نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part44

2.7
(16)

شب شده بود تا نمازش را خواند هانیه برای بار دهم صدایش کرد بلند شد تند تند آماده شد و کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد
با هانیه سوار اسنپ شدند رفتند سمت لوازم‌التحریر تا برای کلاس نقاشی اش دفتر و مداد رنگی و …بخرد
وارد مغازه شدند دفترهای قشنگی داشت با اینکه کیان سفت و سخت با او در قیافه بود و اصلا نگاهش نمیکرد فقط در حد جواب سلامی آن هم بزور برایش دفتر و قلم و..گرفت چشمش افتاد به دفتر های شیک مشکی که عکس چهره گرگ داشت همان هایی که شهریار دوست داشت
هانیه _ آجی بریم
_ تموم شد؟
هانیه _ آره
_ بریم
بعد از پرداخت خریدشان از مغازه خارج شدند و با تاکسی سمت خانه رفتند
به دم در که رسید کرایه را حساب کرد و به طرف در حرکت کرد
هانیه _ آجی نیگاش کن 😍😍😍
چشمش افتاد به چیزی که باعث ذوق هانیه شده بود
یک کودک با لباس های سفید قرمزش و مشتی که آن را می مکید پاهایش را تکان می داد گاهی جیغ کوتاهی میزد
_ چرا اینجاست؟ کو مادرش؟
روی زانو نشست کاغذ روی ساک بچه را برداشت
( سلام خانوم محترم شنیدم زنه شوهر سابق من شدی البته شوهر که نه یه شوهر موقت واسه چند ساعت که ثمره اش جلو چشمته
ازم خواست بچه رو بدنیا بیارم و کلی خواهش که سقطش نکنم
نتونستم دیگه نگهش دارم خانوادم دارن میان خونم و کاری از دستم بر نمیاد دیگه من تا همینجا میتونستم
امیدوارم مادر و پدر خوبی داشته باشه
خداحافظ )
سست شد انگار سطل آب یخ ریختند رویش
_ مامان ..بگو ..بیاد
هانیه رفت چند دقیقه بعد آمد
مامان _ جانم؟‌ چرا اینجا ..؟ این بچه کیه؟
نامه را با همان دست لرزان به مادرش داد و بعد از خواندنش محکم بر سرش کوبید
مامان _ برو گوشیمو بیار پاشو بریم خونه پاشو زشته
گهواره کودک را مادرش آورد خودش که کلا گیج شده بود بین نکشید پدرش سراسیمه داخل شد
بابا _ چی میگی خانوم ؟
مامان _ من‌ نمیگم این نامه میگه زنگ به شهریار بگو همین الان حرکت کنه
بابا _ شاید..
مامان _ حاااااامد
بابا _ باشه زنگ میزنم
انگار وقت شیرش بود صدای گریه اش کم کم بالا رفت کیان که مات و مبهوت کمی خیره بچه ماند کمی خیره خواهر بدبختش بعد هم زنگ زد شهریار و لیست فحشی ردیف کرد

هشت ساعت بعد …
بچه روی پای مادرش خوابیده بود با صدای زنگ همه بیدار شدند هانیه سمت در دوید در را باز کرد
هانیه _ سلام عمو
شهریار _ سلام عزیزم..کیمیا؟
نمی‌دانست چه در چهره اش بود که انقدر شهریار تغییر کرد با دیدنش شاید پیر شده بود
شهریار _ خانومم چکار کردی با خودت این چه رنگ و رویی ایه
کیان _ با شاهکارای تو خوشگلتر از این نمیشد دیگه
شهریار _ میزنم دک و دهنتو میارم پایینا
بابا _ بشین
سلام کرد و نشست روی مبل بقیه هم نشستند شهریار میگفت و او می شنید
بابا _ ینی بچه از تو نیس؟
شهریار _ بابا من اصلا وقت اینکارو نداشتم به جان خودم به حان خانواده ام اگه من اهل اینکارا بوده باشم این حتما منو با شوهرش اشتباه گرفته اصن خودم بچرو میبرم دی ان ای بگیریم
مامان _ آقا شهریار
شهریار _ جانم
مامان _ دختر منو خیلی اذیت کردی خیلی
شهریار نگاهش را به انگشتان دستش داد لب گزید و هیچ نگفت
مامان _ بچه منو با داداشت فرستادی خرید اشکالی نداره خودت رفتی کیش دو روزه برگردی و نیومدی اشکالی نداره یه بچه گذاشتن دم خونمون که از توعه حالام اومدی میگی نیس اشکالی نداره فقط تا کی اینکارا ادامه داره بچه منو پیر شد نگاش میکنم فک‌میکنم گریم میگیره
شهریار _ درستش میکنم
_ لازم‌نکرده
بلند شد از روی صندلی مانتویی را پوشید مقنعه و چادرش را سر کرد بچه را در گهواره اش آرام گذاشت و آن را دست شهریار داد
_ پاشو بریم آزمایشگاه
شهریار _ الان؟
_ شهریار بحث نکن تا اون روی من بالا نیومده پاشو میگم
با هم سمت آزمایشگاهی رفتند هم از کودک آزمایش گرفتند از شهریار
دلش گواه خوبی نمی‌داد
_ چقدر دیگه جواب میاد ؟‌
شهریار _ چهل و پنج روز دیگه
_ بریم خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشی نرگس بانو

تارا فرهادی
1 سال قبل

#حمایت از نرگس بانو❤️

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x