رمان آیدا پارت 9
خودش را نزدیک پنجره کرد و همان طور که نگاهش را به آسمان میداد زیر لب زمزمه کرد:
-خیلی عجیبه!
تمام فکر و حواسش پی حرف های سام بود که نیمه تمام مانده بود
نفسی عمیقی کشید و نگاهش را به درختان حیاط داد
عجیب دلش هوای آزاد میخواست
با قدم های آهسته خودش را عقب کشید و روی تخت نشست
در آن چهار دیواری هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد
در سکوت روی تخت دراز کشید و خیره ی سقف شد
…..
ساعت نزدیک های شام بود که دست و رویش را داخل روشویی شست و کنار در ایستاد تا زهره برای شام سراغش بیایید
شاید میخواست بیشتر با سام حرف بزند تا همه چیز را کامل بفهمد وگرنه اصلا گرسنه اش نبود!
بر خلاف همیشه زهره دیر تر دنبالش آمد
وقتی صدای کلید را شنید لبخندی محو روی لبش نشست
زهره با اخم غلیظی وارد اتاق شد و درحالی که نگاهش را در صورت آیدا میچرخاند لباسی به سمتش گرفت:
-بگیر بپوش آقا گفت لباس نداری
بی هیچ حرفی لباس را از دستش گرفت و در را بست
لباس سفید با خال های قرمز!
بی شک لباس خود زهره بود که آنقدر در تنش گشاد بود
دستی به لباسش کشید و از اتاق خارج شد
همان طور که به طرف پله ها حرکت میکردند گفت:
-برای چی اخم کردی؟
خودش خوب میدانست دلیلش چیست!
وقتی جوابی نشیند سرش را پایین انداخت و سکوت کرد
همین که رسیدند فقط او را به داخل فرستاد و خودش همان بیرون ماند
پرهام همان یار همیشگی سام درحالی که با دستمال دور دهانش را پاک میکرد از روی صندلی اش بلند شد و بی هیچ حرفی اتاق را ترک کرد
از خدا خواسته با قدم های تندی خودش را نزدیک میز کرد و برای اولین بار روبه روی سام نشست
او حتی سرش را هم بالا نگرفت و مثل همیشه به آرامی درحال خوردن غذایش بود
قاشقی از روی میز برداشت و برای اینکه سر صحبت را باز کند گفت:
-بابام زنگ نزده؟
سام متعجب از سوالش سرش را بالا گرفت:
-مگه قرار بود زنگ بزنه
طوری حرف میزد که طرف مقابل هرگز جوابی برای سوالش پیدا نکند!
-بعدشم مگه نگفتی مدارک از بین رفته پس دلیلی نداره زنگ بزنه
برای تایید حرفش در چشم هایش خیره شد و دوباره گفت:
-مگه نه؟!
تنها سرش را به علامت مثبت تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد اما با یادآوری سوالی سرش را بالا گرفت و گفت:
-اگه مدارکی وجود نداره بزارید من برم خب
از همان پوزخندی های کم یابش زد و گفت:
-من گفتم باور کردم؟
حرف حق جواب نداشت!
هزاران سوال مغزش را احاطه کرده بود اما سکوت کرد و حرفی نزد
…
بعد از چند دقیقه که حسابی اشتهایش کور شده بود قاشق را داخل بشقاب گذاشت و از جایش بلند شد
-من به زودی از اینجا میرم فهمیدی؟
سام متعجب سرش را بالا گرفت و تنها نگاهش کرد
-من زندانی تو نیستم فهمیدی یا نه؟
با شجاعتی که از او بعید بود حرف هایش را گفت و به طرف در راه افتاد اما با صدای سام که در نزدیکی هایش احساس میشد از حرکت ایستاد:
-منو تهدید نکن بچه!
گویا چند قدم بیشتر نمانده بود تا کامل به او برسد:
-بهت گفتم میتونی بری ولی تضمینی برای زنده بودنت نیست خودت نرفتی
اخمی کرد و از اتاق خارج شد اما چند قدم بیشتر برنداشته بود که پرهام با حالتی آشفته همان طور که در سالن را میکوبید داد زد:
-سام
گویا سام از صدای بلندش زیاد خوشش نیامده بود که اخمی کرد و گفت:
-چته صدات رو انداختی رو سرت
پرهام درحالی که نفس نفس میزد گفت:
-باید هرچه سری تر از اینجا بریم!
منتظر حرفی از سوی او نماند و سری و با صدای بلندی زمزمه کرد:
-پلیسا ریختن اینجا باید هرچه سری تر بریم پسر
تنها چند دقیقه طول کشید تا صدای آژیر پلیس ها در تمام خانه بپیچد!
(کامنت فراموش نشه🌸)
خدایا سام عزیز من رو از دست پلیس های شیطان محافظت کن🤣🤣🤣
عالی بود سعید ژووونم😘❤️
واه حالت خوب نیستا
حال خودت خوب نیست😒😒😒
🤣🤦🏻♀️
ستی جونم تایید میکنی رمانمو؟
شیطان!🤦🏻♀️🤣
ممنون که خوندی ستی جون🌸🌿
خداکنه آیدانجات پیداکنه عالی بود خسته نباشی
هرچیزی ممکنه😁
ممنون نازی ژون🌷
ایشالله که راه نجاتی باشه برای ایدا
ایشالا😄
مرسی که خوندی فاطمه جان✨
خستهنباشی عزیزم 👌🏻👏🏻
ممنون لیلی جون🌿🌷
خیلی زیبا بود.
خسته نباشی
حسم میگه فرار میکنن و آیدا رو هم با خودشون میبرن
مرررسی گل🌿
شاید😁
بعد آخر داستان سام و آیدا ازدواج کنند .
چقدر عالی میشه🤣
مرسی عزیزم مثل همیشه عالیع
شاید آره شاید نه😈😁
ممنون از نظرت بانو🌸✨
حتما سام برای نجات خودش آیدا رو گروگان میگیره
حالا پارت آینده متوجه میشید😄
ممنون از نظرت گلی🍃🌻
حالا کی جا شون رو لو داده بود همون تلفنی که زده بود رد یابی شد عالیه بود🥰
ممکنه همین باشه 😄
ممنون از نگاه قشنگت نسرین جان🍃