رمان تناسخ محنت پارت ۲۴
جوابی نشنیدم و بیحال با تنی خسته از چندین ساعت راه، راهیِ در اول در سمت راست راهرو شدم. دستگیرهی فلزی را پایین کشیدم و با دیدن تخت دونفرهی بنفش با بالشتهایی که جان میداد سرت را رویشان بگذاری، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی سرسری به کاغذ دیواریهایی با طرح برگهای سفید و بنفش انداختم. بیاختیار خود را روی تخت رها کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
– بالآخره بعد از دو هفتهی عجیب و مسخره، یه خواب راحت میچسبه.
سپس پلکهایم را بستم و در حالی که از مسیر چند ساعته، خسته و کوفته بودم، طابقباز روی تشک نرم دراز کشیدم. گویا کمر خشک شدهام داشت ماساژ داده میشد و نرمی بالشتکهای روی تخت، سرم را میبلعید. چشمهایم داشتند خمار میشدند و خلسهای کوتاه داشت مرا در خود حل میکرد که با تقهی آرامی که به در خورد، هوشیار شدم. اخم کردم و روی شانهی چپ خوابیدم. اه! نمیگذارند آدم کمی استراحت کند!
تقهی دیگری خورد و صدای مردی مردد به گوش رسید:
– شهرزاد خانوم؟
اه! بادیگارد مزاحم! «پوف»ی زیر ل*ب گفتم و خواستم دَکَش کنم که صدایش مضطرب به گوش رسید:
– یه کار واجب دارم! میشه بیام داخل؟
با حرص روی تخت نشستم و در حالی که چشمهایم را بسته بودم تا خوابم نپرد، گفتم:
– برو بعداً بیا.
– خواهش میکنم شهرزاد خانوم! خیلی واجبه.
اخم کردم و چشمهایم را باز کردم. کلافه گفتم:
– بیا تو.
در یک آن، در باز شد و قامت بلند و جثهی بزرگ بادیگارد، نمایان. چشمهای درشت سیاهش نگران شده بودند و یک دستش را به ریش های پرپشتش میکشید. انگار اضطراب داشت چون کمی که گذشت، سرش را پایین انداخت و دستان لرزانش را در هم حلقه کرد. با جدیت گفتم:
– کارت رو بگو.
سرش را بالا آورد و لبخندی تصنعی زد:
– چیزه…خانوم… .
یک تای ابرویم را بالا انداختم و منتظر ماندم. با خجالت گفتم:
– من محمد هستم.
دست به س*ی*نه نشستم و گفتم:
– که چی؟
کمی مکث کرد و با دستانش بازی کرد؛ چند ثانیه گذشت و سریع سرش را بالا آورد:
– خانوم من باید یه چیزی رو بهتون بگم. یه چیزی که باید بین خودمون بمونه. یه درخواسته!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
– درخواست؟ خب بگو.
با عجز گفت:
– خانوم لطفاً کسی ازش خبردار نشه! حتی آقا کامیار. اگه جوابتون منفی بود فقط بگید گم و گور بشم و مثل قبل به خانوادهی اقا کامیار خدمت کنم.
فکر میکردم درخواستش پول یا مرخصی یا چیز دیگری باشد که میترسد به رئیسش بگوید. یا حتی فکر میکردم از اطرافیان کامیار خوشش آمده باشد و میخواهد من به کامیار بگویم؛ اما با چیزی که گفت، دو شاخ در آورده و شاخ سومی را هم قرض گرفتم!
– من از طرف آقا عدنان اومدم.
انگار برق به من وصل کرده باشند، از جا پریدم و ایستادم. انگار اسم عدنان که میآمد، جرقه میزدم و منفجر میشدم. لعنت به تو عدنان! لعنت به تو که همیشه باید یا یادت باشد و یا اسمت! کمی عقب رفت و با تردید گفت:
– نه که فکر کنین من جاسوس هستم ولی…من خیلی وقته از طرف آقا عدنان اومدم پیش خانوادهی آقا کامیار کار میکنم. راستش… .
دستهایم را مشت کردم و ابروانم را گره. چه میگفت؟! آن عدنان گور به گور شده خودش را فراری داد و آدمش را فرستاد تا جاسوسیام را کند؟ موش کور بزدل! ای آدم ع*و*ضی بی سر و پا! به چه جرعتی جاسوسی کامیار و من را میکند؟! صورتم از شدت عصبانیت سرخ شد. چشمهایم را بستم و خطاب به صورت ترسیدهاش، گفتم:
– گم شو بیرون و اسم اون ع*و*ضی رو نیار!
دستانش را بالا آورد و تسلیم وار گفت:
– باشه خانوم گورم رو گم میکنم ولی یه لحظه… .
عصبی داد زدم:
– بیرون!
سریع به سمت در چرخید. عصبی به حرکاتش زل میزدم و دلم میخواست آن موهای زشت و سیاهش را که از پشت بسته بود، بکشم! خواست گورش را از اتاق گم کند که انگار پشیمان شد و با ناراحتی به سمتم برگشت. آرام گفت:
– من جایی نمیرم.
چشمهایم از آن گردتر نمیشدند. خدایا! چه میشنوم؟! این مر*تیکهی نوچه به من گفت از اتاق بیرون نمیرود؟ جلو رفتم و خواستم به زور از اتاق بیرونش کنم، که انگار عزمش را جزم کرد و با جدیت گفت:
– خواهش میکنم گوش کنین! عدنان یه کار مهم باهاتون داره. اون بیچاره خیلی وقته که حسرت این رو میخوره ببینتتون و باهاتون حرف بزنه! شهرزاد خانوم لطفاً یه فرصت بهش بدین و حرفهاش رو بشنوین. اون یه چیزهایی در مورد اینکه کی این بلاها رو سر شما اورده میدونه! اون میخواد کمکتون کنه شهرزاد خانوم. یه فرصت بهش بدین!
پوزخندی زدم. جُک سال! عدنان و کمک؟ عدنان و دلسوزی؟ عدنان و تحقیق برای یافتن متهم؟! زکی! نیشخندی زدم و گفتم:
– چی میگی آقا محمد؟! حالت خوبه؟ عدنانی که من رو توی حال خرابم ول کرد و رفت ددر دودور با عشق جدیدش، منتظر من بشینه؟ آره؟ منتظر من فقیر که دیگه نه خانواده دارم و نه پول؟ من حرفهاش رو همون پنج سال پیش خوب شنیدم!
با مظلومیت به من زل زد و با لحنی غمگین گفت:
– باور کنین آقا عدنان خیلی تغییر کرده و افسرده شده. از وقتی شما رفتین دیگه مثل قبل نیستش. عصبی و عبوس و مغرور شده؛ همه آرزو داریم یه بار دیگه لبخندش رو ببینیم.
بعد از آن حرفش، با اخم به دستش که به سمت جیب شلوارش رفت و کارتی که به سمتم گرفته شد، خیره شدم:
– این شمارهی آقا عدنانه. به من سفارش کردن که این شماره رو بهتون بدم و باهاشون تماس بگیرین. ایشون خیلی حرف واسه گفتن داره. حتی…میخواد کمکتون کنه زودتر کسی که این بلا رو سر شما اورده پیدا کنین. ایشون خیلی اطلاعات داره و گفتن اینها رو به شما بگم. من هم… .
کارت را با حرص گرفتم و روی تخت پرت کردم. دست به س*ی*نه ایستادم و با طعنه گفتم:
– به اون آقا عدنانت بگو همون پنج سال پیش وقتی داشتم بیکس و کار میشدم دیدم چهطوری کمکم کردی! نه نیاز به تو دارم و نه این آدمهای جاسوست! افسرده هست به من هیچ ربطی نداره! نه روانشناسم نه متخصص اعصاب و روان؛ بگو همون زنش کمکش کنه از افسردگی در بیاد!
سر تا پایش را نگاهی انداختم و با تمسخر گفتم:
– آدمهای ع*و*ضیای مثل شما که از محبت بقیه سو استفاده میکنین، همون بهتر که سرتون رو روی سنگ بذارن و بمیرین! وقتی راپرتت رو دادم دست بابای کامیار، اون وقت ببینم آقا عدنان، آقا عدنان از دهنت میافته یا نه! مر*تیکهی… .
چپچپ به قیافهی سر به زیرش خیره شدم و با خشم به سمت در رفتم. تنهای به جثهی غولپیکرش زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
– فقط بلدن قد دراز کنن وگرنه کلهی پوکشون و چشم کورشون جز پول و جاسوسی و خلاف چیزی نمیبینه!
سریع دستگیرهی در را پایین کشیدم و ایندفعه با چیزی که دیدم، مثل گاوی وحشی شدم که به دنبال پارچهی سرخ میدود! لعنت به این زندگی که هر جا میروم باید یک نرهغول جلویم سبز شود!
وای چی شود عدنانو دید واییییییییییی یه پارت دیگه
چشم،♥️
قلمت مانا عزیزم😍👏🏻
رمانت داره هیجان انگیز میشه
قربونت برم مرسی که دنبال میکنی ؛)
قلم خیلی قویی داری ادامه بده!
عالیه♥️
خیلی ممنونم🥺👏
قلم قویی داری!!
ادامه بده خیلی ماجرای جالبی داره♥️
خیلی ممنونم 🙂
چشم حتما ممنون که همراهمی 🙂