رمان بوی گندم جلد دوم پارت شش
با وحشت لبش را گزید و آرش را سفت در بغلش گرفت
_امیر تو اونجایی؟
حتما چیزی از یادش رفته بود آره
صدایی به جز قدم هایش به گوش نمیرسید
قلبش داشت میامد توی دهنش
_کی اونجاست ؟
سایه کنار رفت و قامت درشت هیکلی جلویش قرار گرفت
خون در رگهایش یخ بست
پلکش پرید
_تو…تو !
لبخند زهرداری گوشه لبش نشست
_نترس عزیزم منم علیرضا
عین سکته ای ها نگاهش کرد آرش هم به گریه افتاده بود
دور و برش چه خبر بود علیرضا اینجا چکار میکرد !
_تو..تو چطور…اومدی اینجا ؟
هنوز هم بهت زده سرجایش میخکوب مانده بود
یک تای ابرویش را بالا زد و با نگاه کریه ای بهش نزدیک شد
_منو دست کم گرفتی بانو..
تا بهم زنگ زدی سریع خودمو رسوندم
چشمانش گرد شد هیچ یک از حرفهایش را نمیفهمید
کم کم اخمی میان ابروانش نشست، از خشم دندان هایش را بهم فشرد
مرد غریبه ای در خانه اش بود باید کاری میکرد
آرش را روی زمین گذاشت و با مشت های گره کرده به طرفش رفت
_برو بیرون عوضی…هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی ؟
پیراهنش را کشید و به سمت در هلش داد
_حسابتو میرسم…برو تا زنگ نزدم پلیس
خودش را عقب کشید
_عا عا عا انقدر خون خودتو کثیف نکن بانو
با جیغ حرفش را برید
_خفه شو آشغال عوضی…نشونت میدم وایسا
گوشیش را از کیفش در آورد دستانش میلرزید
_الان که زنگ زدم پلیس میفهمی باید حد خودت رو بدونی
گوشی از دستش کشیده شد
_بدش به من ببینم…میخوای زنگ بزنی چی هان…پای تو گیره گندم خانم…میخوای زنگ بزنی به کی ؟
دست از تقلا برداشت
گیج و گنگ نگاهش کرد
پوزخندی زد
_مدرک علیه ات به اندازه کافی زیاده…کار خودتو خراب نکن گندم محتشم
حس کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد
صدای گریه آرش را میشنید اما مات فقط به مرد مقابلش چشم دوخته بود
《 چرا هر چه فکر میکرد حرفهایش را نمیفهید ، مدرک چه مدرکی ؟!》
گوشی را مقابلش تکان داد
_نمیتونی زنگ بزنی…میخوای بگی یه نفر اومده خونم ؟ کی دزد….میخوای بگی این مرد همونیه که دیروز از دستش گل گرفتم عکسشم دارم میخوای نشونت بدم ؟
گوشهایش زنگ زد
هاج واج بهش زل زده بود لال شده بود که حرفی نمیزد
_عکس..چه..عکسی؟
خونسرد نگاهش کرد
این مرد علیرضا بود ؟
همان پسرک ساده که همه به پاکیش ایمان داشتن حالا در خانه گندم داشت چیکار میکرد از چه چیزی حرف میزد !
_کارت تمومه گندم محتشم…دورم زدی زندگیتو سیاه میکنم….کافیه زنگ بزنی به پلیس…تموم عکسها رو نه تنها نشون شوهر جونت میدم همه جا هم پخشش میکنم اونوقت…
نفهمید چکار کرد انگار که بهش جنون دست داده باشد با مشت به جانش افتاد
_تو غلط میکنی نامرد بیناموس…چه عکسی من چه کاری با تو دارم هان….
حرفش با قرار گرفتن دستمالی روی صورتش نصفه ماند
تقلا کرد خود را نجات دهد اما جز دست و پا زدن چیزی عایدش نشد
نگاهش هر لحظه تیره و تارتر میشد لحظه آخر نگاهش به خنده اش افتاد و دیگر چیزی جز سیاهی نصیبش شد
********
با سردرد شدیدی چشم باز کرد همه جا را تیره و تار میدید
احساس میکرد کسی دارد نوازشش میکند با گیجی لبهایش را از هم باز کرد
_امیر تو اینجایی ؟
برخورد نفس های گرمی به گردنش او را به حالت خلسه ای برد
_چشای خوشگلتو باز کن عزیزم
انقدر حالش بد بود که با همان چشمان
بسته اش آرام خندید
_بغلم کن دلم برات تنگ شده
اصلا انگار در این دنیا نبود مرد مقابلش از خدا خواسته در آغوشش کشید نمیدانست چرا انقدر میخندید فکر میکرد در ابرها سیر میکند عین یک آدم مست هیچ اختیاری از خود نداشت
لیوان مایعی جلوی لبش قرار گرفت
_بخور عزیزم حالت بهتر میشه
با صدای گریه ای گنگ به اطرافش نگاه کرد
ندایی در سرش صدا زد
بچه…بچه !!
مثل گیج ها سرش را در دستانش گرفت این چه خوابی بود انگار که جادو شده بود باید میرفت آره باید میرفت
این گریه آرش بود لیوان را پس زد و سعی کرد از روی تخت بلند شود دستش به عقب کشیده شد
_کجا خانوم کوچولو هنوز که سیر نشدم ازت
نمیتوانست تعادلش را حفظ کند
از پشت بغلش کرد و دوباره لیوان را به لبش نزدیک کرد
_بخور خوشگلم
با درماندگی تمام محتویات لیوان را سر کشید
تلخیش دلش را زد حس کرد بعد از خوردنش سرش سنگین تر میشد
جلوی دیدش تار شده بود دیگر حتی گریه های پسرک را هم نمیشنید
*******
با صدای گریهای هوشیار شد نگاهی به دور و برش کرد و چنگی به موهایش زد
با دیدن آرش که بغض کرده وسط اتاق نشسته بود چشمانش را کامل باز کرد
پسرک انقدر گریه کرده بود که اشک چشمانش خشک شده بود
او کجا بود دست بر سرش گرفت آخ چقدر درد میکنه
نگاهش به خودش افتاد من چرا اینجام !!
کم کم همه چیز یادش آمد علیرضا اومدنش به اینجا اون دستمال نه ، نه خدایا
آن عوضی با او چکار کرده بود !
وحشت و استرس به دلش رخنه کرد آرش را در بغل گرفت و از اتاق بیرون زد
اثری ازش نبود سرگردان دور خودش چرخید انقدر حالش بد بود که روی نزدیک ترین مبل نشست
خدایا چیشده چرا نمیتوانست سر دربیاورد
لباسهایش!!
حس کرد نفسهایش کند شدن لباسهایش را کی عوض کرده بود
دوست داشت زار زار یک گوشه بنشیند و گریه کند کاش امیر بود باید از آن مرد شکایت میکرد
به سمت تلفن رفت تا خواست شماره اش را بگیرد در خانه به ضرب باز شد که از صدای مهیبش لرزه بر اندامش انداخت
شکه سرش را برگرداند با دیدن فرد روبرویش یکه خورد
تلفن در دستش خشک شد و فقط مات به چشمان خونیش و آن دست مشت شده اش خیره بود
تنها صدای گریه های آرش بود که سکوتشان را میشکست
یه لحظه اخرش رو خوندم لرزیدم…🥲
من قلبم تو دهنم بود
😂
نخند به خدا خنده نداره🥺🥺
شماکه حرص بخورچندتاپارت آینده قراره شماماروحرص بدی توی قانون عشق پس اشکال نداره این دربه اون در
😅😅😅😅😅
پارت های بعدی قانون عشق که تا جایی که بتونم میخوام گریتون رو در بیارم😁😁😁
میخوای تلافی کنی😂
آره 😅😅😁
ولی مگه میخونی قانون عشق رو؟
راستش نه سایت رمان وان میزاری نه ؟
اونجا اصلا راحت نیستم از اونطرفم نمیشه کامنت گذاشت
چون گفتی میخوام گریتون رو دربیارم نوشتم داری تلافی میکنی ؟🤣
آره رمان وان میزارم
آره خب اونجا یکم سخته اگه از اول اینجا رو میشناختم همینجا میزاشتم
آره میخوام تلافی سایلنت بودنشون رو در بیارم😅😅😁
یا خدا چه شود خوب شد اینجا نزاشتی وگرنه فقط میخواستم حرص بخورم🤣
خیلی حرص ندادم ولی قسمت مورد علاقه خودمه و بیشتر رمان رو نوشتم که برسم به این تیکه😅😅😅😂
وای آره😞
من جای گندم استرس دارم🥺🥺🥺
کاش امیر حرفاش رو باور کنه🥲
آخییی😅😍
هعیی چی بگم….
توروخدا زندگیشونو خراب نکن🥲🥲
سلام خواهری خسته نباشی…..وااااااااااااااای دیدی همونی که گفتم شدخدایاحالامنم باشم باورنمیکنم امیرکه سهله
سلام عسل😊🤗
آره خدایی گندم خیلی بد آورد😑
وای اگه بدونی دیروزچی شد
چرا مگه چیشده ؟
دیروز که رفتیم اون دختره هم اومدوای لیلا بخدابانگاهاش گلوله پرت میکردسمتم🥺
دیروز امیرعلی ازم خواهش کردگفت تموم این چندسال شدم اونی که تو میخوای خالایه امروزتومثل من واقعی بشو منم خب باوجودمعذب بودنم دلم نیومد بهش نه بگم لباسی که برام انتخاب کرده بودزیادی بازبودولی خب دیگه پوشیدمش آرایش و مدل مووهمه روخودش انتخاب کرد دوستاش هم بانامزداشون وبعضی هاشونم بادوست دختراشون اومده بودن البته مهران وداداشای امیرعلی هم بودن
خلاصه دیروزهرچی که امیرعلی دوست داشت شد منم باهاش مخالفتی نکردم کارمون که تموم شد دیگه ساعت 8شب بودبه اصرارآرمان دوست امیرعلی رفتیم خونشون راستش من نمیخواستم برم اماامیرعلی گفت تونیای منم نمیرم دیگه بچه ها خیلی اصرارکردن وگفتن یه دورهمی واسه آخرین روزای مجردیتون بیایدبریم هیچی دیگه رفتیم چشمت روزبدنبینه هرجورزهرماری که فکرشوکنی داشتن شروع کردن خوردن ولی امیرعلی بخاطرمن نخوردکلاازوقتی نامزدکردیم دیگه لب به اینجورچیزانزده آناهیتا خودشوخفه کرد بعدم توهمون حال اومدتوبغل امیرعلی نشست امیرعلی هم بلندشدازش دورشد وبهش گفت که این چه کاریه میکنه
دختره پررو پرروبه امیرعلی میگه من که میدونم هنوزم عاشقمی پس چرا داری بااین دختره ازدواج میکنی بچه هاهمه جمع شده بودن دورش ولی مگه کسی میتونست بگیردش انکاردیونه شده بود امیرعلی بهش گفت دیونه نشوآنا رابطه ی منوتو خیلی قبل ترازاومدن نازنین به زندگیم تموم شده درموردچه عشقی حرف میزنی وای باورت نمیشه اومدسمت من بازمومحکم گرفت شروع کردچرت وپرت گفتن بعدم هلم دادعقب خوردم زمین امیرهم کنترلشوازدست داد دوتاخوابوندزیرگوش دختره دیگه دوستاش به زورامیروگرفتن دختراهم اومدن پیش من بیچاره هاهی ازم عذرخواهی میکردن
بعدشم دیگه ما برگشتیم خونه امیرخیلی ناراحت بوددلم نیومددیشب تنهاش بذارم اول خواستم برم خونه ولی وقتی حالشودیدم باهاش رفتم خونشون میدونستم اگرپیشش نمونم فکرمیکنه ازدستش ناراحتم آروم وقرارنداره یعنی گندزده شد به دیروز امیرخیلی خوشحال بود ولی بیچاره آخرش زهرمارش شد همش میگفت ببخش نبایدمیذاشتم اون بیشعوربیاد ….
خدایا باورم نمیشه دختره عوضی ولی خوب خودشو نشون داد یعنی اگه یک درصد هم امیرعلی بهش علاقهمند بود با اون کارش به کلی از چشمش افتاد
خوب کاری کردی عزیزم اصلا تنهاش نزار بگو رفتارای اون دختر اصلا مهم نیست مهم اینه که ما همدیگرو دوست داریم هر اتفاقی هم که بیفته شما پشت هم باشین بقیه نمیتونن صدمهای به زندگیتون بزنند
دقیقا هم همین حرفوزدم گفتم رفتاراون دختره برام مهم نیست دورف نمیگم دلم گرفت ولی پیش امیرعلی به روی خودم نیاوردم دیشب هم خونشون موندم چون اگه تنهام میذاشتم تاصبخ دیونه میشدمطئنم هرچندهمینجوریشم تاصبخ نخوابید همش عذرخواهی میکرد دلم براش سوخت خیلی ناراحت شد دیروزخیلی خوشحال بود انگارروابرابود ولی شبش خراب شد
امیرعلی به خاطر تو ناراحت بود باهاش صحبت کن بگو بزار هر کی هر چی میخواد بگن وقتی ما با همیم چه ترسی وجود داره
برو آهنگ بزار براش برقص تا از اون حال و هوا در بیاین😊
دختره معلوم بود حرصش گرفته بود نمیتونه قبول کنه امیرعلی مال تو شده بزار بسوزه دختره سیریش
ولی یه نکته نازی جان
هیچوقت برای شوهرت نقش بازی نکن خودِ خودت باش اینکه میگی به خاطر اون همچین لباسی پوشیدم و اینا شاید در دراز مدت باعث ناراحتیت شه حتی برعکس برای اونم میگم🙂
تفاوت سلیقه یک چیز طبیعیه باید با همه عقاید متفاوتتون کنار هم خوش باشید نوع لباس پوشیدن سلیقهایه اصلا فکر این چیزا رو نکن زندگی رو سخت نگیر جانم
واسه کارم پشیمون نیستم چون بجاش تونستم امیرم روخوشحال کن این واسم از هرچیزی مهم تره …..یه کاریم کردم به ستی چشم سفیدگوش دادم رفتم بوسیدمش ولی شد عین مجسمه تکون نمیخورد حس کردم داره چشماش ازکاسه میزنه بیرون ازتعجب🤦😯خودمم مردم ازخجالت وای که چه کارزشتی کردم خدایاااااااا😱
بعدشم فرارکردم ازاتاق اومدم بیرون اونم هنوز نیومده بیرون فکرکنم توشوکه😊
راستی یادم رفت بگم عروسیمون شد پنج شنبه ی همین هفته امیرعلی میدونسته یادش رفته به کن بگه آخه سی تیرتولدامیر علی بود دوست داشتیم اونروز باشه ولی اصلاحواسمون به ماه محرم نبود ظاهراً امیرعلی میدونسته وهمه چیزو واسه پنج شنبه اوکی کرده ولی به من نگفته
دارم ازاسترس خفه میشم وااااااااااااای من میمیرم
منظورت شبشه🤣
ببین هر چی استرس و فکر و خیال کنی بدتره به الانت فکر کن آینده هنوز نیومده داری تو فکرت از کاه کوه میسازی سخت نگیر جانم امیرعلی انقدر دوست داره که نمیزاره اذیت بشی همیشه اول هر چیزی سخته بعدش خودت به فکرای الانت میای میخندی😂
وای خداکنه اونجوری که تومیگی باشه هرچند امیرعلی بارهاگفته که تامن آماده نباشم به هیچی مجبورم نمیکنه ولی بازم خب تاکی میتونم فرارکنم آخرش که چی ولی خیلی میترسم
ترست تموم نمیشه تا باهاش روبرو بشی هر وقت فکرهای منفی اومد سراغت دقیقا اینجوری تو ذهنت بگو … خب که خب بزار بشه اصلا من منتظر اون شبم فکر کردی میترسم…. همینو با خودت تکرار کن این افکار وسواسی هم از ذهنت گم میشه بیرون
شما دو تا که عاشق هم هستین حالا من زیاد بازش نمیکنم ولی با تعریفهایی که از امیرعلی کردی یهو نمیره سر اصل مطلب انقدر ناز و نوازشت میکنه که خودتم متوجه نمیشی
تواین چندروزم راهشویادگرفته بچه پررو🤦🙈
قشنگ رگ خوابموفهمیده آقا……وای وای اومدبرم
برو تا خفتت نکرده😂
نه دیگه توجمع نمیکنه الان عاقل بافاصله ازمن نشسته منم اصلانگاش نمیکنم سرم توگوشیه
وای خوبه ستی نیست وگرنه آبرمومیبرد
الان پیشنهاد میداد جفت پا بری بغلش 🤣
آره بخدا
سلام برسون😂
الان کافیه نگاش کنم میگه بیا بریم اتاق من یه چیزی هست باید نشونت بدم بخداهمینومیگه…..
وای جدی میگی فکر میکردم این ترفندها دیگه قدیمی شده😂
بهش پیام بده نازی خجالتت رو بزار کنار
بهش بگو چه حسی داشتی ؟
نه عزیزم این ترفنداقدیمی نمیشن 😂😂😂نه باباولش کن اونقت میگه زودرفتی متوجه حسم نشدم بیایه بار دیگه انجام بده🤦
یه پررو براش بنویس و بعد بگو ادامهاش باشه واسه شب عروسی باهاش کل کل کن این شگردشه
بفرماشروع کرد میگه بیا بریم اتاق من کارت دارم
من برم چون هرچی بیشترجلوچشم باشم بیشترسرخ میشم آبروم میره حداقل بذاراون تنهابفهمه فعلاخواهری دعاکن خودم بیام بیرون نه جنازم
خوش بگذره😜😜
نه دیگه بذاریکم اذیتش کنم الان یعنی یه کارمهم توگوشی دارم درست محلش نمیذارم
بعدبرات تعریف میکنم
آفرین😂
بهش بگو چه کاری عزیزم خودتو مشغول صحبت با بقیه کن نزار زود به هدفش برسه
ما زنها خیلی مردها رو اذیت میکنیم
خدا به داد شوهر آیندهام برسه😂
راست میگی ها بذاریکم حرصش بدم ولی خب میترسم یه چیزی بگه آبروموببره
در این حد بیحیاست😅😅
گفتم که بعضی وقتااصلاغیرقابل پیش بینی الان میگه چندتاطرح جدیدواسه گل آرایی باغ عروسی توی لپ تابم گرفتم بیاببین نظربده گفتم حالابعدمیبینیم امیررضاهم یه چیزایی بوبرده داره بهش میگه بیا همین حالا هم میبینیم داداش 😂😂🤣الان امیرمیترکه🤯
رفت لپتابش روبیاره وای دارم ازخنده میترکم ولی نمیشه نشون داد خدااااااااا😂😂🤣🤣🤣
خوبه امیررضا هم باهات همدسته😂
تیرش به سنگ خورد بیچاره🤦🏻♀️
عه به سلامتی آره ۲۸ تیر ماه محرمه
مبارکه دختر
این عالیه منظورم اینه که دل خودتم بخواد اگه اینجوریه که خب پس هیچی اوکیه چیز مهمی نیست
و اما در مورد بوسیدن آفرین بهت پیشرفت کردیا👏🏻👏🏻
زشت چیه دختر زودتر از اینا باید انجام میدادی ولی خب همینم غنیمته بزار خودش میاد سمتت ریلکس و آروم باش
خداکنخ حالاحالاها ازاتاقش نیا بیرون تامن یکم روبه راه بشم الان شدم مضحکه ی دست امیررضانمیدونم این چراهمش اینجاپلاسه بیحیا هی میگه چرالپات گل انداختن چیزی شده تواتاق😯
وای چقدر راحته واقعا بیحیاست😂😂
همین الان بوسیدیش🤭
آره…. وای آره داداشای امیرعلی خیلی راحتن من اسمشومیذارم بی حیا
حق داری خب😂
دستش بشکنه دختره عوضی😤😐
یه بار یه جواب درست و حسابی بهش بده تا دیگه جرئت فکر کردن به امیر علی رو هم نداشته باش
دِ میگفتی اگه امیر دوست داشت الان من کنارش نبودم که یه ذره هم به فکر غرورش نیست اَه اَه احمقه
میدونی بیشترازدست خودم حرص میخورم بس که بیعرضه ام حتی نتونستم حرف بزنم فقط وقتی امیراومدسمتم رفتم توبغلش وعین بچه هاگریه کردم
خب اون لحظه شرایط سختی داشتی ولی از این بعد رو خودت کار کن نقطه ضعف دستش نده اون میدونه تو اینجوری خودتو میبازی میخواد با نیش و کنایه تو رو بچزونه بهش نشون بده که موفق نمیشه جوابشو بده بعضی وقتها سکوت کردن خوب نیست
امیرعلی دیشب بهش گفت دیگه سایتم دوروبرم نبینم که بخداآتیشت میزنم البته ناگفته نمونه اونم توحال خودش نبودبیشتراثراون زهرماریا بود که خورده ولی مطمئنم دیگه سمتمون نمیادالبته اگریه ذره غرورداشته باشه…..نمیتونم لیلاخیلی روخودم کارکردم ولی بلدنیستم محکم باشم
کار درستی کرده دختره الکی وسط داره واسه خودش میچرخه یکی نیست بهش بگه بابا دیگه حنات رنگی نداره چرا داری خودتو خفه میکنی پوف😤🤧
ببین کاملا درکت میکنم منم خیلی احساساتیم ولی باید از یه جایی شروع کرد دیگه مگه نه ؟ آناهیتا رفت بازم مشکلات دیگهای سر راهتونه تو که نمیتونی همیشه به امیرعلی تکیه کنی تو این دوره زمونه زبون نداشته باشی کلاهت پس معرکهست میخوان چی بگن هیچ اتفاقی نمیفته مطمئن باش فقط به فکر خودت و زندگیت باش تا کسی جرئت نکنه آسیب بزنه
وای دارم از استرس میمیرم
تروخدا به زندگیشون گند نزن
اخه علیرضا چرا همچین کاری کرد😢😕
الهیی چرا آخه عزیزم🙄
علیرضا کینه داشت ازش به خاطر همین این نقشه رو چید .
سلام لیلا جوون
پارت مهیجی بود
قلبم و لرزوند
ینی علیرضا با گندم چیکار کرد؟عکسای….گرفته؟🥲💔
سلام گل من😊🤗
واقعا ؟ من چون صد بار خوندم کاملا بی حسم همش فکر میکنم برای شمام اینجوریه🤣
آره کی فکرشو میکرد اونم علیرضا
میگن از آن نترس که های و هوی دارد
از او بترس که سر به تو دارد😂
هیععع
لیلا اینا بهم نزنااااااااا
عالی بود ولی کمتر حرص بده خوو🥺🥺
کجا بودی ارغوانی🤗💙🤣
تو هم سعی کن کمتر حرص بخوری جونم😉
ببخشید قریونت برم یه اتفاقی افتاده بود خیلی ذهنم درگیر بود شرمنده
نمیشه کهه
عیی🥺
خدا این علیرضا رو به زمین گرم بزنننننن🔥🔪