رمان دلبرِ سرکش part28
خسته روی مبل دراز کشید که دو دست کوچک و نرم روی چشم هایش آمد
هانیه _ من کی ام؟
_ تو کیانی؟
هانیه _ نوچ
_ کیمیا؟
هانیه _ نوچ
_ بابا؟
هانیه _ عهههه
_ یه زشت فرفری
هانیه _ قهرم
_ عه هانیه ای؟
هانیه _ با من حرف نزن
_ من میرم یه خواهر دیگه پیدا کنمااا
هانیه _ برو
_ باشه
هانیه _ لیاگت ندالی
و حرصی از او دور شد به قهرکردنش خندید حالا دو دیقه دیگر یادش می رفت با صدای زنگ موبایلش بلند شد و دنبالش گشت
جواب داد
_ سلام بابا
بابا _ سلام بیا مغازه کارت دارم
چادر و کیف را برداشت و سمت در رفت
مامان _ نیومده کجا؟
_ بابا زنگ زد برم مغازه
مامان _ پیاز بگیر
_ باشه
کیان _ التماس دعا
_ محتاجیم به دعا
کیان _ التماس دعای کثیییر
_ عه خفه شو پرو
بیرون آمد سمت مغازه حرکت کرد
چه شده بود که این موقع روز کارش داشت؟
نکند فهمیده و از علاقه اش خبر دارد؟
ملیسا که نمی تواند گفته باشد علی آقا که هم احتمالش اصلا نیست
اوف کلافه ای کشید
_ اه ولش کن روانی شدم حالا بفهمن مگه چی میشه؟ هیچی!
اگر پدرش مخالف بود چه ؟
_ نوچ پسرخوبیه بابا ملت آرزوشون همچین دومادیه …البته جز بابای من
حواسش را به خیابان داد تا سر فکر و خیال های بیهوده خود را به کشتن ندهد
وارد مغازه شد منتظر نشست پدرش مشتری هارا تمام کرد و قفل در را انداخت و صندلی پشت میز نشست
بابا _ تو خونه اصن نمیشه باهات حرف بزنم برا همین گفتم بیای اینجا
_ اتفاقی افتاده؟
بابا _ نه چایی میخوری؟
او استرس داشت آنوقت پدرش در کمال ریلکسی چای میریخت نبات مینداخت درونش
_ اهم بابا میشه بگی چیشده؟
بابا _ میگم عجله نکن بگیر بخور
استکانش را گرفت و شروع به هم زدن کرد فقط سکوت بود و صدای هم زدن چای
یک دقیقه …
دو دقیقه …
سه دقیقه…
حوصله اش سرآمد استکان را از پیش پدر برداشت هر دو را روی میز جلویش گذاشت
_ بابا منو شکوندی اینجا چایی هم بزنم ؟
بابا _ تو میخوای عروس شی؟
_ ها؟
بابا _ نه قد و قوارت به عروسا میخوره ؟
_ بابا !
بابا _ نه آخه برا من سواله برا یه بچه ای مثه تو چرا باید خواستگار بیاد آخ من هرچقدر بدم میاد سرم میاد
_ چی؟
بابا _ کوفت
_ کل وجودم فدای تو
بابا _ پا نشم با همین گلای قالی یکیت کنم
_ باشه حرف نمیزنم فقط میشه واضح تر شرح بدی
بابا _ دو نفر همزمان میخوای بیاین خواستگاری یه نفرم فرداش ؟
از تصور اینکه دوتا خواستگار همزمان به خواستگاری اش بیایند خنده اش گرفت و بلند خندید
بابا _ ببند نیشتو دخترم دخترا قدیم میگفتی خواستگار اومده از خجالت غرق میشده این غار علی صدر باز کرده هر هر هرهر
_ حالا کی هستن؟
چایش را شروع به خوردن کرد
بابا _ علی انصاری پسر حاج انصاری که کفشاتو از مغازش میخری یکی ام سبحان پسر رجب تو روستا یکی دیگشم شهریار
با اسم آخری به سرفه افتاد پدرش از پشت میز بلند شد و به کمرش زد تا نفسش بالا آمد
_ شهریار کیه ؟
بابا _ محمدحسین بهجت ملقب به شهریار
_ خب بعدش؟
بابا _ حالا سه نفری مخمو تیلیت کردن
_ سبحان عطیه رو دوس داره اگرم خواستگار من شده مامانش زور کرده اون یکی دیگه هم اگه از کفشاش خوشم نمیومد صدسال نمیرفتم اونجا با اون نگاه کردنش شهریار….هرچی صلاح میدونین
بابا _ نسخه همرو پیچیدی به شهریار که رسید هرچی صلاح میدونم ؟
_ بابااا
بابا _ باشه باشه فهمیدم خودم میگم بیان پس راضی ای؟
_.. چقدر هوا خوبه!
بابا _ پاشو بریم خونه مامانت منو کشت …الو سلام خانوم..نتیجه مذاکره مثبت شد..گزینه سوم…باشه میگیرم
دلش میخواست به هوا پرواز کند و بگوید خدایااااااشکررررت❤❤❤
در دل گفت وااای بلاخره شوهر کردما باورم نمیشه🤣🤣🤣
قشنگ بود نرگس جان
اگر میخوای بقیه دوستان ازت حمایت کنن باید توام از رماناشون حمایت کنی 😊
چیکارکنم؟
کامنت بزار زیر رمان ها و حمایت کن
مثل بقیه که کامنت میزارن
ازشون بخوا رمانت رو بخونن و حمایت کنن😄