رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و سه
صدای شاد و پرانرژیش مثل همیشه در گوشش پیچید
_به به مامان دوقلوها چه عجب یادی از ما کرده ؟
لبخندی به زور روی لبهایش نشاند
..
_خوبی زهرا جان کجایی ؟
صدایش چقدر میلرزید و دوستش مطمئنا میفهمید مگر نه !
_موسسهام چیزی شده گندم حالت خوبه ؟
..
بغضش را قورت داد شاید الکی دلشوره به دل راه داده بود این بارداری حسابی هورمونهایش را بهم ریخته بود
..
_خوبم میشه عصر بیای اینجا…تنهام
..
لحنش حالا نگران بود
_آره چرا که نه داری نگرانم میکنی تو…امیر رفته شرکت ؟
آهی کشید
_آره تو از سعید خبر نداری چیزی در مورد کارای شرکت بهت نمیگه
..
_والا سعید کلا از کارش نمیگه منم حرفی نمیزنم، فقط دیروز گفت یه پروژه کلانی رو دارن تموم میکنند که سود خیلی زیادی براشون داره
..
تلفن در دستش فشرده شد
..
امان از این پروژهها که ترس بر دلش مینداخت امان از این سفرهای چند روزه که مجبور بود به خانه مادرش یا خانواده شوهرش برود تا تنها نماند تا از نگرانی حالش بد نشود
این پروژه لعنتی چرا تمام نمیشد ؟
.. دو ماه بود که امیر میگفت دیگر آخرهایش هست هنوز که هنوز بود تمام نشده بود فقط عصبی تر از خانه برمیگشت و حرفی هم بهش نمیزد
از شدت ضعف همانجا روی تختش به
خواب رفت
..
نفهمید چه موقع از روز بود با صدای زنگ در چشمانش را باز کرد مثل اینکه زهرا بود
دکمه اف اف را زد و رفت تا سری به آرش بزند حالا حتما بیدار شده بود
در اتاقش را باز کرد و به سمت گهوارهاش رفت
…
با دیدن جای خالیش چشمانش از وحشت گشاد شد
..
زبان در دهانش قفل شده بود و قادر به هیچ حرکتی نبود زهرا صدایش میزد اما او انگار که در این دنیا نبود
بچهاش کجا بود !!!!
…
با ترس و وحشت اسمش را صدا زد
_آرش کجایی مامان ؟
آخر بچه یکسال و نیمه کجا میتوانست برود ؟
..
شوک زده تمام اتاق ها را زیر و رو کرد
..
زهرا با نگرانی به دنبالش رفت
_تو رو خدا بگو چیشده…آرش مگه کجاست ؟
با این حرف یکهو ایستاد حتی پلک هم نمیزد سرش را به ضرب برگرداند و لرزان زمزمه کرد
..
_بچم کجاست ؟
این سوال او هم بود… نگاه زهرا پر از ناباوری بود به سمتش آمد و دستش را گرفت
_چی میگی گندم…آرش مگه پیش تو نبود ؟
..
نفسهایش سنگین شده بودن عقب عقب میرفت و با خود زمزمه میکرد
..
_چرا…چرا خودم خوابوندمش
..
دستانش را بالا اورد و بهش اشاره کرد
..
_تو بغلم گرفته بودمش…خودم خوابونده بودمش…
رفته رفته صدایش بالا میرفت
..
پسرکش کجا بود چرا مغزش قفل کرده بود ؟
..
کلافه موهایش را در دست گرفت
_بچه من کجاست زهرا ؟
زهرا هم یکه خورده نگاهش میکرد و کاری ازش برنمیامد
..
این سکوتش او را عصبی میکرد
..
با حرص یقه اش را گرفت و در دستش فشرد
_چرا ساکتی میگم آرشم کجاست ؟
حالا شانه هایش را تکان میداد جوابش جز لبهای لرزان و نگاه پر غمش نبود
هیچکدامشان نمیدانستن چه آشوبی وسط این زندگی افتاده بود، یقه اش را ول کرد و مثل دیوانهها به صورتش چنگ زد
..
_پسرمو دزدیدن…اون عوضیا دزدیدنش
..
این کلمات را میگفت و همانطور به عقب میرفت
زهرا بازویش را گرفت
_کیا دزدیدن چی میگی گندم ؟
جیغ هیستریکی زد و بازویش را از زیر دستش رها کرد
_اون نامردا…امیر میگفت تهدیدش کردن گفت…گفت مراقب باشیم…پسرمو دزدیدن
..
جیغ میزد و این حرف ها را میزد زهرا سعی داشت آرامش کند ولی او مثل عزا گرفتهها بر سر و صورت خودش میکوبید و طفلکش را صدا میزد
..
_باشه…باشه خواهری باید به پلیس زنگ بزنیم…الان به امیر میگم
..
حالا او هم به گریه افتاده بود… مثل بچهای چشم به دهانش دوخته بود تا بفهمد پشت تلفن چه میگویند
…
****
مشغول صحبت با کارکنان شرکت بود که صدای زنگ تلفنش بلند شد
با دیدن شماره زهرا ابرویش بالا رفت از جایش بلند شد و به طرف تراس رفت
_بله ؟
با صدای گریههای گندم حرف در دهانش ماسید و مشکوک لب زد
_چیشده ؟
زهرا با گریه موضوع را برایش تعریف کرد
خون در رگهایش یخ بست اصلا نفهمید چطور خودش را به خانه رساند
…
با دیدن حال و روز گندم و کسانی که در سالن بودن دستش را بر فرق سرش گذاشت و همانجا دو زانو افتاد
…
گندم با دیدنش سراسیمه از آغوش دریا بیرون آمد با همان وضعیتش روبرویش نشست و لبه کتش را گرفت
_امیر آرش کجاست…بچم کجاست هان ؟
مرد مقابلش شکه با چهرهای کبود بهش خیره بود و لب از لب باز نمیکرد… نفس های کشدار و صدادارش خبر از عصبی بودنش میداد
..
همه با گریه و حالی بد به این صحنه خیره بودن و در سکوتی مبهم فرو رفته بودن این دیگر چه مصیبتی بود ؟
..
گندم دستپاچه نگاهی به دور و برش کرد از درد شکمش لبش را گاز گرفت، محکم بازویش را تکان داد
_یه چیزی بگو…بچم کجاست، کیا دزیدنش ؟
اخر جمله اش را با جیغ گفت
…
امیر چهرهاش مثل حالتی بود که در خلسه فرو رفته بود دست بر دیوار گرفت و بی توجه به گریههایش از روی زمین بلند شد
..
ریحانه خانم اشکش را با گوشه روسریش گرفت و لیوان آب قند را از ساحل بهت زده گرفت و به طرف گندم رفت
_بخور مادر…اینجوری از دست میری نترس آرش پیدا میشه…هیچ اتفاقی نمیفته
مگر میتوانست آرام بماند از او چه انتظاری داشتن ! …پسرکش بدون آن ها چطور میتوانست دوام بیاورد ؟…
…
دلش خون میشد این چه بلایی بود که بر سرشان نازل شده بود همه اینها تقصیر امیر بود مقصر خودش و کارهایش بود چقدر گفت دست از سر این پروژه بردارد آن مالکی عوضی را در یکی از مهمانیها دیده بود یک خلافکار به تمام معنا که رقیب کاری امیر بود به هوای شراکت بهش نزدیک شد و نمیدانست این وسط چی بینشان رد و بدل شد که هر دو به خون هم تشنه بودن حالا هم از سر کینه دست به چنین کاری زده بود
…
خسرو مالکی رئیس باند خلافکاری که میخواست سر امیرارسلان کیانی را کلاه بگذارد اما نمیدانست که این مرد چقدر تیز است و خیلی زود هدفش را فهمید و همه نقشههایش را نقش بر آب کرد حالا دست گذاشته بود روی خانوادهاش
…
از درون در حال انفجار بود مشتش را روی دیوار گذاشت و به خودش در آینه خیره شد مرتیکه حرامزاده کار به جایی رسیده بود که تا خانهاش هم نفوذ کرده بود سهل انگاری کرده بود ولی آخر به فکرش هم نمیرسید بخواهد به خاطر آن اسناد دست روی بچهاش بگذارد بد بازی را شروع کرده بود، بد
…
نشانش میداد فقط کافی بود یک تار مو از پسرکش کم شود دودمانش را به آتش میکشید
تلفن را برداشت و شمارهاش را گرفت
دو بوق…سه بوق…
..
با شنیدن بوق اشغال لعنتی زیر لب گفت و گوشی را روی تخت پرت کرد
…مرتیکه ؛ هنوز او را نشناخته بود نشانش میداد از اتاق که بیرون آمد صدای گریههای گندم به گوشش رسید
…
دستی به شقیقهاش کشید و وارد هال شد حاج رضا با دیدنش جلو آمد و دست بر شانهاش زد
_به پلیس زنگ زدم پسر….بهتره زودتر بریم برای تشکیل پرونده
گردنش را به ضرب بالا آورد و نگاه ریز شدهاش را به پدرش داد
..
گلرخ خانم مویهکنان بر پایش زد
..
_الهی به زمین گرم بخورن خدا لعنتشون کنه به بچه کوچیک هم رحم ندارن
و این حرف ها حال گندم را بدتر میکرد و داغ دلش را بیشتر باورش نمیشد پسر کوچولویش حالا کجا بود دور از او خدایا خودت پناه بچم باش یه راهی نشونمون بده من طاقت ندارم مگر از چه ساخته شده بود گندم بیست و سه ساله در عرض سه سال این همه سختی را باید متحمل میشد ؟
…
به قول خانم بزرگ آدم هر چه خوب باشد دردهایش هم بیشتر است دردهای او هم تمامی نداشت این بار مطمئن نبود دوام بیاورد بدون پسرکش تا الان هم زنده مانده بود هنر کرده بود
..
ساحل و زهرا هر چند دقیقه یک بار لیوان آب قندی برایش درست میکردن و به خوردش میدادن
…
_گندم خواهری اینجوری از دست میریا…اینو بخور رنگ به رو نداری
..
نگاهش خیره به نقطهای بود حالا دیگر گریه نمیکرد و مات به دیوار روبرویش زل زده بود اصلا انگار صدای زهرا را نمیشنید
…
امیر در آن سو نگاهش بهش افتاد و عصبی موهایش را چنگ زد
..
جلوی پایش چمپتامه زد و لیوان را از دست زهرا گرفت
_به من نگاه کن گندم…بیا این آب قند رو بخور
آرام سرش را به طرفش چرخاند با دیدن عسلیهای غمگینش قلبش از هم فشرده شد و در دل لعنتی نثار خود کرد
شانهاش را آرام نوازشش کرد و کم کم مایع درون لیوان را به خوردش داد
_هیچی نمیشه بهم اعتماد کن آرش همین امشب پیشته…گندم ؟
با بغض نگاهش کرد و بینیش را بالا کشید
_همین الان بیارش…دلم داره میترکه تو رو خدا امیر…چرا نمیری کلانتری آرشمو با خودشون میبرن
بیقراریهای گندم نم اشک را به چشم همه نشاند این همه استرس برایش سم بود
اخمی کرد و دست سردش را میان انگشتانش فشرد
_غلط کردن طرف حسابشون منم به آرش کاری ندارن
..
صورتش را با دستانش قاب کرد و بوسهای به پیشانیش زد
_نترس قربونت برم هر جور شده میارمش
دلش آرام شد مردش پای قولش میماند مطمئن بود اما این دست دست کردنهایش را نمیفهمید مگر قرار نبود به کلانتری بروند پس چرا باز اسلحه همراه خود داشت چرا کسی جلویش را نمیگرفت ؟!
..
اول از همه حاج فتاح جلو آمد
_کجا داری تنها واسه خودت میری…اسلحهتو بزار خونه
نگاه کوتاهی به چهره مظلوم گندم انداخت و سوئیچ را از روی دسته مبل برداشت
..
_یه جایی کار دارم نگران نشید فعلا نباید کلانتری بریم
…
تعجب در نگاه هم نشست حاج رضا با چشمان ریز شده گفت
..
_یعنی چی پسر پ…آرش رو دزدیدن تو که از سارق خبر داری چرا این حرف رو میزنی ؟
..
کلافه دستی پشت گردنش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد
_چون ازش خبر دارم اینو میگم…مالکی الان خودشو مثل موش قایم کرده من میشناسمش باید از یه راه دیگهای وارد شیم
…
و این تردید و حرف هایش زیادی عجیب بود نمیفهمید چه معنی میداد آخر پسرکش دزدیده شده بود آن وقت امیر میخواست از راه دیگهای وارد شود
…
نگاهی به سعید انداخت که در سکوت به فکر فرو رفته بود حتما کاسهای زیر نیم کاسه بود سعید رفیق و همکار امیر بود در همه پروژههایش حضور داشت از این طرف هم امیر را به خوبی میشناخت… این نگاه پر از حرفش و مخالفتش برای خبر دادن به پلیس از یک جای دیگر آب میخورد
…
به سختی تکانی به هیکلش داد و با آن شکم برآمدهاش جلو رفت
…
_امیر چی میگی…آرش بچمون رو بردن بعد تو میگی…
…
بغض اجازه حرف زدن بیشتر را بهش نداد
..
اخمی کرد و شانهاش را گرفت
_منم دارم میرم آرشو با خودم بیارم…تو نگران هیچی نباش
نگاه سرگردانش را بین اجزای صورتش چرخاند کجا میخواست برود آن هم بدون پلیس میترسید طاقت نداشت اتفاقی برایش بیفتد به اندازه کافی دلش از دوری پسرکش خون بود حالا او هم..
دستش را گرفت و عجز نگاهش را بهش داد
_تو رو خدا اینجوری نرو…باید به پلیس خبر بدیم
..
ساحل در ادامه حرفش گفت
_آره داداش گندم راست میگه آخه اینجوری…
هر کس یه چیزی گفت حاج رضا جلو امد و بازوی امیر را گرفت
_بشین پسر این راهش نیست…خودت که میگی اون خلافکاره نمیشه ریسک کرد
کلافه چنگی به موهایش زد و دستانش را در جیبش فرو کرد
…
_میخواد با آرش جلوم وایسته من میشناسمش حاجی….مدارکی از من دستشه باید تا اون موقع دست به سرش کنیم بیخودی نترسید اتفاقی نمیفته
…
بهت و نگرانی در نگاه همه نشست
حاج فتاح عصایش را به زمین کوبید
..
_بشین امیر…از چه مدرکی حرف میزنی ؟
…
و این مشت گره کرده و مردمکهای خونی چه معنی میتوانست داشته باشد
کلافه بود و این از حرکاتش به خوبی هویدا بود
..
حاج رضا مشکوک جلو آمد
_حرف بزن…چرا نمیگی اصل قضیه رو ؟
زنجیر پاره کرد… کنترلش را از دست داد، مثل انبار باروت منفجر شد و گلدان کنار در کف سالن هزار تیکه شد
…
_باهاش همکاری کردم…ندونسته ، لاشخور عوضی ازم آتو داره حالا میفهمین ؟
…
دلم؛ برای خودم تنگ می شود
..
روزهایی که بیشتر می خندیدم
..
روزهایی که اتاق هوای بیشتری داشت ،
مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم…
..
نه از رفتن کسی دلگیر…
بی کسی هم عالمی دارد……
..
خدایا آنقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت…
..
دارم غرق می شم دستت کجاست؟!!…
هی روزگار من به درک…
..
خودت خسته نشدی از دیدن تصویر تکراری درد کشیدن من ؟؟؟..
اولین کامنتتتتتتتتتتت😌
شما هم به جمع آن دو قهرمان پیوستند
تبریک!
منظور از آن سه قهرمان
تارا
ضحی
و سومی هم سحر
🏆🏆🏆🏆🥇🥈🥉🏅🎖️
این مدال ها از طرف کاربر سایت به شما تعلق میگیرد..
وییی🫂🥹
فکر کنم امیر بخاطر نجات دادن ارش میمیره🥺💔
لیلا بلایی سره امیر بیاری رفاقتمو باهات تموم میکنم
چه هواخواهش شدین همین تو دیروز نگفتی بذار بمیره😂
دلم واسه ارش سوخت
آرشییی😥💔
حالا باید چیکار بکنننن
کاش نمیمره فقط 🥺
میترسم بلایی سر خودش هم بیارن و بعد بچه رو بدن
کااااری نکنی باباش رو از دست بده و بعد بچه رو ول کننا
چه غمگین بود متن آخرش 🥺
قبلا هم گفتم هر اتفاقی ممکنه رخ بده باید ببینیم چی میشه تو پارتهای بعد بیشتر متوجه این اتفاقات میشید
اره دیگه 🥺
مرسی لیلایی
👈🏻💗👉🏻
لیلا پی وی
اگه امیر عبضی بیشعور بمیره قهر میکنم میرم از سایتاااا😒🥺
تازه اومدی کجا میخوای بری نیوش خوشگله😅
تروخدا امیر نمیرههه
چقدر من خبیثم ها ها ها😂🤣
گگگگگگگگگگ😑
لیلا میگم عکستو بزار پروفایلت یک باره دیگه ببینیمت🥺🙏
😂
باشه
بوس بهت
سعید توهم بزار پروفایلت من تاحالا ندیدمت
قبلا به بچه ها گفتم
برای من امکانش نیست سحری
وگرنه میزاشتم
باشه عزیزم😊
لیلا بزار دیگه رفتی عکسو بسازی🙄
به خدا لود نمیشه هی ارور میده☹️
حالا اگه دوست داری شمارهام رو تو پیوی برات میفرستم تو تلگرام عکسمو برات ارسال میکنم
منم میخوام ببینم خب
بزااار دیگه🥺
خب اگه توام میخوای شمارهام رو به تو هم ارسال میکنم☺
نه قربونت، من قبلا هم تورو دیده بودم تو روبیکا🥲
الان میرم پارت اخر بوی گندم، اونجا عکستو میبینم❤
خب بیشعور اون عکس قبل اصلاحم بود بذار برات جدیدشو بفرستم😂
من تلگرام ندارم
واتساپ هم ندااارم
بزار همین جا لطفااا
بابا دست من نیست که هر کاری میکنم ارور میده برو پارت اخر جلد اول تو گوگل بزنی سریع میاد عکسمو گذاشتم
باشه ببینم میشه 😊
پارت ۶۶ یا ۶۵
دیدم لیلایی
خیلی ناز و گوگولی هستی..قیافت خیلی مهربونه 🥺
قربونت خواهری خودمم مهربونمم☺🤗
بله میدونم مهربونیییی لیلا جون😁
عشقم
برو توی رمان بوی گندم(فصل اول) پارت پایانی
عکس لیلا هست ببینش
ممنووون 😁🥺
🤣🤣🤣🤣🤣
دیگه دیدم تموم شد
کی دیدی؟🥺
من قبل از اینکه بیام تو سایت با لیلا رابطه داشتم😌
رابطه چی🤔 خل شدیاااا
عه عشقم جلو نده دیگع😂😂
از دست تو سحر🤣🤦♀️
🤣🤣🤣🤦🏻♀️
خب مورد پسند واقع شد😂
اره عجقم😂💜🍦
الان اسکمو خوردم جاتون خالی از اون ترشهاااا😋
ما داریم وسیله جمع میکنیم بریم دریا 😌
وایی خوشبگذره منم عاشق دریام🤧
🥲❤
بیا مازندران باهم بریم دریا
اومدم😂🏃♀️🏃♀️
لاهیجان تا دریا نیمساعت فاصله داره
😂😂😂😂
ما خونمون با دریا دوتا کوچه فاصله داره🥲
بزااارم منم ببینم بعد بردار
هنوز نذاشت😑
خدا کنه بلایی سر آرش نیارن
خدا کنه🙄
دیدی حدسم درست بود 😁
زیبا 💙
عه حدست چی بود؟😂
وای خدایا دلم خون شد واسش🥺
ولی حس میکنم امیر بیش از حد خونسرده🥲
خداکنه بلایی سر هیچ کدومشون نیاد🤕
عالی بود لیلاییی🥰🤍
الهیی عزیزم😟🤒
امیر الان از دست خودش عصبیه که چرا بیشتز مراقب خونوادهاش نبود
لیلا هستی بیا ایتا؟
آخ جونننن امیر رو بکششششش🗡🗡🗡🗡
تنها کسی که از مرگ امیر خوشحاله😂
اخخخ امیر رو میخوام بکشم
شاید آرزوت برآورده شد😂
تصویر سازی عالی خوب ذهن خواننده رو همه جوره درگیر میکنی خسته نباشی 🌹
ممنون نسرین جون مرسی از نظر قشنگت 😍🤗
منتظر رمان قشنگت هستم😊
عالی بود لیلا خانم خسته نباشی عزیزم 🌸💚💚
مرسی قشنگم🤗😍
❤️
وای خدایا ازدست تو دختر همش دردسرواسشون درست میکنی بذارمثل آدم زندگی کنن
دیگه اونجوری که رمان نیست باید یه فرقی با زندگی واقعی داشته باشه خب☺