نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part15

4.6
(25)

چشمانش را که باز کرد دستش را به گوشی رساند روشنش کرد 18:18
خاموش کرد و دوباره سرش را روی بالشت گذاشت دیگر خوابش نمی آمد تقریبا سه ساعتی خوابیده بود
پتو را کنار زد و به سمت سرویس رفت وضو گرفت و جانمازش را پهن کرد
_ سه رکعت نماز مغرب را بجا می آورم قربه…
سه ساعت خواب بدنش را چوب خشک کرد ولی کم کم دردش از بین میرفت
رکعت آخر در باز شد و کیان داخل دوید پایش به جانماز گیر کرد و مهر تسبیح جانماز به هوا رفت
تشهد و سلام را گفت
_ الهی نمیری چرا اینجوری میای تو؟
کیان _ به من چه شه…
دستش به پارچ روی میز خورد با صدای بدی افتاد و شکست انگار چاقویی درون اعصابش فرو رفت بلند شد
کیان شکه شد قدمی عقب رفت پایش روی شیشه رفت و فریادش به آسمان
_ اوفف کیان اوفف
کیان _ آ..آی ..پا..پام آاایی
چمد دستمال برداشت شیشه را از پایش درآورد و دستمال را رویش گذاشت که صدای مردانه در اتاق شروع به یاالله گفتن کرد
_ کیه ؟
شهریار _ ببخشید کیمیا خانوم مزاحم شدم میتونم بیام داخل ؟
_ سلام بفرمایین
چادر سرش بود اما شهریار سر بالا نیاورد
شهریار _ ببخشید من چون اینجا بودم درم باز بود صداتون شنیدم دعواش نکنین من دنبالش کردم ینی تقصیر من بود…
_ نه اشکالی نداره
شهریار _ تو اون کمد پانسمان و بتادین هس اگه دلشو ندارین من ببندم پاشو ؟
با فاصله گرفتن از کیان اجازه داد شهریار جلو برود جارو را آورد و مشغول جمع کردن تکه های شیشه شد
شیشه هارا در پلاستیک ریخت و با دو لیوان شربت برگشت همان لحظه در اتاق زده شد باز هانیه با صورتی پر اشک وارد شد
_ واا !
هانیه _ کیان ملده؟
_ هه؟
هانیه _ باباااا کیان مللد
مامان _ کیان کو؟
_ روتخت نشسته
هانیه طوری اشک می ریخت که فکر می کرد یا کیان شهید شده یا جان به جان تسلیم کرده
شهریار _ چه وابسته !
کیان _ نه این منتظر بود من بمیرم بیاد اتاقمو بگیره وگرنه از رو من تریلی رد بشه که با کاردکم نشه جمعم کرد اصلااا براش مهم نیس
هانیه _ دعنتو ببند
_ راس میگه
کیان _ همش تقصیر تویه
_ تو کوری شَلی خنگی به من چه زدی پاتو داغون کردی گردن من ننداز
کیان _ تو اگه حمله نمیکردی من نمی رفتم عقب
_ خب حمله میکردم چی میشد شیر درنده که نبودم خواهرت بودم دیگه
کیان _ کاش شیر درنده بودی لااقل همونجا میمردم الان که دادم زجر کش میشم
هانیه _ چرا نمی میلی؟
کیان _ منتظر بودم تو رو ببینم بعد برم
مامان _ بسه دیگه عهه
آنقدر درگیر بحث بودند که نفهمیدند شهریار کی رفت ؟
_ خاک تو سرت آبروم رفت خداحافظی نکردم
کیان _ من که مجروحم طبیعیه تو حال خودم نباشم هانیه ام بچست پس خاک تو سر خودت کن نه من
خواست دمپایی پرت کند ولی با نگاه والده به سمت درب خروجی حرکت کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشید

Tina&Nika
Tina&Nika
1 سال قبل

🤣🤣🤣وایی فیلم سینمایی هستن 🤣🤣

Tina&Nika
Tina&Nika
1 سال قبل

خسته نباشی گل 🥰

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x