رمان تو برای او پارت ۱۳
_چیشد؟ صدای ارسلان بود
به نردبان کنار در خیره شد آنرا برداشت و روی دیوار تنظیم کرد:از این میریم.
فرزانه اول رفت پشت بندش ارسلان و ساک ها.رستا خواست پا بگذارد که در کوبیده شد:
رستا..وقتت تموم شد
ارسلان تیز به سمت رستا برگشت و رستا آرام پچ زد:توضیح میدم
و بی توجه به صدا بالا رفت صدای داد فرزین محله را برداشته بود و آنها از روی پشت بام پریدند داخل حیاط اِسی نقاش.
تتو کار محله که خانه ی شان به کوچه پشتی راه داشت.
_هووی کیهه؟
صدای اِسی بود._ماییم اِسی خان
ارسلان بود اسی بیرون آمد و گفت:مگه اینجا طویله است که عین کره خر سرتونو میندازید پایین میآید تو
_حرف دهنتو بفهم مرتیکه
_نفهمم کی میفهمونه بهم.توی جوجه فوکولی؟
_دوبار بهت گفتم اسی خان از خودت دراومدی الان هم خودتو هم چیزمو میکنم توت…نگران نباش
و رفت خواست که مشتی به اِسی بزند که رستا گفت:ارسلان ولش کن..
آقا اِسی مامور اومده بود تو کوچه ترسیدیم از در خودمون بریم از اینور اومدیم.شما اگه خیلی ناراحتی برگردیم..فقط دیگه خودتم فاتحه ی کار کاسبیتو بخون چون من لو میدمت.
اِسی رنگش پرید و با تته پته گفت:خ..خب آبجی رستا اینو زود تر میگفتی..ببخشید داش ارسی
_خدا ببخشه…بریم
خارج شدند
.هم از خانه ی اسی نقاش هم از کوچه و هم از محله
و حالا در خیابان روی جدولی نشسته و هر سه بستنی به دست به بدبختی خود فکر میکردند
ارسلان به اینکه حال باید چه کنند و رستا چرا اینگونه میکند
رستا به اینکه حال چه باید بگوید و فرزانه به اینکه حال کجا برود.
_خب..رستا خانوم…حالا بگو بریم کدوم یکی از ویلاهامون؟
ارسلان طعنه میزد و رستا میسوخت.از اینکه هنوز نفهمیده اینگونه با او حرف میزند و اگر بفهمد که دیگر…
_ارسلان…تروخدا باهام اینجوری حرف نزن
_چجوری حرف بزنم باهات راپونزل که به مزاجت خوش بیاد ها؟یه شب میای زندگی رو بهشت میکنی یه شب یه تنه م.رینی به بهشتی که ساختی.کی بود اون یارو که اسمتم میدونست هوم؟
در چشمانش نگاه میکرد و دیوانگی بود اگر قلب رستا باز بکوبد از زیبایی چشمانش؟
قلبش بیقراری میکرد و مگر عاشقی از بیقراری شروع نمیشد؟رستا عاشق بود و دیوانه.مجنون این لیلی بود.
ارسلان با اخم نگاهش میکرد دستانش را روی فک قفل شده اش گذاشت و با انگشت شصتش دورانی آن را مالش داد.این کار همیشه ارسلان را آرام میکرد.
رگ خواب پسرک تخس روبه رویش دستش بود.
کم کم اخم هایش باز میشود و لبخند محوی روی لب هایش مینشیند:نقطه ضعفم دستته هی میری میای دست میزاری روش
.کف دست رستا را روی لبانش میگذارد و آرام میبوسد:مگه نگفتم هر چی شد.اول دوستتم بعد پسر عموت؟مگه نگفتم هر کی روبه روت بود باز من پشتتم؟پس این همع ترس تو چشات برا چیه آخه دورت بگردم
خدا نکنه ی آرام رستا باعث نرم تر شدنش شد
نفس عمیقی کشید و به فرزانه ی سر به زیر نگاه کرد.
در این کمتر از ببست و چهار ساعت حتی ۱۰ کلمه هم حرف نزده است.مسئولیت ارسلان دوبابر شده:رستا و فرزانه.
از جا بلندمیشود و ساک هارا در دست میگیرد و میگوید:میریم خونه سبز.
فاطمه جان خیلی زیبا بود ولی کم بوداااا😁🤦🏻♀️
امروز بازم پارت میزارم حتما
فاطمه جان خیلی قشنگ بود خدا کنه این مهربانیهای زیادش به ضررش تمام نشه. رمانت رو دوست دارم
دقیقا👌
مرسی عزیزم ♥️
عالی بود و هیجانانگیز منتظر ادامهشم🙄
چشم امروز میزارم مرسی❤️
ارسلان کراشههه😍😂😂😂😂
عالیی💋
😂😂♥️
دستت درد نکنه فاطمه جون بازم پارت بده ها
چشم عزیزم
کی؟😥😂🤦🏻♀️
امروز واقعا وقت نشد ولی احتمالا فردا یا پس فردا هم بخاطر تورو میزارم هم یه پارت طولانی از تو برای او
هوووو بلخره پر بازدید شده خداروشکر😍😍
عالی بود فاطی گلی ولی خدایی دیر پارت میدی🥺
راستی اینو بگم من که خیلی خوشحالم رمانت همراه با طنزه و خنده رو لبم میاره😍😍❤️❤️
آره خداروشکر بازدیدا خوبه
بخدا نمیرسم شرمنده عوضش سعی میکنم طولانی باشه پارتا🥲
خداروشکر که دوستش داری قربونت برم من❤️
چقدر قشنگ بود🥰🤍✨️
رستا واقعا عاشقه اما فک نمیکنم ارسلان عاشقش باشه😥🥺🤕