رمان تو برای او پارت ۱۲
نفس عمیقی کشید و گفت:خواب بد دیدم
ارسلان دستش را بالا آورد و گفت:کلپچ گرفتم به مناسبت پولدار شدنمون
.و رفت سمت آشپزخانه
دخترک سمتش آمد و گفت:دیدی پلیس نبود عزیزم ..پاشو دست صورتت رو بشور رنگ به رو نداری
چقدر خوب مهربانی میکرد.چقدر خوب خوب بودن را بلند بود.راستی اسمش چه بود؟همین را بلند پرسید و جواب گرفت:فرزانه
….
_ارس به من پاچه بزار و زبون
_چشمم…شما چی میخورید فرزانه خانم
دیگر آبجی نبود برای ارسلان.چشمانش نمیگداشت که مانند خواهر باشد.انقلابی درونش برپا شده بود از زمانی که چشمانش را دیده بود.ان چشمان سبز زمردی رنگ که دل میبردند از هر رهگذری را ارسلان دیده و صدای نازدارش را شنیده بود.در یک ساعت دلش رفته بود برای دخترک زیبای روبه رویش.
_من..من همین آبش کافیم بود زحمت کشیدید.
صدایش همینقدر زیبا بود یا ارسلان دیوانه شده بود؟حتی اگر دیوانگی بود.دلپسند بود اینگونه دیوانه شدن
آنقدر خیره ی دخترک ماند که وقتی به خودش آمد که رستا نیشگون از پاهاش گرفت و گفت:تشکر کردن ارسلان جان
با حرص گفت.
دخترک از آشپزخانه خارج شد و همزمان صدای کوبیده شدن در آمد.رستا به سمت حیاط رفت و گفت:کیه
_منم
.روح از تن رستا خارج شد فرزین بود.امده بود پول هارا بگیرد و رستا هنوز به ارسلان چیزی نگفته بود
به سمت در رفت و در را باز کرد و خارج شد و در را کاملا کیپ کرد
_تو اینجا چیکار میکنی
فرزین تیکه داد به موتورش و گفت:علیک سلام خانووم.چرا انقدر عصبی هستی شما؟اومدم ببینم چیزی کم و کسر نیست.بپر پول و مدارکو بیار
رستا سر پایین می اندازد و میگوید:یک ساعت وقت میخوام
صدای خنده ی فرزین باعث میشود چند رهگذر نگاهشان کنند :دیگه چی؟…تروخدا تعارف نکن بیا باسنمونم بزار هوم؟
با صدای لرزان تری ادامه میدهد:به..به ارسلان.. نگفتم..بگم آماده بشه…تروخدا…فقط یک ساعت
_به ارسلان نگفتی؟خب بت.مم.جمع کن این بساطو بابا من پولمو میخوام و خواست سمت در برود که دخترک بازویش را گرفت:تروخدا.ترو جون هر کی دوست داری..اصلا ..اصلا ساعت چنده؟
فرزین اخم کرده به گوشیش نگاه میکند:یازده یه ربع کم
_این یعنی ده و چهل و پنج دقیقه.یازده و چهل و پنج دیقه ساک پولا دستته
فرزین کمی مشکوک نگاه کرد و بعد گفت:فقط نیم ساعت و سوار موتور شد و رفت
برگشت سمت خانه و پر تشویش گفت:جمع کنید بریم.
_کجا؟صدای ارسلان بود.
_ارس بدو وقت نداریم فقط باید هر چی لازم داریم برداریم دیگه برنمیگردیم اینجا.
ارسلان به سمتش می اید:یعنی چی دیگه برنمیگردیم.کی بود پشت در ..چی گفته بهت که خودتو خراب کردی
دست روی بازویش میگذارد و میگوید:ارسلان تروخدا وقت نداریم بریم فقط
ارسلان پا در یک کفش کرده بود که اِلا و بِلا باید همین حالا بگویی: کجا بریم رستا؟قصر بابای من یا باغ ننت؟منو تو کجارو داریم بریم.چرا باید بریم؟کی اومده بود که اینطوری رنگت پریده
.نگاهش کشیده شد سمت ساعت ده دقیقه به ده بود.۲۵ دقیقه بیشتر وقت نداشت
بی حرف سمت اتاق رفت.ساکی برداشت و مدارک و چند دست لباس برای خودش و ارسلان درونش ریخت و توجهی به ارسلان که مدام سوال میپرسید نکرد
به سمت ساک پولا رفت آنرا کنار ساک لباس ها گذاشت.خواست از اتاق خارج شود که چشمش به دو قاب عکس روی دیوار افتاد.
خودش و ارسلان
آنهارا نیز برداشت
به ساعت نگاه کرد ۱۱ و ربع بود.فقط ده دقیقه فرصت داشت
هر دو ساک را برداشت و لباس های ارسلان را داد تا تن کند و گفت:شب تو خیابون بخوابیم جامون امن تره.
ارسلان خواست چیزی بگوید که رستا گفت:ارواح خاک آقام و اقات هیچی نگو
ارسلان نفسش را حرصی بیرون داد و و از اتاق شد و لباس پوشید
رو به فرزانه کرد و گفت:نترسیا ما هر جا باشیم توهم هستی .فقط گوش بدید به من خب
دخترک گفت:من…من میرم بخدا..مزاحمتون نمیشم
به ساعت نگاه کرد ۱۱ و ۱۸ دقیقه بود ارسلان بیرون آمد و گفت:بریم
دست دخترک را کشید و رفتند داخل حیاط.در را باز کرد و با دیدن موتور فرزین سر کوچه خشکش زد.حالا چه میکردند
کار خوبی کردی پارت دااادی
خسته نباشی فاطی جان🌿
عالی بود مثل همیشه
مرسی مهسا جان❤️
خسته نباشی عزیزم.
داستان زیبایی رو خلق کردی.
خوشحال میشم اگه دوست داشتی رمان من هم دنبال کنی. (چشم های وحشی)
مرسی عزیزم
چشم حتما❤️
عالی بود فاطمه جون ولی کم بود ولی کمش هم زیبا نوشتی .احتمال تعبیر خواب رستا هست ؟ حالا چه جور به این فرزانه اعتماد کرده ؟میگم فرزین برادر فرزانه نیست آخه هردو شوند ف دارند؟❤️
مرسی که دنبال میکنی نسرین جونم
سوال اول میره پارت های بعد
سوال دوم خب شما خودت یه دختر بی پناه که داشته بهش ت.جاوز میشدی ببینی بهش کمک نمیکنی؟رستا هم خب دلش به هم جنس خودش سوخته دیگه
و سوال سوم بازم میره پارت های بعدی
که ایشالله در طول هفته ی بعدی میزارم❤️
نوشدارو رو فرستادم
بریم که بخونیممم
مثل همیشه عالییی🥰💋
مرسی که خوندی نیوشا جان❤️
مثل همیشه عالی میشه به خاطر تو هم بزاری 🥰🥰
چشم عزیزم
چون میخوام یه پارت طولانی بفرستم یکم طول میکشه ولی
مرسی بابت نظرت❤️
حس میکنم ارسلان آدم موندن نیست به رستا هم حسی نداره🥺😥
از فرزین متنفرم مرتیکه عوضییی🤬
عالی بود فاطمه گلی🤍🥰✨️
فرزین واقعا آدم منفوریه اما ارسلان بچم پسر خوبیه
مرسی که خوندی غزل جان❤️
خسته نباشی فاطمه جان
ممنون عزیزم