رمان دلبرِ سرکش part14
از لباس های زیبایی که میدید نمی توانست بگذرد اما ملیسا او را هل می داد سمت لباس هایی که خودش می پسندید
قشنگ بودند اما پسند خودش نبودند !
مامان _ خب مادر برو بپوش شاید خوشت اومد
_ نوچ رنگش تیرس
مامان _ من که نفهمیدم تو چی میخوای نگا کن این ملیسارو از وقتی اومدیم پاساژ تمام لباسارو تبرک کرد حالا تو اندر خم یک کوچه ای !
_ مامان جان اینا پسند من نیست بیا بریم همون مغازه
مامان _ الهه ..الهه
زنعمو _ بله ؟
مامان _ یه چند دیقه هانیه پیشت باشه من برم ببینم این دختر چی میخواد
زنعمو _ باشه برو مواظبشم
هانیه خسته با بستنی در دستش رفت پیش زنعمو که آراد را در بغل داشت
مامان _ خب کدوم طبقس؟
_ طبقه پایینه
با مادر از پله برقی پایین می آمدند که گوشی اش زنگ خورد پدرش بود
_ جانم بابا ؟
کیان _ سلام دخترم
_ کوفت گوشی بابا دست تو چیکار میکنه ؟
کیان _ آدم به باباش نمیگه کوفت بعدشم بابا گف بریم فردا میایم
_ کیان یه نیم ساعت بابا رو معطل کن میتونی؟
کیان _ حله آبجی برو یک ساعت دیگه بیا
_ قربونت برم من !
کیان _ فدایی داری
خندید و قطع کرد به قدم هایش سرعت داد و مادر را به دنبال خود کشید
_ همینجاست
مامان _ وسایلتو بده من برو پرو کن
_ سلام
خانوم _ سلام خوش اومدین
_ از اون کارتون میخواستم
خانوم _ الان براتون میارم
بعد از گرفتن لباس و پرو کردنش نگاهی در آینه به خود انداخت
_ نگا خدا چی آفریده حوری زمینی ماشاءلله به این همه سلیقه دمت گرم خدا جونم
خانوم _ عروس خانوم اندازه شد ؟
ینی انقدر لف داده بود !
خودش شروع کرده بود
_ عالیه فقط پف نداره ولی میخرمش
خانوم فروشنده خنده ای کرد
خانوم _ امان از دست شماها زود باش دختر اگه عروس رفته بود تا الان دراومده بود
مامان _ چهل دقیقه دیگه هم طول می کشه لباسو در بیاره
تند تند مانتو را عوض کرد شالش را روی سرش درست کرد چادر اماراتی اش را روی سر انداخت و مانتو به دست از اتاق خارج شد .
_ سرعت عملمو دیدی؟
مامان _ آره گردباد به پات نمیرسه
بعد از حساب کردن مانتو و شالی که خریده بود از مغازه خارج شد و با ملیسا تماس گرفت
_ کجایی؟
ملیسا _ همین آبمیوه فروشی دم پاساژ با عمو اینا وایستادیم
_ اومدیم اومدیم
از بس تند و سریع راه رفت که پیشانی اش خیس عرق شده بود .
از دور دیدشان هانیه بغل پدر بود و گردنش را سفت چسبیده و خوابیده بود کیان هدفون روی گوشش گذاشته بود و مشغول خوردن آبمیوه ملیسا که با پسرش قدم میزد
_ اوفف پاهام درد گرفت بریم
بابا _ بگیر بابا یه آبمیوه بخور گلوت تازه شه خانوم شما چی میخوای ؟
مامان _ هرچی گرفتی فقط بریم
ملیسا _ کی بیایم باز ؟
_ من کیف و کفش و شلوار لازم دارم ولی اینجا چیزی چشمو نگرفت
ملیسا _ حالا ظهر میایم این دفعه سرسری دیدی
_ باشه خدااا من تورو قورت بدم جوجه
لپ آراد را آرام کشید از پنج صبح بیدار شده بود تا همین الان اصلا نخوابیده و خیلی هم انرژی داشت به طرف ماشین هایشان حرکت کردند
_ خوابت نمیاد ؟
ملیسا _ یه کوه انرژی داره امروز انگار بهش وحی شده قراره باباش بیاد
_ عه امروز ؟ واقعا؟ چرا خوشحال نیستی ؟ بعد یک مااااه الان باید در پوست خودت نگنجی
ملیسا _ چرا اتفاقا در پوست خودم نمی گنجم منتهی اول یه تصفیه حسابی باهاش بکنم بعد گنجایش شادیمو بروز میدم
سوار ماشینشان شدند و به طرف هتل رفتند
عالی بود❤
کاشکی کیان و هانیه دختر عمو پسر عمو بودن اونطوری دعوا میکردن و بزرگ شدن شادی عاشق هم میشدن
😂😂
❤
کیانو میخوام بدم به لیلا هانیه هم میخوام یه خواهرشوهر حرص داری کنم بندازم به جون لیلا😅😅😅
😂
میگم نرگس جون جلد دوم هم واسه رمانت بنویس اونجا کیان بزرگ شده باشه بعد لیلا رو هم وارد رمان بکن
الان که تو اردوگاهم گوشی دستم نیس ولی سعی میکنم بنویسم ادامشو تو این یه ماه چشمممم جلو دومم میارم کا برای کیان و لیلا باشه 😅😅😅