نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تو برای او

رمان تو برای او پارت ۵

4.2
(43)

به سمتشان می‌رود و چایی برمی‌دارد و به فکر فرو می‌رود که چرا سهیل بعد از آن همه تحقیر باز برگشته است؟از جان رستا چه میخواهد؟
صدای ارسلان بلند میشود:کی بود رستا زنگ زد؟

زن عمو نیش میزند:لابد یکی از دوست‌پسراش

ارسلان اخمی به مادرش می‌کند اما رستا مانند همیشه اهمیتی نمی‌دهد و میگوید:نه دوست پسرام میدونن این موقع از روز شما اینجایی زنگ نمیزنن

بعد رو به ارسلان میگوید:یکی از دوستام بود تا رسیدم
قطع کرد.زنگ میزنم بهش بعدا

ارسلان سری تکان می‌دهد و کمی بعد زن عمو قصد رفتن می‌کند

هر روز این ساعت می آید یک چای می‌نوشد و بعد از نیش و کنایه زدن به رستا می‌رود

انگار که جز عادت های همیشگی اش است

ارسلان برای بدرقه می‌رود و مثل هر روز می آید و رو به رستا میگوید:رستا جان..ناراحت نشی از مامانا..زبونش یکم تنده

با عشق به او نگاه می‌کند و نمی‌گوید که همه ی تندی زبانش را بر تو بخشیده ام …ناراحت؟من حاضرم دست و پای زن عمو را برای به دنیا آوردن پسری مثل تو ببوسم

لبخندی می‌زند و میگوید:نه عزیزم…ناراحت برا چی…به هر حال الان دیگه هیچکس چشم دیدن منو نداره

ارسلان ابرو بالا می اندازد و میگوید:جز من

و رستا بشکنی می‌زند و ادامه میدهد:جز تو…و تو برام کافی ای…اصلا شاعر میگه..تو همان یک نفری که برایم همه ای پسر عمو

و بعد می‌خندد و وارد اتاق می‌شود

فضای خانه خفه کننده است.میرود سر خاک مادرش
مادری که نمی‌داند عاشقش باشد یا از او متنفر باشد.مادری که گویا خطاکار بود
.مادری که همه از او بد می‌گفتند اما او باز عاشقش بود و می‌توانست برای بیگناهیش چشمانش سر و گردن بدهد
مادری که سرنوشتش مانند رستا بود.شوم.سیاه.هیچکس او را نخواست مانند رستا که اکنون بیست و دو سال است که هیچکس نمی‌خواهدش

شال مشکی اش را سر می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود
ارسلان مانند همیشه درحال دیدن فوتبال است با شنیدن صدای در برمی‌گردد و به او میگوید:اوقور بخیر..شال و کلاه کردی؟

رستا درحالی که کفش هایش را پا می‌کند میگوید:میرم بیرون.شام درست کن زن خونه
و خندان بیرون می‌رود.

می‌خندد و اهمیت به بغض کهنه و بیست و دو ساله اش نمی‌دهد

به سر کوچه که می‌رسد می‌خواهد تاکسی بگیرد اما پیاده رفتن را ترجیح می‌دهد

موزیکی میگذارد و راه می‌رود و به گذشته فکر می‌کند. به اینکه از وقتی بدنیا آمده بود به او گفته بودن خانواده ی پدری ات که هیچ خود پدرت هم تو را نخواست.هر جا رفت او را به چشم یک حرامزاده دیدند

.وقتی ۱۶ سالش بود مادرش مرد.خانواده ی مادری نداشت فقط یک دایی مجید بود که اوهم اورا نخواست.تنها کسی که نگذاشت رستا آواره شود ارسلان بود.وقتی ۲۳ سالش بود گفت از خانواده جدا می‌شود و بعد خانه ای گرفت و با رستا در آن زندگی کردند

همان روز ها بود که رستا دلش برای ارسلان رفت.او و پدرش از یک قماش بودند اما معرفت ارسلان کجا و معرفت پدرش کجا؟

قطره اشکی که روی گونه اش می افتد مصادف می‌شود با برخوردش با شخصی .سر بالا می آورد و با دیدن آن شخص نفسش بند می آید

به پشت سر نگاه می‌کند. فاصله ی زیادی تا خانه دارد دوباره به مرد نگاه می‌کند و میگوید:تو اینجا چیکار میکنی.

مرد خنده ی حرص دراری می‌کند و میگوید:عصبی نشو خانوم کوچولو..اومدم یادآوری کنم بهت.گفتی بهش؟

سر پایین می اندازد و با صدای لرزان میگوید:گفتم.تروخدا نیا دنبالم انقدر میبینه شک میکنه بهم.

_خب ببینه.ببین دختر برا من ادا ت.گا رو درنیار.اینا به من مربوط نیس.من پول میخوام پول.کی میرید؟

_نمیدونم..شا..شاید هفته ی بعد

_شاید نداره.هفته ی بعد برید.

_باشه.

_چی؟نشنیدم.چشششممم

حرصی میگوید:چشم.حالا گمشو اونور برم.تروخدا .تروخدا فرزین انقدر نیا دنبالم

فرزین برای اطمینان چشم می‌بندد و کلاه کپش را روی سرش می‌گذارد و از کنار رستا می‌گذرد

رستا نفس آسوده ای می‌کشد و دستش را روی قلبش می‌گذارد. این یکی را کجای دلش بزارد؟ اگر ارسلان می‌فهمید…وای اگر ارسلان می‌فهمید‌…

……
گلاب را روی سنگ قبر می‌ریزد

نگار محبی.مادرش.با دیدنش ناخودآگاه بغض کرد
با صدایی لرزان میگوید:سلام مامان…خوبی؟

منم…نه راستش …نه مامان من خوب نیستم..امروز اشرف اومده بود.مثل هر روز مامان…تو چطوری تونستی دم نزنی؟چطوری تونستی تحمل کنی این همه نخواستنو…من نمیتونم مامان…

دستی روی سنگ قبر می‌کشد و میگوید:دورت بگردم
مامان..یه کاری کن..یه شب به خوابم بیا …بهم بگو…بزار من دستم جلوشون پر باشه…خواهش میکنم

و بعد بی صدا اشک می‌ریزد

بار دیگر سنگ قبر با با گلاب میشوید و بلند می‌شود و به سمت خانه حرکت می‌کند هوا روبه تاریکی می‌رود و می‌داند اگر تا چند دقیقه ی دیگر به خانه نرود صدای ارسلان درمی آید

پیاده نمی‌رود و تاکسی می‌گیرد

به سر کوچه که می‌رسد موتور پلیس را می‌بیند و ترس وجودش را در بر می‌گیرد

با دیدن مسلمی کنار آن سرباز با حرص دندان روی هم میسابد

مسلمی طلبکار ارسلان بود بخاطر ۵۰ میلیون پول ارسلان را به زندان انداخت اما بعد با التماس های رستا رضایت داد و یکسال مهلت داد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

اولین

Ghazale hamdi
1 سال قبل

به شدت منتظر ادامه داستانم😃
عالی بود فاطمه جونیییی🤍✨️🥰

saeid ..
1 سال قبل

چقدر قشنگ بود
خسته نباشی

Newshaaa ♡
1 سال قبل

عالی بود عشقم😍

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود به خدا هم قلمت هم اینکه پارت طولانی بود به نظرم ارسلان اصلا نمیتونه کسی باشه که رستا بهش تکیه کنه خیلی بی‌خیاله حس میکنم به زودی اونم تنهاش میزاره

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

بیخودی حمایت نمیکنم عزیزم آره قلمت اینطوری بهتر جلوه میده کاملا معلومه مشتاقم ببینم چی میشه

تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی فاطی جونم😍💜
از شخصیت ارسلان خوشم نمیاد آدم بی بند و باری به قول لیلا جون آدمی نیست که رستا بتونه بهش تکیه کنه😑

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود چقدر دلم گرفت برا رست

HSe
HSe
1 سال قبل

عالی بود فاطمه جون💜خسته نباشی…😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

خداحافظ♥🥺

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x