدر پارت دارم 😁🤣
عالی عالی مثل همیشه💜😍

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

خیلی 👌 بود کاش به پدرش آدرس رو می داد. نیما کیه؟،🤔سام می خواد چکار کنه؟منتظر پارت بعدیت هستم

لیلا ✍️
1 سال قبل

سعیدی رمانو لو نده جان جدت 🤣🤣

𝓗𝓪 💫
1 سال قبل

وای عزیزم عالی🩷🩷🩷

دکمه بازگشت به بالا
48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x