نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تو برای او

رمان تو برای او پارت ۴

3.7
(80)

بعد از خوردن غذا رستا می‌پرسد امروز چند شنبه اس؟

ارسلان با دهان پر میگوید:سه شنبه .

رستا میگوید:فرده .نوبت توعه ظرفا رو بشوری

ارسلان میگوید:کجاش فرده.دستانش را بالا می آورد و میگوید:شنبه.یکشنبه .دو شنبه .سه شنبه
شد چهار تا زوجه پس

رستا میگوید:ارس دیروزم این بحثو کردیم من شمردم گفتی دو شنبه از اسمش معلومه. بشور منم کار دارم

ارسلان باشه ای میگوید:چی‌کار داری؟

رستا کشوی تلوزیون را می‌کشد و میگوید:چسب کو؟

ارسلان میگوید:نمیدونم تو یخچالو بگرد.بابا چسب تو کشوعه دیگه

رستا میگوید:اونو نمیگم چسب شیشه ای .دیروز تو برداشتی

ارسلان آهانی میگوید:گذاشته اون بغل کنار سه راه تلویزیون

رستا نگاهی می اندازد و زیر لب میگوید:پیداش کردم
با کاغذ و ماژیکی وارد آشپرخانه می‌شود

پنجره ی شیشه ای آشپرخانه را باز می‌کند و کاغذ را به ان می‌چسباند و آن را مانند تخته وایت بورد می‌کند

و شروع به کشیدن شکل هایی می‌کند و بعد شروع به توضیح دادن می‌کند:این خونه ارژنِگ.هوشنگ ارژنگ .همونی که قراره بریم خونه اش دزدی

ارسلان میگوید:ما دزدی نمیریم

رستا عاقل اندر سفیه به او نگاه می‌کند و میگوید:آره میریم خونه بابام طلاهای منو ورداریم بعدا هم بهش پس میدیم.ارسلان چه بخوای چه نخوای اسم این کار دزدیه

ارسلان سر تکان می‌دهد و میگوید:خب بگو

رستا شروع می‌کند همزمان که توضیح میدهد نوک ماژیک را روی بعضی قسمت های نقاشی اش میگذارد:این جا حیاطه.حیاط که نه تالاریه برا خودش.یه سگ دارن نقشه ی ساکت کردن سگه رو کشیدم .از دیوار بالا میریم.این راه پله اشه طبقه ی پایین چهارتا بالا شیش تا اتاق داره.نمیدونم گاو صندوق تو طبقه ی چندمه ولی رمزشو میدونم .اون روز پسره گفت .نوشتمش همین گوشه ها.

ارسلان با اخم هایی درهم میگوید:این پسره اصلا از کجا میدونه .تو آدرسو از کجا پیدا کردی؟چطوری اسم و فامیل یارو رو فهمیدی؟

رستا شروع به تعریف میکند:اون روز تو قهوه خونه ی مسعود شیلنگ شنیدم .یارو برادر زاده ی مرده اس فقط یکم طمع داره .به پول عموش چش داره.داشت با یکی حرف میزد .خودش خ.یه ی دزدی نداره داشت به اون آدرس میداد منم همرو حفظ کردم رفتم دم خونه یکم تحقیق کردم اسم یارو رو فهمیدم.سخت بود ولی تونستم روی هزار تا نقشه عوض کردم تا شد اونی که باید.ولی حاجی یارو سهامداره.پول پارو میکنه .روزی هزار تا عماد ساقی محلِ مارو می‌خره و میفروشه.یک دهمشم ورداریم زندگی همه رو عوض میکنیم از فرش به عرش می‌رسیم

ارسلان با دو دلی میگوید:نمیدونم …نمیدونم رستا

رستا نزدیک تر می‌رود و میگوید:نمیدونی؟فدای سرت..ارس این یکیو بسپار به من خب؟قول میدم پشیمون نشی

ارسلان قبول می‌کند.رستا باز هم برایش توضیح می‌دهد.انگار که خودش هم می‌ترسد.

آنقدر میگوید تا صدای در خانه بلند می‌شود

ارسلان بیرون می‌رود و داد میزند:خیلی خب بابا مگه سر آوردی..

در را باز می‌کند انگار عزرائیل زندگی رستا می آید.زنعموی عزیز تر از جانش آمد.زنعمو اشرف مادر ارسلان

به رسم احترام به استقبال می‌رود و کنار ارسلان می ایستد و سلام می‌کند و زیر گوش ارسلان میگوید:نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

ارسلان می‌خندد اما با حرف مادرش خنده اش را قورت میدهد:مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز میشه…نزدیک تر می آید و نیشگون از بازویش می‌گیرد و میگوید:تو چی میخوای از پسر من که عین هند جگر خوار نشستی کنارش

رستا جای نیشگون را مالش می‌دهد و سرتکان می‌دهد و میگوید:آواره ام دیگه زنعمو چیکار میشه کرد؟

ارسلان با اعتراض میگوید:رستا..ننه…بسه تو رو ارواح خاک بابا..بکشید بیرون دیگه

دیگر حرفی نمی‌زنند اما چشمانشان در نفرت با یکدیگر در جنگند

ارتباط چشمانشان تا زمانی که اشرف به قصد ریختن چای به آشپزخانه می‌رود

رستا زبان گزنده ای دارد

نیش می‌زند:جای چایی رو بلدید زنعمو جون؟کابینت بغل یخچاله

و ریز ریز میخندد

صدای گوشی اش اجازه نمی‌دهد بشنود زنعمو چه می‌گوید

به سمت گوشی می‌رود و با شماره ای ناشناس روبه رو می‌شود و وقتی پاسخ می‌دهد شماره قطع کرده و دقیقا همان لحظه پیامی می آید که میگوید:سلام رستا خانوم…حال و احوال

ابروهای رستا درهم گره می‌خورد .این شخص کیست؟ همین سوال را می‌پرسد و برایش می‌نویسد:سلام.عذر میخوام به جا نیاوردم شما؟

به ثانیه نمی‌کشد که فرد ناشناس جواب می‌دهد :ای بابا.انقدر زود منو فراموش کردی؟ بابا منم سهیل

صورت رستا درهم میشود.سهیل..پسر دایی نفرت انگیزش…خاستگار رستا بود و به جای اینکه رستا بگوید من به پسر معتادت بله نمی‌دهم دایی مجید پدر سهیل گفته بود ما دختر از خانواده ی مجتبی نمیگیریم

مجتبی پدرش بود و رستا خواهر زاده ی دایی مجید نبود.دختر نگار نبود.دختری بود از خانواده ی مجتبی
چقدر درد آور بود که دایی ات تو را نخواهد.ناگهان به خودش تشر زد که :چی میگی تو .تورو خانواده ی بابات نخواست…میخوای دایی مجید با اون سابقه ی درخشان تعهدش بخواد؟

سابقه ی درخشان تعهد دایی مجید همان سه زنش بود.به قول خودش عاشق یَک یَک آنها بود اما سرنوشتشان جدایی را طلب کرده بود

و چقدر رستا میخندید به حرف های او

با صدای ارسلان به خودش آمد:رستا بیا دیگه چایی یخ کرد

بی توجه به سه پیام سهیل به سمت ارسلانش می‌رود و ای کاش..

.ای کاش زنعمو آنجا نبود تا می‌نشست و به او خیره میشد.جذابیتش برای رستای عاشق حتی یک درصد در آن رکابی آبی رنگ و شلوار راه راه سفید آبی کم نشده بود

اصلا همین تیپ های زاغارتش بود که او را از بقیه سوا می‌کرد

بچه ها پارت های بخاطر تورو دارم مینویسم و میخوام بعد از مسافرتم یه پارت طولانی تحویل بدم
رمان هاتونم تا جایی بتونم میخونم حتما.
اینم گفتم از تو برای او امروز تحویل بدم که یادتون نره منو
حمایتش کنید رگباریی💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

وااای خیلی باحال هستن اینا
درکل عالی بود

Tina&Nika
1 سال قبل

وای عالی بود

تارا فرهادی
1 سال قبل

خیلی جالبه و هیجان انگیزه😍😍
از شخصیت رستا خوشم میاد👍🏻🤣
خسته نباشی فاطمه گلی😍💜

Newshaaa ♡
1 سال قبل

عالی بود عزیز دلم😍💋
منم رستا رو دوست دارم از زن عمو هه خیلی بدم اومد🤣

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود خسته نباشی فاطمه جون

Ghazale hamdi
1 سال قبل

رستا خیلی باحاله😆😆
دقیقا نقطه مقابل رستا رمان منه😉
بازم میگم حس میکنم از هم جدا میشن🥺😥
عالی بوددد😃🤍✨️

لیلا ✍️
1 سال قبل

خداقوت گلم احساس کردم بیش از حد از اسم شخصیت‌ها استفاده کردی با اینکه نیازی نبود امیدوارم ناراحت نشی فاطمه عزیزم ولی به نظرم نباید از واژه میگوید استفاده میکردی میتونستی اینجوری بنویسی

ارسلان با دودلی گفت ؛

همه این اتفاقات در حال رخ داده پس نباید از فعل گذشته استفاده کنیم

موفق و مانا باشی😍🤗

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

مرسی از درک و شعور بالات 😘😍

همیشه موفق باشی عزیزم💗

Mahdis Hasani
Mahdis Hasani
1 سال قبل

تشکر تشکر

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x