رمان دلبرِ سرکش part7
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد از هشت صبح خانوادگی در تکاپو بودند برای جمع کردن لباس و وسایل هایشان
نگاهش به ساعت کرد نه و نیم بود چشمانش را بزور باز نگه داشته بود
تمام لباس هایش گلوله وار شوت در چمدان کرد و لوازم دیگر را جیب های کناری جا داد
_ چرا بسته نمیشه؟
اینطورنمیشد این زیپ باید بسته میشد با فکری که به سرش زد بشکنی و بلند شد از اتاق بیرون رفت
_ کیاااا
کیان _ کیان
_ کیا بیا
مامان _ اسم بچمو درست بگو
کیان _ دستم بنده کیمی
_ کیمی و زهرشترمرغ بیا اتاقم کارت دارم زودباش ضروریه حیاتیه اگه نیای اتفاق بدی میافته میدونی که من جای تمومممم جاسازاتو میدونم
کیان _ کیمی جان اومدم اومدم
و تقریبا تا اتاق پرواز کرد خوشحال از حس قدرتی که گرفته بود ابروهایش را تند تند بالا انداخت
کیان _ حیف که آتو داری ازم و گرنه تره ام برات خورد نمیکنم بگو چیکار داری
_ بخواب روش
کیان _ چیکار کنم؟
_ روی چمدون بخواب فک نکنم انقدر خنگ باشی که نیاز باشه جمله رو دوباره برات تکرار کنم !
کیان _ خنگ خودتی
روی چمدان دراز کشیدو اینبار راحت تر زیپ را بست با کمک کیان چمدان سنگین را بلند کردند
این چمدان را باید با جرثقیل در ماشین می گذاشتند.
جلوی آینه دراور سفیدش ایستاد کیف لوازم آرایشش را برداشت
یاد دوسال پیش افتاد
چقدر برای کیف قبلی گریه کرد خیلی خوشگل بود و هم یادگاری بود هانیه پنج سال داشت عاشق فندک شده بود آنقدر سرگرم درس خوندن بود که نفهمید هانیه کیف را برد
با جیغ هانیه سمت اتاقش دوید هول کرده بالشتی برداشت تکه آتش را خاموش کرد پنجره هارا بار کرد تا بوی گندش از اتاق بیرون برود
این..این کیف …نه!
_ هانیه !
هانیه ای که گوله گوله اشک میریخت شوکه شده به کیف نگاه کرد خودش بود همانکه زهرا داده بود یادگاری دوستش که سه ماهی بود فوت کرده بود
مادرش وارد اتاق شد هانیه را آرام کرد ولی که بود که اورا آرام کند کیف جزغاله شده را توی پلاستیک انداخت تا شب آرام گریه کرد برای شام هم بیرون نرفت
چند وقت بعدش همین کیف را خرید
سفید با لکه های مشکی و یک گربه ملوس رویش
با صدای در اتاق از خاطرات گذشته بیرون آمد
بابا _ کیمیا بابا چمدونت آمادست؟
_ آره آمادست
چند رژ و لاک و ویتامینه و شانه کرم پودر و اتو مو و سشوار و تاف کلی لوازم دیگر برداشت درون کیف بزرگتری گذاشت
هانیه _ آجی گشنمه
_ خب برو یه چیزی بخور
هانیه _ آخه چیدی تو یچال نیس همشو کیان بیشول خولده
_ کیان بیشعور ؟
هانیه _ اوهوم
_ کجاست ؟
هانیه _ تو اتاگش
_ بیا بریم ببینم چه میکنه این داداش ما
شارژر و ایرپاد و پاورش را در کوله گوگولی مگولی اش انداخت نگاهی به اتاق انداخت
آها…دمپایی !
سریع سمت دمپایی هایش رفت و دو جفت برداشت
دیگه چه میخواست ؟
حالا بد نبود در این یک هفته قبل امتحانات کتاب هایش هم ببرد دو سه کتاب برداشت با یک رمان که نصفه خوانده بود
هانیه _ آجیییی
_ اومدم اومدم
کتاب هارا در کوله انداخت بیرون آمد در اتاق را بست کیف ارایش کوله و دمپایی را روی میز آشپزخانه گذاشت
از خوراکی های دیروز بسته پفکی را باز کرد و بسته چیپسی هم به هانیه داد و باهم سمت اتاق کیان رفتند .
_ اوهووووو چه خبرههه اینهمه لباس برا چیه ؟
کیان _ ما آدما میپوشیمش تو چطور ؟
_ جواب منو نده ها احترام بزرگتر کوچیکتر سرت نمیشه
کیان _ نه سرم نمیشه گشاده برام
_ پفک ؟
کیان _ فدای مهر خواهریت این مادر ما که همچین چسبیده به همسر عزیزش که …
_ کیااااا
کیان _ باشه.. بگو چی وردارم ؟
_ ببین اون تیشرت مشکیتو با اون آبیه و سفیده و خاکستریه و سرمه ایه بردار
کیان _ این مشکیه رو میخوام بپوشم شلوارامم که برداشتم دیگه
_ از اون موقع فقط شلوار برداشتی ! منکه دخترم زودتر از چیدم تموم شد زود باش
کیان _ چه چیدنی چمدونو ترکوندی من خوابیدم روش داشتم میرفتم هوا
بعد هانیه را به سمت خودش کشید مشتی چیپس برداشت
کیان _ گریه نکنی ها
_ کیان کپک بزنی خب نکن دیگه
هانیه _ آبجی نیگاش کن
خواست آرامش کند که کیان بسته چیپس را از او گرفت با ولع خورد
هانیه _ ماماااان
و با دو سمت حیاط دوید و بعد مادر با توپ پر وارد اتاق شد کیان از بین کوه لباس پرید و پشت او پناه گرفت
_ اوی کیان کمرم
مامان _ یک بار دیگه فقط یک بار دیگه ببینم میخواد این بچرو اذیت کنی خودت میدونی کیان فهمیدی ؟
این حالت مادر زنگ خطری بود برای همه که حواسشان را جمع کنند دسته گل به آب ندهند
کیان _ بگیر گشنه چیپسم نخواستم
و قبل از اینکه دست مادر به او برسد بسته چیپس را سمت هانیه پرت کرد و از اتاق بیرون دوید
_ کیان فقط دروووو مامان داره میاد تو حیاط
بسته پفک را کناری گذاشت انگشتانش را با دستمال پاک کرد بقیه لباس های برادرش را به مدل گلوله ای خودش در چمدان چید
در کمدش را باز کرد
_ خب آقا کیان ببینم چیا داری ؟ این پیراهن سفیدت که خوبه