نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part46

4.3
(4)

شهریار

تا صبح چشم روی هم نذاشت جمله های کیمیا مثل پتک در سرش کوبیده میشد
“برو کیش”
“نمیخوام باهات ازدواج کنم ”
“اصلا واسم شوهر نبودی”
“عروسی در کار نیست آقای فتاح”
کیان _ آی شهری ؟
_ ها؟
کیان _ پاشو میخوام تشکو جم کنم
_ اینهمه تشک همین یکی منو میخوای؟
کیان _ آره چون فقط با تو مشکل دارم
با اکراه بلند شد و ساعت و موبایلش را برداشت و طرف سرویس رفت
دست و صورتش را شست و خشک کرد
مامان _ شهریار کجاست؟
کیان _ تو دسشویی
هانیه _ چیکا میکنه؟
کیان _ سوال کنکور حل میکنه تو دسشویی چیکار میکنن آخه بی عقل
مامان _ کیااان
کیان _ خب خنگه
_ دعوا نکنین بابا اومدم
کیان _ همش تقصیر توعه میبینی حتی دعوای منو هانیه ام یه تو بر میگرده
مامان _ برو باباتو بیدار کن
کیان _ بابا صبح رفت منو دنبال نخود سیاه نفرستین
کتش را از روی مبل برداشت و تن کرد ساعت را دور مچش بست موهایش را با دست عقب راند
_ مامان بچه رو میارین باید جایی برم
مامان _ با بچه ؟
_ بله
مامان _ کجا ؟
_ بعدا میگم
مامان _ بشین صبحانه بخور میرم بیارمش
کنار میز ایستاد لیوان چای را نصفه سر کشید لقمه در دهانش گذاشت
کیمیا _ بچه رو میخوای کجا ببری؟
_ مامان بچه آماده شد ؟
کیمیا _ باتوام بچه رو کجا میبری ؟
_ ماماااان
مامان _ نمیده
_ برو بچه رو بیار
کیمیا _ تا ندونم نمیدم
_ برو بچه رو بیار کار دارم میارمش
کیمیا _ چیکارش داری؟
_ مگه بچه من نیس؟پس به تو هیچ ربطی نداره با بچم چیکار دارم برو درو باز کن بچمو وردارم
کیمیا _ الان شد بچت؟
_ بچه من نیست اما تو استثناء اینجوری فک کن بده کلیدو
کلید را گرفت و در را باز کرد سرهمی آبی را تن امیر محمد کرد کلاهش را سرش کرد با همان ملافه کوچکش بغلش کرد و از اتاق بیرون زد
مامان _ کالسکه ببر خسته میشی
_ نه سبکه تا عصر برمیگردم
مامان _ باشه مواظبش باش
_ خودم چی؟
مامان _ مواظب خودتم باش🙂
_ خداحافظ
مامان _ خدا پشت و پناهت
کفش را پوشید و از خانه خارج شد باید میرفت پیش دوستش
سبحان !
در آزمایشگاه کار میکرد دی ان ای هم می توانست بگیرد
با تاکسی خودش را به آزمایشگاه رساند و با سبحان تماس گرفت که دم در آمد
سبحان _ بیا بریم تو واای چه نازه بچه توعه؟😍
_ تو دیگه بچه منه که خودمم دارم شک میکنم
سبحان _ پس بچه کیه ؟
_ دیشب داستان واست میگفتم؟
سبحان _ هااا پس اینه من توقع یه بچه چهار پنج ساله داشتم بیا بریم تو حالا
داخل اتاقی شدند روی صندلی نشست لیوان کاغذی نسکافه را دستش داد
سبحان _ اینو بخور من با پسر مشکوکت تنها باشم
_ نرفتی شاهرود؟
سبحان _ دیگه خانوممون نذاشتن بریم تو دوماد نرفتی هنوز؟
_ نه بابا داشتم میشدم که این نعمت الهی افتاد وسط
سبحان _ اوه اوضاعت بد پیچ خورده که
_ ها دیگه حالا میتونی یه دی ان بگیری کمتر از یه ماه آماده بشه یا دوسه هفته ای؟
سبحان _ به این زودی که نه ولی باشه دهنتو باز کن
_ چیکار میکنی؟
سبحان _ از بزاق دهنم میشه دی ان ای گرفت
_ من آماده بودم آمپول بزنی😅
سبحان _ تقویتی دارما تعارف نکن فاسد داره میشه بزنم واست😂
_ برو بمیر میخوای بچه رو یتیم کنی؟
سبحان _ آماده شد واست میفرستمش
_ دستت درد نکنه
سبحان _پاشو بریم خونمون که سلطانم منتظره
_ نه دستت درد نکنه
سبحان _ دست من درد نمیکنه پاشو بریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

اوه اوه حالا این بچه کیه؟ گوگولیه کاش حداقل به فرزندی قبولش کنند🤒 این شهریارم چه خودشو واسه مادرزنش لوس میکنه کیمیام که اصلا یه ذره تعلق خاطر به این مرد بیچاره نداره! هعی😟

کوتاه بود و جالب خداقوت👏🏻

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x