رمان بوی گندم جلد دوم پارت نوزده
برای خودش نیمرویی درست کرد و مشغول خوردن شد
اولین لقمه را خواست در دهانش بگذارد که به یاد آرش افتاد
پسرکش را از یاد برده بود !
لقمه را نخورده روی میز گذاشت و بلند شد
باید قبل از اینکه بیدار شود چیزی برایش درست کند
دستی بر پیشانیش کشید
او که چیزی بلد نبود… تلفنش را برداشت و از سوپری سوپ آمادهای را سفارش داد اینطوری فقط باید گرمش میکرد
قهوه سرد شدهاش را سر کشید و به سمت اتاق حرکت کرد کیف پولش روی میز بود بعد از برداشتنش خواست از اتاق بیرون برود که چشمش به گوشی گندم افتاد
دست دراز کرد تا برش دارد… صفحهاش شکسته شده بود و خاموش بود یادگاری از همان روز نحس بود
یادش آمد گندم آن روز میخواست چیزی نشانش دهد نمیدانست چرا انقدر اصرار میکرد
از سر کنجکاوی یا شک سعی کرد گوشی را روشن کند باطریش را دوباره جا زد
خدا را شکر روشن شد
صدای زنگ آیفون بلند شد…. به سمت در رفت تا سفارشش را تحویل بگیرد بعد از دقایقی وارد خانه شد بسته سوپ را داخل قابلمه گذاشت تا روی گاز گرم شود و بعدش خودش را روی کاناپه انداخت
چیز مهمی در گوشی دستگیرش نشد هیچ پیام یا تلفن مشکوکی درش دیده نمیشد
مسلما همه را حذف کرده بود
« _یه نگاه بهش بنداز چرا نمیخوای بفهمی؟»
شقیقه اش را میان دو انگشت فشرد
گندم آن روز سعی داشت چه چیزی بهش بگوید؟
یاد نامه افتاد آن روز آنقدر اعصابش خورد بود که اصلا وقت نکرد کامل آن را بخواند نمیدانست چرا ، نمیخواست به فکری که وارد ذهنش میشد اجازه پیشروی بدهد یه حس بدی گریبانگیرش شده بود
در اتاق را باز کرد و وارد شد
کف پایش به سوزش افتاد اخم ریزی کرد خم شد و نگاهی به زیر پایش کرد
چشمانش ریز شد
این سنجاق سر مال گندم بود اینجا چکار میکرد !
در ذهنش جرقهای زده شد
حتما آن روز با همین توانسته بود در را باز کند آهی کشید سنجاق سر را داخل جیبش گذاشت دختره احمق حتی مدرک جرمش را هم با خود نبرده بود
نامه را برداشت و این بار با دقت شروع به خواندن کرد… خط به خطش آتش خشمش را زیاد تر میکرد یک مشت چرت و پرت
این جوابش نبود…. پایین نامه نوشته بود که دارد اشتباه میکند و همه چیز توی گوشیش وجود دارد….. عصبی کاغذ را مچاله کرد
او را چی فرض کرده بود یک احمق… آخ که هوای بازی در سر داشت ولی نمیدانست
امیر ارسلان خود را برای جنگ آماده کرده بود ، نه یک بازی…
صدای آرش از توی سالن میآمد کلافه از اتاق بیرون رفت یکهو یادش به سوپ روی کار افتاد لعنتی زیر لب گفت و به سمت آشپزخانه رفت درب قابلمه را برداشت
نفسش را در هوا فوت کرد خدا را شکر نسوخته بود و فقط کمی ته گرفته بود
آرش با چشمان درشت مشکیش به پدرش زل زده بود
قاشق سوپ را نزدیک دهانش برد
_بخور پسرم…آهان زود باش
پسرک با بدقلقی رویش را برگرداند
با حرص قاشق را در ظرف رها کرد و زیر لب غرید
_به جهنم….حوصله چونه زدن با تو یکی رو ندارم
پسرک انتظار این برخورد را نداشت با لبهایی آویزان سرش را پایین انداخت
از اخم پدرش میترسید که نگاهش را میدزدید
دلش سوخت این بچه چه گناهی داشت نمیفهمید که مادرش سنگدلی را در حقش تمام کرده بود این بچه شیر مادرش را میخواست نه این غذاها را
با هزار زور و بدبختی سوپ را به خوردش داد بعدش باید تمام نق هایش را هم به جان میخرید
کی فکرش را میکرد امیر ارسلان کیانی روزی به این روز بیفتد داشت لَلِگی بچه اش را میکرد واقعا که نوبرش بود
صدای زنگ تلفن بلند شد شماره ناشناس بود ابرویی بالا انداخت
_بله بفرمایید ؟
صدای آنورخط برایش آشنا نبود
زنی با لهجهای خاص سعی داشت باهاش صحبت کند
_من شما رو میشناسم خانم ؟ با کی کار دارین !
پیرزن نفسی گرفت و جوابش را داد
_پسرم من مادربزرگ گندمم….خدا رو شکر که جواب دادی….چند بار زنگ زدم در دسترس نبودی
صدای پیرزن در گوشش زنگ زد
مادربزرگ…شمال…گندم ، چه باعث شده بود در این موقع به او زنگ بزند !
تیکه های پازل داشت سرجایش قرار میگرفت
با حرفهای مادربزرگ حدسش درست از آب در آمد پس گندم آنجا بود در همه این مدت چرا زودتر به فکرش نرسید ؟
مادربزرگ سعی داشت مجابش کند که دارد اشتباه میکند
_ببین پسر جان…گندم شب و روز نداره تحت فشار بود که از خونه بیرون زد….به من گفت چه اتفاقی افتاده زندگیت رو خراب نکن پسر جان….همه چیز توی تلفن ضبط شده…گندم میخواست بهت ثابت کنه بیگناهیشو
حالش را نمیفهمید حالا که گندم پیدا شده بود نباید وقت تلف میکرد
دستی بر سرش کشید و از روی کاناپه بلند شد آرش تاتی کنان پایش را چسبید
بدون توجه بهش خم شد و گوشی گندم را برداشت
حرفهای مادربزرگ داشت دو به شکش میکرد دچار تردید شده بود یعنی داخل آن گوشی چی بود که او هم اصرار بر دیدنش داشت !
تردیدش را کنار گذاشت باید میفهمید چه خبر است وارد لیست ضبط شدهها شد
دستش میلرزید
انگار از شنیدن حقیقت واهمه داشت همه میگفتن اشتباه میکند ، میگفتن گندم بی گناه است نکند….
موهایش را در چنگش فشرد نه اینطور نیست به فکرش اجازه جولان نداد و دکمه پلی را زد
صداها برایش واضح شد
این صدای گندم بود ؟
گوشی را به گوشش چسباند هر چه که میگذشت هوا برای نفس کشیدنش کم بود
دوباره و چندباره به صدا گوش داد
دنیا برایش تیره و تار شد گیج و منگ به صفحه خاموش گوشی خیره شد
حالش قابل بازگو نبود انگار یک زلزله هشت ریشتری به مغزش زده بود و همه چیز یکهو خراب شده بود ، قابل جمع شدن هم نبود
حتما دارد اشتباه میکند….عصبی به جان موهایش افتاد صورتش از خشم یا حرص هر چه که بود به کبودی میزد
حالا همه چیز داشت جلوی چشمش به نمایش درمیامد
آن روزی که آن فیلم و ویس به دستش رسید همان روزی که او را با آن وضع و حال در خانه دید… التماسش میکرد که حرفهایش را باور کند او چکار کرده بود ریشه شک را در زندگیش دوانده بود ؟ بی آنکه بداند زندگیش را از هم میپاشد که همین هم شد…
ناباور دستانش را فرق سرش گذاشت
آن روز قرار بود برود خانه آن نامرد که مدرک بیگناهیش را جمع کند….
باز هم اشتباه کرده بود داشت از این افکار درهم دیوانه میشد باید کاری میکرد
سرگردان از روی مبل بلند شد صدای آرش میآمد ولی انگار که در این دنیا نبود هضم این وقایع برایش سخت بود
حالا خواهش چهره اش را میدید یک لحظه قیافه معصومش جلوی چشمش نقش بست چطور توانسته بود بهش شک کند !!
دستش را روی دیوار مشت کرد
آن نامرد را به سزای اعمالش میرساند
حالا که همه چیز برایش روشن شده بود باید بدون فوت وقت به سراغ آن مردک میرفت
در راه فکرش حسابی درگیر بود آرش را در صندلی عقب ماشین نشانده بود از داخل آینه نگاهی بهش کرد و حواسش را به جاده داد
چرا نفهمید چرا چرا به حرفهای آن عوضی گوش داد ولی یک لحظه هم پای حرف های زنش ننشست…. مگر دیگر گندم او را میبخشید ؟
به خاطر عذاب هایش از خانه فرار کرد
سرزنش خودش کمترین عذابش بود که باید به خودش تحمیل میکرد
جلوی در خانه ترمز کرد از ماشین پیاده شد و زنگ در را فشرد
محکم به در ضربه زد
_این در بی صاحابو باز کن لعنتی…
لگدی به در کوبید
_چه خبرته هوار میکشی ؟
تا در باز شد مشتی به صورتش خورد
اجازه نداد سرش را تکان دهد مثل ببر زخمی بهش حمله ور شد میزد و فحش میداد انگار بهش جنون دست داده باشد
علیرضا زیر مشت و لگدهایش داشت جان میداد و هیچ مقاومتی نمیتوانست از خودش نشان دهد
کشان کشان از یقه لباسش گرفت و او را به سمت باغچه کشاند
گردنش را گرفت و سرش را پایین برد
_حقته همینجا سرتو ببرمو چالت کنم عوضی… چیه اعتراف کن…
نعره زد
_ بگو همش زیر سر تو بوده
سینه اش به خس خس افتاده بود با التماس نگاهش کرد و بریده بریده گفت
_ول… ولم…کن…
فشاری به گردنش داد که از درد فریادش به آسمان رفت
_غلط کردم….غلط کردم…آره گندم بی گناهه همش کار من بوده
همین حرف کافی بود تا مثل بمب ساعتی منفجر شود
لگد محکمی به کمرش زد
_زندگیتو سیاه میکنم بی ناموس
از درد مثل مار به خودش میپیچید
بالای سرش ایستاد و تفی روی صورتش انداخت
_ تو حتی ارزش اینو نداری دستمو به خونت کثیف کنم
انگشتش را جلویش تکان داد
_دور و بر زندگیم نمیپلکی…همین امشب جل و پلاستو جمع میکنی و از این شهر میری وگرنه تو کشتنت یک لحظه هم دریغ نمیکنم
این را گفت و از آن خانه بیرون زد
تا سوار ماشین شد تازه یادش افتاد آرشی هم هست پسرک از تنهایی ترسیده بود و با چشمان اشکی نگاهش میکرد
عرق پیشانیش را پاک کرد و بغلش کرد
_جونم بابا اینجاست
پسرک کف دستش را روی صورتش کشید
بوسه ای به سرش زد
_نگران نباش پسرم…به زودی مامان هم میاد پیشمون
آن شب تا خود صبح بالای سر آرش بیدار ماند و فکر کرد به این زندگی ، به گندم…به خودش به اشتباهش… راه را بد رفته بود خیلی خطا کرده بود ، گندم چطور توانسته بود رفتارهایش را تحمل کند !
یادش به آن روز افتاد وقتی آن زن را در اتاقش دید چقدر آزارش داد
نمیدانست فقط برای اذیت کردنش آن زن را آورده بود خانه هیچوقت در این مدت بهش خیانت نکرده بود اصلا نمیتوانست… مگر جز گندم میشد به زن دیگه ای چشم بدوزد ؟!
همه این کارها برای عذاب دادنش بود لعنت بهت امیر ، لعنت…. باهاش چیکار کردی شکستنش را میدید و به روی خودش نمیآورد !
قلبش را از سنگ انگار ساخته بودن حرف های مادربزرگ به یادش آمد گفت گندم شب و روز ندارد
یعنی باید امیدوار باشد هنوز هم با وجود این اتفاقات به یادش هست ؟
آخ که بیصبرانه منتطر این پارت و این لحظه بودم😶🌫️
خوبت شد آقا امیر😒
حالا بدو دنبال گندم تا برگرده😒
الان راضی هستی غزلی؟😂
خیلیییییییییییییی
راضیم ازت خواهر😅😅😅😜
بالاخره فهمیددد💃🏻💃🏻💃🏻😂
بله امیر نکبت حالا بیا نازشو بکش…حقته گندم تک تک موهای سرتو با موچین بکنه بعدشم با هیجده چرخ از روت رد شه😡
واییی با موچین این دیگه از کجات در اومد دختر🤣
آخه خیلی حال میده فکر کن😂بیفتی رو کله کسی که ازش متنفری دونه به دونه موهاشو بکنی با موچین اونم جیغ بزنه🤣😂
یادم باشه باهات در نیافتم نیوش خیلی خطرناکی🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣😂همه میگن اینو…آخه به قیافم میگن نمیخوره ولی در حقیقت همچین آدمیم🤣
البته تو که عشق منی من منظورم کسی که ازش بدم میاد بود😍❤😂😂😂
بله بله من قیافتو دیدم خیلی خوشگلی دختر 😁
ولی حواسم باشه باهات در نیفتم چون حتما اگه پیدام کنی زندهام نمیزاری😂
نه بابا کجام خوشگله😂😂خوشگلی از خودته قشنگم😍❤
نه عزیزم من که منظورم تو و ستی نبودین منظورم امیر عوضی یود من صد سال سیاه این کار رو با دوستام نمیکنم🤣😂❤
حقیقته عزیزم تعارف ندارم که 😊
اوه دلت خیلی از امیر پره کاملا معلومه اصلا😂
فدات بشم❤😍
آره انقدر رو مخمه که نگو😂
این نازی کجا رفت بعد از اون شب شوهرش اومد سایت و رفت دلشورهام بیشتر شد🤒
من حس میکنم َشاید زنگی پیامی از طرف مهرداد بوده یا همون دوست شوهرشون که دعواشون شد…حدس دیگه ای ندارم البته میتونه دپرشن کوتاه مدت هم باشه
دپرشن کوتاه مدت دیگه چه صیغهایه مگه افسردگیه بعد از زایمانه!
منم فکر کنم ربطش به گذشتهشه آخه خود امیرعلی گفت با من خوبه فقط انگار از چیزی عذاب میکشه
هعی امیدوارم زودتر مشکلش حل شه
چه میدونم آخه بعضی وقت ها پیش میاد
آره احتمال زیاد همونه
ایشالا
موی سر رو نمیشه با موچین کند نظرت چیه ته ریشش رو بکنیم به عنوان تنبیه😁😁
عه مطمئنی نمیشه؟حالا میگم ما امتحان کنیم شاید شد..اگه نشد چاقو میزنیم دل و جیگرشو کباب میکنیم میدیم به خورد خودش🤣
ایییی حالم بهم خورد اینا اثراث فیلم جنایی و ترسناکههااا😑😨
نه بخدا من مدلم اینه😂😂
هوف خدا😂
آییییی.دلم خنک شد.😘خوب شد.حالا بگرد تا بگردیم آقا امیرررر😠😡
بله بالاخره سرش به سنگ خورد باید ببینیم در آینده چی میشه🤧
عجب پارتی بوووود🤣🤣🤣
چقدر ذوق کردم و خندیدم🤣🤣🤣🤣
مرسی که خوندی ستی جونم😘
حالا کجاش خنده داشت🤔
همین که امیر مث خر در گل گیر کرده شده خنده داره دیگ😁🤣
مرتیکه باید بره منت کشی حالا😁🤣🤣
آهان از اون لحاظ 😁
هعی من که چشمم آب نمیخوره این بشر غرورشو بزاره کنار و بره منت کشی🤣🤦🏽♀️
جداً؟😂
حالا باید دید چه اتفاقی قراره بیفته
مرسی که خوندی گلم🌹
درسته بعضی چیزها حتی اگه بخشیده شن فراموش شدنی نیستند😔
چقدر عالی شد…
نکبت بالاخره فهمید گندم بی گناه بوده..😂💃
اوهوم بالاخره آقا فهمید از این به بعدش چه خواهد شد خدا میدونه😊
وااای ادمین چرا آنلاین نمیشه پارت من بخت برگشته رو تایید کنه😐🤦🏻♀️
فکر کنم تو مراسمات عزاداریه😉
هعی…آره هی تند و تند میام سر میزنم میبینم هیچ خبری نیست🤦🏻♀️
لیلا😭😭😭😭
وای سلام نازی خودتی؟
جونم خواهری تو کجا بودی نمیدونی که مردم از دلشوره و نگرانی شمارهتو هم نداشتم یه خبری بگیرم
نازیییییی🥺
کجایی تو اخه
چیشده
این دختر چرا همچین میکنه دلم هزار راه رفت تو که همه درد و دلاتو بهم میگفتی 😟قصد نداری حرف بزنی…باشه نزن ولی حق نداری ناراحتی کنی به این زندگی فکر کن حق نداری خرابش کنی
چیکارکنم لیلا امیردیگه اینجارومیدونه نمیتونم بیام بهت بگم حالم خیلی بده چرا دردای من تموم نمیشه 😭😭😭
درکت میکنم ترس داری از گفتنش بیا عضو شو تو خصوصی بهم بگو اگه دلت میخواد کسی نفهمه
من که از دردت خبر ندارم چطوری آرومت کنم راهنماییت کنم با حرف نزدن تو این یه هفته چیشد هان ؟ دردی دوا شد نه بریز بیرون مطمئنا بدتر از این نمیشه میدونم سخته اما بدون همه درد دارند منم دارم همه یه مشکلی دارند تو فقط تو این دنیا حالت بد نیست فقط نباید بهش فکر کنی باید با شریک زندگیت درمیون بزاری اون بیچاره هم حق داره من تو پیاما متوجه شدن حالش تا چه حد بده چرا میخوای سخت تر از این بشه مگه من نگفتم هر چیشد باید دوتایی با هم حل کنید چطور تو شادیا کنار هم بودین حالا یعنی لیاقت غم هاتو نداره اونم امیرعلی کسی که تو اون همه سختی کنارت موند این مشکل یعنی بدتر از مهرداده آره؟
لیلاااا
بدو بیا آیینه شکسته به ضحی یه چیزی بگو…ناراحته هر چی من میگم فایده نداره
وا نیوشاااااا😐
خب میگی چیکار کنم😂😂😂🤦🏻♀️تو که گوش نمیدی مجبورم بیام به لیلا بگم روشنت کنه🤦🏻♀️😂❤
نه نه لیلا نهههه🤣🤣🤣
😂😂🤣🤣🤣پس جواب داد
میکشه منو اگه بفهمه واسه این چیزا ناراحتم🤭🤣
اتفاقا من یه بار سر همین قضیه حمایت کم ناراحت بودم قشنگ کاری کرد فراموش کنم…با مهربونی باهام حرف زد آرومم کرد😊😂❤
تو دیگه چه مرگته من آخر ازدستتون سر به کوه و بیابون میزارم😤
هی بدبخت شدم
الفرارررررر🤣🤣
تا تو باشی دیگه حرف از ناامیدی نزنی😂😂😂
من الان خود امیدم 🤣🤣🤣🤣
ضحی به خدا بخوای از این شر و ورا بگی میام کازرونه شیرازه حالا هر چی به صد قسمت مساوی تقسیمت میکنم استخون هم داری به درد حیوونا میخوره
آخه اینم ناراحتی داره عزیز من تو قلمت هر چی که میگذره داره پیشرفت میکنه مهم اینه که از قبلت بهتر باشی همین
آرام باشششش🤣🤣
من شیرازم 🤣🤭
میدونم اوکی شد . ولی خب بعضی موقع ها واقعا اذیتم میکنه😑
نه لیلا قول میده دیگه اذیت نکنه
مگه نه دخترم؟😂🤣
منم یه موقعی بازدید کم میشه ناراحت میشم ولی دست از تلاش نباید برداشت یه روز اون اوایل عضویتم به خودم گفتم لیلی تو برای خودت رمان نوشتی واسه حال خودت دل خودت اینجا فقط بزار و سعی کن قلمت رو بهتر کنی همین
تلاشمو میکنم 🙂❤️
الان مطمئنا داری خودتو سرزنش میکنی که من نویسنده خوبی نیستم و فلاناین افکار رو دور بنداز همه تو شکم مادرشون دست به قلم نشدن
سعی کن ایرادهای رمانتو هر چی که میگذره اصلاح کنی مطمئن باش رمانت محبوب میشه تو هم معروف میشی خانوووم
الان نه ولی بعضی موقع ها این افکار میاد سراغم دارم رمان میخونم ببینم چی میشه حالا🤣🤣
🙂🙂
چیکار کنم نمیتونم بگم لیلا میدونم امیردیگه طاقت نداره دلم نمیاد ناراحتیش روببینم من خیلی دوستش دارم نمیخوام یه باردیگه داغون بشه خسته شدم
لیلا نمیدونم چیکارکنم حالم خیلی بده یه اتفاق بدافتاده اونقدری بده که نمیتونم بگم
نازی جان تو مجبور نیستی چیزی که اذیت میشی از گفتنش رو بازگو کنی اما اگه واقعا حال خودت و امیر برات مهمه باید بدونی اینجوری هردوتون داغون میشین بدتر از اینم میشه امیر شریک غم و شادیته حق داره بدونه اگه سختته تو کاغذ بنویس و براش بزار ولی من مطمئن باش امیر همون آدمیه که تو روزای سخت کنارت بود وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنند باید بدونی با هم باید مشکلاتشون رو حل کنند الان تو شریک زندگیت رو قابل نمیدونی که داری بار این مشکل رو روی دوشت حمل میکنی
دلم نمیادبهش بگم چون یه بارشکستنش رودیدم من نمیتونم
یه اتفاق بد برام افتاده ایندفعه واقعا نمیتونم بجنگم
فقط یه سوال ازت میپرسم با بله یا خیر جوابمو بده آزار و اذیتی دیدی؟
منظورتونمیفهمم
منظورم اینه که اتفاق بدی واست افتاده کسی اذیت جنسی بهت کرده
نه بابا
تجاوز رومیگه😁
ستی بیا خصوصی
من الان تو مسجدم برات دعا کردم به حق این شبها مشکلت حل شه😥
دعاکن واسم خواهری خیلی بهش احتیاج دارم
نازی میخوام یه چیزی بهت بگم چه اتفاقی میتونه بعد یه هفته از عروسی سرت بیاد؟
چرا اصلا نمیگی به امیر اینکه میشکنه چه منطقیه آخه مگه چیشده ؟ امیر اصلا چطوری میتونه تحمل کنه!!
من مریضم دارم میمیرم…..امیرهم همین یک ساعت پیش فهمید
چیییییییییییییییییی
زبونتو گاز بگیر نازی
خدانکنههههه
چی میگی تو دیوونه شدی مریض چی؟
چی میگی تو دختر
تعریف کن ببینم چی شده
یک ماه پیش بخاطرخیلی سردرد شدید میگرفتم به اصرار امیررفتم ام آر آی بایه چندتا آزمایش دادم چندروز پیش دوستم که تواون مرکز بود بهم زنگ زد گفت جواب ام آره آی وآزمایشات آماده ست بهش گفتم خودش ببره نشون دکتربده بهم خبر بده وقتی بهم زنگ زد گفت توسرم تومور دارم 😭😭
الان تو داری جدی میگی نازی لطفا شوخی رو بزار کنار؟
چه توموری؟ خب عمل میشی خیلیا خوب شدن مگه چه جوریه
لیلا جونم میشه پی ویتو چک کنی؟
شوخی به نظر تواین میتونه شوخی باشه مگه دیونم همچین شوخی بکنم
نازنین
من کلا ادم رکی هستم….
الانم میخوام رک باشم، من بهت شک دارم
من حس میکنم داری همه چیزو دروغ میگی…اصلا شاید یه بچه ی ۱۴ ۱۵ ساله باشی، اومدی اینجا داری مارو اسکول میکنی
واااااه چی میگی تودختر مگه دیونم که بخوام دروغ بگم اصلا ازت توقع نداشتم سحر
والا فعلا همه با من هم نظرن!
امیدوارم که اشتباه نکنم اما
سحر جان من هم موافقم
اشتباه نمیکنی عزیزم….
نازنین الان که دارم فکر میکنم، میبینم تموم اون داستان هایی که تعریف کردی…میتونه تخیل ذهنی یه بچه ۱۳ ساله باشه….
تو خودت با کارات، خودتو لو دادی!
من واقعا از اول هم یه چیزایی فهمیدم اما گفتم که شاید من دارم اشتباه میکنم یه وقت گناه نکنم با زود قضاوت کردن…
اما یه کم که گذشت دیگه دستم اومد…اون زمانی که لیلا بهتون گفت عکس بفرستن و ایشون گفتن که نمیشه و بهونه جور کردن
دقیقا افرین….
به خوب چیزی اشاره کردی 🙌
آخه واقعا الان شما عکستو دیدیم
عکس من رو ضحی و لیلا دیدن من هم دیدم بچه ها رو
ولی ایشون اون لحظه فقط دست و پاش رو گم کرد
لیلا توهم فکرمیکنی من اینقدر بیشعورم ؟بعد یه عمر چندتا دوست پیداکردم وسط همه ی مشکلاتم میومدم اینجا حالم باشماهاخوب میشد بعد شما اینجوری قضاوتم میکنید باورم نمیشه چرا همچین فکری میکنی اصلا چرابایددروغ بگم درحال حاضر حالم خیلی خراب ترازاونیه که فکرشوکنید هرطور دوست دارین قضاوت کنید بابت این مدتم ازتون ممنونم دوستای خوبی بودین البته اگرحرفایی امشبونادیده بگیرم آره خب سخته باوراینکه یه نفراینقدبدبخت باشه من امشب دلم شکست الهی دل هچکدومتون نشکنه🥺
نازنین نمیدونم دقیقا ما رو چی فرض کردی پیش خودت که میخوای با این مظلوم بازی ما رو مسخره خودت کنی این داستان هایی که داری سر هم میکنی فقط ساخته ی ذهن یه دختر۱۳ ۱۴ سالس حتی شک دارم به اینکه دختر باشی تو حتی به صمیمی ترین دوستت لیلا هم شمارتو ندادی برات متاسفم که اینقدر بیماری که میای کسی مثل لیلای ساده ی که دست کمی از یه خواهر رو برات نداشت به بازی بگیری خدا از سر تقصیراتت بگذره بیچاره لیلا جون اومد داستان زندگی چه آدمیو نوشت خدایی خودت خجالت نمیکشی عذاب وجدان نمیگیری
واااقعااا👏🏻👏🏻👏🏻
آخه این چه حرکتیه بابا؟یعنی جوونای مملکت انقدر کمبود دارن؟؟؟که بیان یه مدت طولانی یه سری آدم رو بازیچه ی دست خودشون بکنن و همه رو خر فرض کنن…فکر کردین کسی متوجه نمیشه؟
فقط امیدوارم که از اشتباهاتت درس بگیری و تا وقتی که بزرگ میشی این کارت رو فراموش نکنی…دیگه هیچ بهونه ای نیار به نظرم.بدتر خراب ترش میکنی اوضاع رو.
بیچاره لیلای ساده ی ما که تورو باور کرد
واقعا متاسفم واست
من الان توسایت ثبت نام کردم ومنتظرم ایمیلم تاییدبشه بعدشم هم عکسمو هم شمارموبرای لیلا میفرستم اون موقع دوست دارم ببینم کی شرمندست ببخشیدا توقع نداری که اینجا که همه ی زندگیمو گفتم شمارموبذارم داری؟شماها یهو چتون شده واقعادرکتون نمیکنم چرا این فکرای بچگانه به سرتون زده
شرمنده؟
واقعا الان داری میگی من شرمنده تو باشم عکس فیک ماشالله زیاده شمارتم نگفتیم بزار گفتیم حداقل میتونه لیلا جون داشته باشه
بعدشم تو که گفتی هر کاری میکنم نمیتونم ثبت نام کنم نازی خودتم میدونی لو رفتی پس دست از این کارات بردار شمارتو هم که به لیلا جون بدی خوب میشه شماره ی یه دختر ۱۳ ۱۴ ساله یا شایدم یه پسر واسه ادامه داستانت نه؟
جهت اطلاع نازی خانم هم باید بگیم که ثبت نام توی مد وان اینجوری نیست که ایمیل تایید بشه
اون برای پارته که تایید میشه
دقیقااا
والا نمیدونم واسه من اینونوشته اصلا من چرا دارم واسه شما توضیح میدم به خود لیلا همه چی رومیگم دیگه خودموواسه ثابت کردن به شماهاکه حرفمونمیفهمیدخسته نمیکنم
اوکی!فقط در عجبم که روتون میشه چیزی رو برای لیلا توضیح بدین اصلا؟
منم حرفی با تو ندارم فقط یه حرفی با لیلا جون دارم اونم اینه که اگه حرفی ما رو قبول داره که خودش تصمیم میگیره چه جوری با تو رفتار کنه اگر هم ما رو قبول نداره من دیگه هیچ حرفی درباره ی این موضوع ندارم
همه چیز روشن میشه تارایی صبر کن
نه فکر کرده ما همیشه میگیم تا پارت تایید شه اینم اینو گفته بهونه بعدیشم ایمیلم تایید نشد🤣
🤣🤣🤣🤣آرههه
سحر راستش من هم مثل تو از اول به نازی شک داشتم درسته ۱۵ سالمه ولی خر که نیستم زورم میاد مطمئنم یعنی شک ندارم نازی از همون اولش مه رو مسخره کرده دلم نخواست بگم چون گفتم الان همه بهم میگن چه دختره بی ادبی ولی الان که دیدم کامنت گذاشتی دیدم تو هم مثل منی تمام جریانایی که نازی داره میگه همه خیال پردازی های ذهنشه و حتی داره مظلوم بودن احساسات هممون رو به بازی میگیره حتی هنوزم دارم به خودم میگم خدا نکنه من اشتباه کنم گناه یه آدم دامنمو بگیره ولی واقعا هر چی به حرفاش فکر میکنم میبینم اینا ساخته ذهن یه دختر ۱۲ ۱۳ سالست و خیلی زرنگ بوده که این همه آدمو به بازی گرفته اصلا اگه راست میگه اینهمه با لیلا صمیمی نبايد شمارشو به لیلا بده مگه میشه آدم توی گوشیش هیچ برنامه ای که بتونه به کسی پیام بده نداره اونم بخاطر مهرداد دقت کرده بوده یه جای حرفاش که گفته بود امیرعلی دستمو گرفت برد ساحل اونجا منو بوسید بعد یه دفعه مهرداد اومد با هم دیگه دعواشون دقت کن اینجا همه ساخته ذهن یه بچه میتونه باشه یا حتی میتونه یه پسر باشه واقعا دارم دیونه میشم زورم میاد یه پسر یا یه دختر بچه با این کاراش ما رو مسخره کن
👌🏻👌🏻تموم حرفای دل من:
وای شماهاچتون شده بخدا به اماحسین که من دروغ نمیگم چه نفعی برای من داره بخوام بابقیه بازی کنم تارا تودیگه چرا نکنید بخداگناه داره دلموبیشتراز این نشکونید اینقدراینجاکنارشما حالم خوب بود دلم نمیاداین حرفای تحقیرآمیزتونوببینم بخداکه خداهم راضی نیست من حالم بده به عشق حرفای شماکه همیشه دلداریم میدادین اومدم اینجا بعدالان یه ضرب دارین منو تحقیرمیکنید آخه به چه جرمی به جرم بدبخت بودن
همه میسپاریم به امام حسینی که قسمش میخوری یه لحظه فکر کن تو همچین شبایی قسمشو دروغ بخوری حرفی ندارم باهات نازی
واقعا…حساب کارهای شما نازی بمونه با خدا
باشه حساب کارآدم دروغگوباخداباشه خوبه؟
آفرین فکرشوکن قسم دروغ چقدگناهه به همون اندازه هم تهمت گناهه من همه ی زندگیمواینجا گفتم واسه همینم عکسمو نذاشتم چون فقط من وتو نیستیم هزارنفردیگه میان اینجا ولی واسه اثبات به لیلا هم عکسموبراش میفرستم هم شمارموبهش میدم چون اومدنش به زندگیم حالموعوض کرد خواستم بفهمی ولی متاسفانه دوست نداری باورکنی تخیلات ذهن خودت واست قابل باورتره ومن واقعادیگه توقعی ازت ندارم
همچنین خدا شاهده همه کارهای ما هست خیلی منتظر لیلام هر چی نباشه از همه ی ما عاقل تره و متاسفانه ساده و مهربون
شب خوبی داشته باشی
آخه بادروغ گفتن به لیلا چی گیرم میاد مگه مرض دارم واقعا که ممنون که اینهمه حالموخوب کردی
امیر طاقت نمیاره میدونم تحمل مردن یکی دیگه رو نداره داداشش توبغل امیرمرد نمیخوام مردن من رو هم ببینه
نازی بسه لطفا چرا الکی شلوغش میکنی؟؟؟
مرگ چیه بس کن این حرفها رو الان هزار جور دوا درمون میکنند مگه الکیه تو یه هفته مریضی باید بری بیمارستان بعد رفتی کنج خونه نشستی؟
این چه حرفیه میزنی اخه…
این پدر علیرضا، علیرضا وقتی بچه بود باباش تومور میگیره…عمل کردن، خوب شده الان سالمه سالمه
لیلا…
هان ؟
نازی میشه تو خصوصی بهم پیام بدی لطفا عضو شو
لیلا میشه پی وی رو چک کنی لطفا ضروریه
بیا خصوصی کارت دارم
لیلا به همین شبای عزیز قسم که من بهت هیچ دروغی نگفتم به جون عزیزام قسم دروغ نگفتم من توروخواهرخودم میدونم چراباید بهت دروغ بگم مگه مرض دارم توحداقل باورم کن توروبه امام حسین تودلمونشکن
آدم هزار جور فکر میکنه ناراحت نشو نازی بزار رک و پوست کنده بگم
نمیخوام تو همچین روزهایی شرمنده خدا و بندهاش باشم
ولی میخوام عقیدهمو بهت بگم
گفتی یک ماه سردرد شدید میگرفتم تویی که همه چیز رو بهم میگفتی چرا هیچوقت در این مورد حرفی نزدی کسی که تومور داره خون دماغ هم میشه
منظور من از این حرفها اینه که یکم برام گنگه این همه اتفاق پشت هم برات بیفته
هر چی هست خدای بالای سرمون میدونه که چی درسته چی غلط
از یه طرفم میگم چرا باید یه نفر دست به همچین کاری بزنه ،
یه سوال ازت دارم امیرعلی اون شب با گوشی تو اومد تو سایت ؟
من این مدت حالم اصلاخوب نبود.. آره واصراراونم باعث شد بیام باهات حرف بزنم گفت که شماها خیلی نگرانمین…
واقعا هم نگرانتیم 💔
نه من خون دماغ نمیشم
واتساپ که داری؟
چون الان همه بهش نیاز دارن
اونجا راحتتر میتونیم با هم حرف بزنیم
اینجا جای این حرفها نیست
قضاوت کار خداست و کار بنده نیست و اما لطفا درکمون کن من الان میفهمم شخصیت امیرارسلان توی رمان نمیتونست حرفهای گندم رو باور کنه و شک به جونش افتاده بود
با این اتفاقات ریز و درشت حداقل یه عکس پروفایل از خودت بزار که کمی دلم آروم بگیره
اگه همون جور که میگی باشه باید زودتر بری پیش یه متخصص نه اینجا
من درمورد سر دردم چیزی نگفتم قبول چون فکرمیکردم چیزمهمی نیست من توروخواهرخودم میدونم بعدشم سر دردمند مال یک ماه نیست یک ماه پیش رفتم دکتر اگه حرفامو باور نمیکنی وواقعا دوست نداری باشه من دیگه اصلا اینجا نمیام ولی قبلش توخصوصی شمارموبرای میذارم تاوقتی که باورم کنی من دروغگو نیستم لیلا ژفکرمیکردم منوشناخته باشی گفتم اونا بچه ان چون زیادرمان مینویسن خیال پردازی میکنن تودیگه چرا
نیازی به شلوغ کاری نیست ولی یکمم حق بده همونجور که ما بهت حق میدیم تموم این بچهها سردرگم شدن و تو راحت میتونی از این سردرگمی ما رو نجات بدی اصلا چیز سختی نیست
بعدش هم تو الان باید به فکر خودت باشی
اصلا امیرعلی کجاست چرا زودتر پیگیر درمانت نمیشی؟
چرا جواب نمیدی
نازی به خدا حال من بده وقتی به این فکر میکنم که….
من ثبت نام کردم ولی به جون امیرم نوشته ایمیل شما درحال تاییده به محض اینکه تایید بشه شمارمو توخصوصی برات میفرستم من الان جزتونمیخوام با هیچکس حرف بزنم چون توبیشترازهمه منوفهمیدی
باشه من الان دارم میرم مسجد بعدا چک میکنم اگر هم مشکل داری من همینجا شمارهمو میزارم
۰۹۹۲۲۲۹۰۵۵۲
فقط تو واتساپ پیام بده نگو ندارم که واقعا باورم نمیشه الان بچهها هم دارن بعد تو که شاغلی و هزار تا کار رو سرت ریخته…
اینجا نمیشه کامل حرف زد واتساپ که داری ؟
الان که مهردادی نیست تهدیدت کنه
کسایی که رمان مینویسن خیلی خوب میتونن فرق تخیل و واقعیت رو تشخیص بدن نازی
ما بچه ایم؟؟
اگر بچه ایم، چرا اومدی اینجا پیشه ما بچه ها سفره ی دلتو پهن کردی؟ 😏
اونا بچه ان من چی؟ من رمان مینویسم؟ نازی جون ناراحت نشیا ممکنه یه پسر یا شاید هم داداشت توی نقشت حضور داشته باشه به عنوان امیر علی
منتظر روزیم که لو بری
حقیقتُ میفهمیم… وقتی دیر شده
ابرازِ علاقه میکنیم … وقتی کنارمون نیسن
در آغوششون میکشیم … وقتی دیگه حسی باقی نمونده
به دیدنشون میریم… وقتی از دستشون میدیم
دلمون براشون تنگ میشه… وقتی تنهاییم!
پشیمون میشیم … وقتی پشیمونی سودی نداره!!
وَ در نهایت… نوشدارو میرسد… وقتی سهراب جان داده 🙁
و مایی که هیچوقت متوجه نتایجِ اعمالمون نمیشم… خودمون رو لحظه ای جایِ اطرافیانمون نمیذاریم… نمیخوایم ثانیه ای درکشون کنیم…ای کاش! قبلِ همه یِ «ای کاش ها» به حرفاشون گوش کنیم… باهاشون حرف بزنیم…در آغوششون بگیریم… حرفِ دلمونُ بهشون بزنیم…
ای کاش!…
مرسی بابتِ این پارتِ زیبا و پر مفهوم👌🏾♥️
حقیقت محض😔
نیدا جان یه عهدنامهای باید بین من و تو باشه که همیشه زیر رمانم رو با کامنتهای قشنگت اکلیلی کنی مثل یه کارشناس نظر میدی که خیلی بهم کمک میکنه…پس همیشه کامنت یادت نره🤗😍
راستی میتونم بپرسم چند سالته ؟
عزیزم♥️شما لطف دارین 🙂
حتما سعی میکنم براتون کامنت بذارم👌🏾
۱۶ سالمه
وای نه باورم نمیشه پختگی کامل تو جملاتت معلومه واقعا آفرین به این درک و قلمت😊
این از لطف و محبتِ شماست ♥️
من یک غبارِ سوار بر بادم ، که در حالِ آموخته:)
همین امر موجب شده که ، در زندگی تجاربی داشته باشم ؛ که اموزگارم بشن در این مسیر 🙌🏾
ما هم منتظریم که مامان بیاد😂
منظورت گندمه؟
اره😂
بچه های سایت شاید بگین چه دختر پروری ولی ، نازی ، لیلا ، ضحی ، تارا ، نیوشا ، سحر ، لادن ، ستی….من از اولین رمانی که تو سایت های رمان وان و رمان دونی پارتگزاری میشده ، تمام پیام هارو میخوندم و رمان خون خاموش بودم ، یکی دوسال پیش یک دختری هم اومد تو سایت رمان وان ، اون موقع سارا و فلور و آتنا و هلیا و رها بودن ، اومد گفت میخوان شوهرش بدن مریضه و همین داستان هایی که نازی گفت و ما نمیدونیم واقعیت یا نه ، بعد از چند مدت هم لو رفت و دیگه کم کم دیدگاه ها تو رمان وان کم شد و دیگه هیچ دیدگاهی وجود نداشت و همه اومدیم رمان دونی !
تو رماندونی هم چند نفر با اسم مستعار اومدن که لو رفتن ، اما نازی جان ، من نمیدونم راست میگی یا نه چون من هر چی گفتی از اول تا آخرش رو خوندم و چه قدر هم حرص خوردم و دوست داشتم مهرداد رو بکشم!
اما میدونی اگه واقعیت نباشه ، چند نفر رو نگران خودت کردی؟ میتونستی با این تخیلاتت یه رمان بنویسی !
من اوایل میخواستم بگم ، بگم که بهت شک دارم اما ، اما فکر کردم دیدم شاید لیلا و بقیه ناراحت شن اما امروز که سحر اومد حرف دل من ، یا شاید چند نفر دیگه که ماجراهای تو و مهرداد و امیر علی رو دنبال میکردن ، رو گفت . تصمیم گرفتم منم بگم ،
حس میکنم تو هم به پسردایی و هم به پسرعمت علاقه داری و دوست داری اون دوتا سر تو جنگی داشته باشن ، مثل نصف رمان هایی که همه تو بچگی خوندیم ، سر دختره دعوا شه!
البته امیدوارم حدسام درست نباشه
و اینکه گفته بودی منتظری ایمیل تایید شده ، این رمان فرستادن که نیست ، یه ثبت نام ساده اس ، منم الان ثبت نام کردم ولی با اون اکانت پیام نمیدم چون به زودی قراره رمان یکی از دوستام رو من پارتگذاری کنم واسش ، میخوام اون موقع افتتاحش کنم ، البته چند باری واردش شدم و با اون اکانت رمان هارو خوندم و نظر دادم ، درباره عکس ، خوب منم عکسم رو میزارم ، تو فکر میکنی عکست رو بزاری فیک میکنن و میزارن واسه شخصیت رمان؟ نه عزیزم اگه نگرانی اسمت رو روش بزرگ تایپ کن ،
خلاصه نازی جون بیا و واقعیت رو بگو ، نترس
تانسو جونم میشه الان با
اکانتت بیای شخصی کار فوری دارم باهات🤣
باشه
دقیقا…
نازنین اگه قصه اش راست باشه، هنوز به مهرداد علاقه داره….
یادتونه قبلا من به نازی گفتم بیچاره امیرعلی؟
اون روز من حرفمو کامل نزدم، ولی منظورم این بود که تو هنوز مهرداد رو دوست داری و اگر مهرداد بیاد پیشت….امیرعلی رو ول میکنی!
واسه همین گفتم بیچاره امیرعلی
چون از حرف های نازنین همه چیز مشخص بود!
به قول همین حرف تانسو، نازنین دوست داره امیر علی و مهرداد سره خودش، با هم جنگ کنن و دعوا بشه!
درسته ، نازی مهرداد رو خیلی زیاد دوست داشته و یا شاید هم داره !
طبق گفته های نازی خیلی خیلی مهرداد رو دوست داشته و این عشق آتشین همینجوری خاموش نمیشه ؟ میشه؟ مخصوصا این عشق چندین ساله بوده
عاهااااااااا
حالا فشار بخور امیر خان