نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سقوط

رمان سقوط پارت بیست و سه

4
(62)

 

لباس مناسب‌تری پوشید. شانس آورد که هنوز هم لباس‌های قدیمیش تو کمد بود! با دیدن پدرش خودش رو تو آغوشش انداخت و روی سینه‌اش رو بوسید

 

حاج طاهر با مهربونی ذاتیش دست نوازش به سرش کشید و پیشونیش رو بوسید

 

_خوش اومدی دردونه بابا، خونه بدون تو سوت و کوره

اشک تو چشماش جمع شد. با وجود این‌که پدرش در گذشته مانع ازدواج او و علی شده بود اما کینه‌ای ازش نداشت، خوب میدونست که حتی خودش هم نمیتونست کار و موقعیت علی رو قبول کنه…! خونواده‌اش هم بدش رو نمیخواستن

 

مهران از پشت سر صداش بلند شد

_بله دیگه، پس بنده تو این خونه رسماً نقش هویج رو دارم ایفا میکنم!

با این حرفش همه خندیدن، حتی حسام هم لبخند زد!

مهران اخم کرد

_به من میخندین؟

ببین ترگل، بابا الکی میگه واقعا تو نبود تو هممون یه نفس راحت می‌کشیم؛ اصلا آرامشی وجود داره که نگو

 

صدای اعتراض مادرش بلند شد، ترگل هم مثل همیشه حرصی نیشگونی از بازوش گرفت و پس گردنی آرومی بهش زد

_خب ادامه‌اش؟

با صورت جمع شده از درد نگاهش کرد

_آخ دستت بشکنه وحشی، حسام این زنت دستش خیلی سنگینه‌ها؛ چطوری تحملش میکنی؟

کم مونده بود دود از بینیش بزنه بیرون! حسام کوتاه خندید و دست دور کمرش حلقه کرد

 

_خانمم یه دونه‌ست، اذیتش کنی با من طرفی

《جان؟》چند بار پلک زد تا ببینه خوابه یا بیدار…! تموم خونواده با رضایت بهشون خیره بودن

خجالت زده ازش جدا شد و به اتاق پناه برد 《:_پسره دیوونه آب زیرکاه خوب بلده جلوی همه نقش بازی کنه، هه فکر کرده وحشی بازیاشو ندیدم! ابله》

 

حسام دست و دلبازیش و سیاستی که داشت باعث میشد حسابی تو دل خونواده‌اش جا پیدا کنه، مخصوصاً با انگشتر هدیه‌ای که برای مادرش خریده بود! طلعت خانم فوق‌العاده داماد دوست بود و با انگشتر طلایی که دامادش بهش داده بود ذوق زده شده بود و مثل پروانه دورش می‌چرخید

 

ترگل هر چقدر مناسبت این کادو رو ازش پرسید جواب درستی بهش نداد و وقتی چشمش به صورت حرصیش افتاد با لذت دست دور گردنش حلقه کرد

 

_خانم حسودم بد کردم واسه مادرزنم یه کادو خریدم؟ غصه چیو میخوری همه چیز من مال توعه

 

خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که این مرد رو سرراهم قرار دادی؟ واقعا اخلاق‌هاش غیر قابل پیش‌بینی بود معلوم نبود تو اون مغزش چی میگذره…!!

 

اون شب همه شام تو خونه حاج حسین گرد هم جمع شدن، بعد از مدت‌ها از ته دل لبخند می‌زد درست بود که زندگیش متفاوت از بقیه زوج‌ها بود اما اون این جمع صمیمی رو دوست داشت و نمیخواست با چیزی عوض کنه

 

وقتی حاج حسین خبر ازدواج علی رو تو جمع اعلام کرد، دید که دست حسام دور کمرش حلقه شد و ناشیانه فشاری هم بهش داد

 

در سکوت به نیم رخ جدی و اخموش خیره شد. حتما فکر می‌کرد که با خبر ازدواجش دیوونه میشه، اما او در کمال تعجب هیچ حسی نداشت! انگار قبلاً هیچ‌وقت عاشق علی نبود؛ داشت از این شخصیت جدیدش می‌ترسید از این حس‌های ضد و نقیضش که گاهاً به سراغش میومد

 

بعد از شام مردها مشغول صحبت در مورد کار و سیاست شدن، هر چقدر به خاله ستاره اصرار کرد تو شستن ظرف‌ها کمکش کنه قبول نکرد، او و حنانه رو رسماً از آشپزخونه شوت کرد بیرون! _:این مادرشوهر ما هم یه چیزیش میشه، نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم!

 

کم کم احساس لوس بودن داشت بهش دست میداد، حنانه لبخندی به قیافه ماتش زد و دستش رو کشید و به سمت اتاق خوابش برد

 

_بهتر بابا، کی حوصله داشت اون همه ظرف رو بشوره! بیا که کلی باهات حرف دارم؛ شدی ستاره سهیل نمیشه باهات یه کلوم حرف زد

 

با حرفش به خودش اومد. دست از میون انگشتاش بیرون کشید

 

_باشه بابا مچمو شکستی، من شدم یا تو؟ خب یه بار بیا خونمون؛ من که جمعه‌ها بیکارم

هر دو وارد اتاق شدن

حنانه روی کاناپه نشست و پا روی پا انداخت

 

_چون جمعه‌ها هر دو بیکارین نمیخوام مزاحمتون بشم که حسام آتیشی میشه، اون‌وقت بیا و جمعش کن

 

چشم غره‌ای براش رفت. در اتاق رو بست و به سمتش رفت، الان بهترین فرصت برای حرف زدن بود؛ کنارش نشست

 

_بگذریم حالا، میخوام در مورد یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم

 

با لحن جدیش از لاک خنده‌اش بیرون اومد. خودش رو جلو کشید

 

_چیشده، حسام کاری کرده؟

لب بهم فشرد. در دل گفت حسام خیلی غلطا کرده ولی زبون به دهن گرفت

 

_نه بابا در مورد حسام اصلاً نیست، درمورد خودته

 

رنگ نگاهش عوض شد. چشمای عسلی روشنش از ترس موج می‌زد با رنگی پریده پرسید

 

_تو رو خدا بگو چیشده، مگه چیکار کردم؟ حسام بهت گفته بیای از زیر زبونم حرف بکشی آره!

 

طاقتش طاق شد. دستش رو گرفت و عصبی حرفش رو قطع کرد

 

_ای بابا هر چی من میگم تو یه حسام تنگش میچسبونی! مگه چیکار کردی که انقدر میترسی؟

 

سر پایین انداخت. با مظلومیت گفت

 

_آخه داداش خیلی گیر میده، تا قبل از اینکه باهات ازدواج کنه همش رفت و آمدام رو چک میکرد حتی اجازه نمیداد زیاد از گوشی استفاده کنم؛ گفتم شاید…

ادامه نداد و با نگرانی سر بالا گرفت. این دختر چی کشیده بود از دست برادرش؟ البته حسام هیچ تغییری نکرده بود فقط الان بیشتر به زنش گیر میداد تا به خواهرش…!

 

با تاسف سر تکون داد. موهاش رو نوازش کرد

 

_عزیزدلم اصلا بحث این چیزا نیست، بعدشم حسام غلط میکنه کاری بهت داشته باشه مگه من مردم؟ تو دیگه وقت شوهرته کسی نمیتونه بهت بگه اون کار رو بکن یا این‌کارو بکن

 

ابروهاش بالا پرید

_مشکوک میزنی! بابا مردم از فضولی بگو دیگه

 

خندید و لپش رو کشید

 

_قراره واست خواستگار بیاد خانوم، بگو مبارکه!

 

چشمای درشتش گرد شد

 

_شوخی میکنی؟ خواستگار چی…! تو خبر داری و بعد من…

با انگشت به خودش اشاره کرد و اما حرفش رو خورد. به فکر فرو رفت!

ضربه آرومی به شونه‌اش زد

 

_اوه عروس خانم وکیلم؟

 

از بهت بیرون اومد ولی هنوز هم متعجب بود باید میگفت از این خبر یهوییش جا خورده بود

 

_تری خواستگار کیه؟ عروس چیه بابا!

 

اخمی کرد

 

_اول اینکه تری و مرض، مثل اینکه زن و شوهر هر دو میخواین حرصم بدین! اون از مهران که بهم میگه ترتر اینم از تو که بهم میگی تری ایش

 

روش رو گرفت و تازه فهمید چی به زبون آورده. هین خفیفی کشید و سر برگردوند که با نگاه مات حنانه روبرو شد

 

《آخه این چه وضع گفتن بود! دختره سکته نکنه خیلیه》

 

آروم تکونش داد

 

_حنانه، حنا خوبی! چت شد دختر؟

 

گنگ به طرفش برگشت. زمزمه‌وار گفت

 

_ترگل تو الان چی گفتی؟

نفس راحتی کشید و لبخند زد

 

_گفتم مهران بهت علاقه داره و خاطرتو خیلی میخواد، جوابت چیه خانوم…

 

حرفش تموم نشده بود که تو آغوشش فرو رفت. حس می‌کرد استخون‌هاش داره خورد میشه از بس تو بغلش فشارش میداد

 

_وای ترگل جدی میگی؟ مهران از من خوشش اومده!

 

با اخمی ساختگی پسش زد

_خدا شفات بده دختر، یه ذره حیا میا نداری! مهران خر مغزشو گاز گرفته و از تو خوشش اومده ولی بعید میدونم با این دیوونه بازیات بتونه دووم بیاره

 

خندید و مشتی به بازوش زد

 

_از خداشم باشه، دختر به این خوبی از کجا میخواد پیدا کنه؟

 

لبخند روی لبش نشست

 

_ولی حنا دور از شوخی جوابت چیه؟

خودت میدونی مهران قبلاً فاطمه رو می‌خواست اسمشو عشق نمیزارم چون داداش خودمو خوب میشناسم، به این راحتی‌ها کوتاه نمیومد! ولی تو انگار براش فرق داری؛ دقیقاً از شب تولدت بهت فکر میکنه منتها نمیتونست اعتراف کنه چون می‌ترسید بهش نه بگی

 

حنانه تو سکوت به حرف‌هاش گوش می‌داد بعد از تموم شدن حرفش پلکی باز و بسته کرد و سر پایین انداخت

_همه اینا رو میدونم خواهری، مهران پسر خوبیه منم یه بار با علاقه‌ام پیش رفتم و تهش به جایی نرسیدم، به نظرم میتونم شانسمو امتحان کنم. ولی قبلش باید یه مدت کوتاهی با هم در ارتباط باشیم نمیخوام پس فردا مشکلی بینمون به وجود بیاد

 

سری به معنی تایید تکون داد

_درسته عزیزم، خوب کاری میکنی تو دختر عاقلی هستی و به نظرم کنار مردی مثل مهران هر دو خوشبخت میشین

 

لبخند شیرینی زد و باز هم در آغوشش گرفت

 

_ممنون ترگل، انگار قسمته که بیشتر از این با هم فامیل بشیم؛ خیلی خوشحالم که با وجودت زندگی حسام رو پر از آرامش کردی داداشم واقعا با گذشته خیلی فرق کرده!

 

لبخندی زورکی روی لبش نشست. واقعاً مونده بود چی بگه حس می کرد ساختمون زندگیش روی خرابه‌ای بنا شده بود که دیر یا زود فرو می‌ریخت، نه حسام مردی بود که از غرور و قوانینش بگذره و نه ترگل تحمل زورگویی رو داشت! به هر حال جایی در نقطه‌ای رشته نازک این رابطه پاره میشد و اون روز قرار بود کی باشه؟

با اصرار‌های فراوون ستاره خانم شب رو همون‌جا گذروندن. حسام خسته بود برخلاف همیشه زود خوابش برد! تو آغوشش حبس شده بود و نفس‌های گرمش گوش و گردنش رو قلقلک میداد

 

تو این ماه‌ها آرزوی یه خواب راحت رو دلش مونده بود، نگاهی به پلک‌های بسته‌اش کرد. یک لحظه، فقط یک لحظه قلبش لرزید! انگار چیزی درونش بشکنه

اینکه از آغوشش جدا نشده بود رو باید چه معنی می‌کرد؟ نگاهش به دستش افتاد که از زیر تاپش رد شده بود و روی سینه سمت چپش نشسته بود! تو خواب انقدر مظلوم میشد که فراموش میکرد همون مرد زورگو و کج خلق تو بیداری باشه

 

بغض به گلوش چنگ انداخت. این مرد واقعاً شوهرش بود؟ چرا هنوز حضورش رو تو زندگیش قبول نکرده بود! مژه‌های بلند و مشکیش بیش از حد دلفریبی میکرد، موهای حالت دار و صافش کمی روی پیشونیش ریخته شده بود

دستش هرز می‌رفت سرش رو نوازشش کنه اما میون راه تو هوا مشت شد. یادش اومد این مرد همونی بود که اونو به زور مجبور به این ازدواج کرده بود، همونی که روز و شب رو بهش زهر کرده بود! پس چرا میخواست نوازشش کنه؟ این حس‌های عجیب چی از جونش میخواستن؟

 

آهی کشید و چشم بست. با افکار آشفته‌اش اصلاً نفهمید کی به خواب رفت

 

با احساس سر و صدا هوشیار شد. پلک‌هاش رو از هم باز کرد که نگاهش به ساعت افتاد عدد نه رو نشون میداد!

 

تند از جاش بلند شد، چقدر دیر بیدار شده بود! حتما الان مادرشوهرش با خودش می‌گفت چه عروس تنبلی داره…!!

پوفی کشید و بعد از شستن صورتش لباس مناسبی پوشید و از اتاق بیرون رفت. حنانه احتمالاً به دانشگاه رفته بود و فقط ستاره خانم بود که تو آشپزخونه مشغول کار بود

 

سلام بلند بالایی داد و به سمت سماور رفت ستاره خانم با دیدنش لبخند مهربونی زد و جوابش رو به گرمی داد

 

_برو بشین دخترم، الان برات صبحانه رو آماده میکنم

 

اخم کرد، با دلخوری گفت

 

_عه خاله جون، واقعاً داره بهم برمیخوره مگه من غریبه‌ام که نمیزارین دست به سیاه و سفید بزنم؟ اینجوری حس می‌کنم اینجا راحت نیستم

 

دست از کار کشید و با شرمندگی بهش چشم دوخت

 

_این چه حرفیه عروس خوشگلم، تو نور خونه مایی اصلا این حرفو نزن…

تقصیر این حسامه از اول تعیین تکلیف کرده بود که از زنش نباید کار بکشیم

 

ابروهاش بالا پرید. حسام همه جا باید قانون میزاشت؟ این شخصیت پیچیده و عجیبش براش جالب بود

 

ظرف پنیر رو از یخچال بیرون آورد و پشت میز نشست

 

_آخه این چه منطقیه! اینجا هم خونه منه دیگه، یه کمک کردن که از آدم کم نمیکنه

 

با لبخند رضایتمندی به عروسش نگاه کرد و زیر لب خدا رو شکر کرد. در دل از انتخاب پسرش خوشحال و راضی بود هیچ‌کس بهتر از ترگل نمیتونست اونو سر به راه بیاره

 

بعد از خوردن صبحونه طلعت خانم هم به اون‌جا اومد، سه تایی مشغول کار شدن ساعت دو روضه برگزار میشد و باید از قبل همه چیز رو انجام میدادن ترگل مشغول درست کردن حلوا شد و طلعت خانم هم میوه‌ها رو تو ظرف مخصوصشون چید، بوی حلوا حسابی تو خونه پیچیده بود

ستاره خانم دیگ آش رو از روی گاز برداشت و کنار عروسش ایستاد

 

_چه کردی مادر، مثل مادرت کدبانویی

 

تو لحن و نگاهش تحسین موج می‌زد. ناخنکی به حلوا زد و شیرینش رو تست کرد خوب بود بعد از آماده شدنش داخل دیس گذاشت و تزینش کرد

 

بعد از چندین ساعت کار یک حموم حسابی می‌چسبید، لباس‌هاش رو در آورد و دوش آب گرم رو باز کرد، برخورد آب ولرم پوستش رو نوازش میداد و آرامش بهش تزریق می‌کرد

 

از حموم که بیرون اومد صدای جیغ جیغوی حنانه هم نوید این رو میداد که بالاخره به خونه برگشته بود

 

لباس‌هاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون زد

 

_به به خواهر شوهر عزیز، خوب از زیر کار در میریا!!

 

بیخیال گازی به سیبش زد و پا روی پا انداخت

 

_کم غر بزن عروس، یه روز داری کار میکنیا

 

ستاره خانم از آشپزخونه شاکی صداش زد

 

_حنا مراقب حرف زدنت باش

 

ابرویی براش بالا انداخت مادرشوهرش حسابی هواش رو داشت و این حرص حنانه رو در می‌آورد

 

پشت چشمی نازک کرد

 

_والا مردم شانس دارن، آدم از مادرشوهر هم باید شانس بیاره

 

ریز خندید. خواست بگه مادرشوهرت جلوت نشسته ولی چیزی نگفت و با اشاره بهش فهموند که سریع حرفش رو گرفت. هول کرده سیب تو گلوش گیر کرد، سرفه‌اش گرفت حالا مگه تموم میشد…!! صورتش سرخ شده بود و از فرط سرفه اشک تو چشماش جمع شده بود

 

طلعت خانم با لیوان آب نزدیکش شد

 

_بگیر مادر، موقع میوه خوردن حرف نزن خب

 

نتونست خنده‌اش رو کنترل کنه، قهقه‌اش بلند شد. ستاره خانم با ملاقه جلوی آشپزخانه ایستاد و سرزنش وار گفت

 

_تو کی میخوای بزرگ بشی هان؟ حسام که نیست اصلا حرف شنوی از من یکی نداره؛ ای هر چی میکشم از دست این باباته بس که لوست کرده

 

حنانه بیچاره آب شده از خجالت از جاش بلند شد و به طرف سرویس دوید. بیچاره کوفتش شد!

ناهار رو کمی زودتر خوردن و رفتن تا حاضر بشن، الانا بود که مهمون‌ها سر برسن؛ کت و دامن مشکی پوشید که زیرش شومیز مخمل سفیدی میخورد. اندام لاغرش حسابی تو این لباس خودنمایی می‌کرد، روسری سه گوش مشکی براقش رو لبنانی بست و آرایش ملیحی هم روی صورتش انجام داد

 

با صدای زنگ گوشیش چشم از آینه گرفت حسام بود! ابروش بالا پرید هیچ‌وقت بهش زنگ نمیزد یعنی چیشده؟

 

دکمه سبز رو فشرد

_بله؟

صدای نفس عمیقش رو از پشت گوشی شنید

_روضه که شروع نشده؟

 

عطرش رو، به روی گردنش پاشید

 

_نه یه نیم ساعت دیگه شروع میشه، چطور؟

 

بدون اینکه جواب سوالش رو بده گفت

 

_چه لباسی پوشیدی؟

 

شیشه عطر میون دستش فشرده شد. باز دیوونه شد! پوفی کشید

 

_این چه سوالیه؟ باید برات شرح کامل بدم آقای فلاح…!

از حاضرجوابی دخترک اخمهاش توی‌هم رفت

 

_زبون درازی نکن ترگل، بگو چی پوشیدی نبینم آرایش بیش از اندازه کنیا

 

آخ که دوست داشت خرخره‌اش رو بجوئه این مرد چرا همچین میکرد؟ تا جواب سوالش رو نمی‌گرفت آروم نمیشد

 

_نگران نباش آقا، لباسم پوشیده‌ست بعدشم مجلس زنونه‌ست چرا انقدر خودتو اذیت میکنی آخه!

عصبی جواب داد

_زنونه یا غیر زنونه، نمیخوام جوری به نظر بیای که حرف پشت سرت بزنند پس مراقب باش

اینو گفت و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بده تلفن رو قطع کرد. با چشمای گشاد شده از فرط تعجب به صفحه خاموش گوشی خیره شد، چرا نمیتونست درکش کنه؟ یک جای کار میلنگید با این رفتارهای شک‌برانگیزش حالا مطمئن بود

 

اینکه زیادی بهش گیر میداد و امر و نهی میکرد بیشتر از اینکه از غیرتش نشات بگیره نشون از فکر مریضش داشت، حرصش در میومد نمیدونست از سر لجبازی یا چیز دیگه موهای رنگ شده‌اش رو کمی از زیر شال بیرون داد و رژش رو هم پررنگ‌تر کرد بحث خودنمایی نبود اما دوست نداشت به حرفش گوش بده، مگه جنس یا برده بود که تا گفت این کار رو بکن چشم بگه؟ میشد مثل خودش سر قانون‌های خودش می‌ایستاد و آخ که دو تا آدم غد و مغرور سر راه هم قرار بگیرند میتونند همدیگر رو تحمل کنند؟

 

مادربزرگ خدابیامرزش قبلنا میگفت تو زندگی یه نفر باید من باشه و اون یکی نیم من، یعنی یکی از دو طرف باید کوتاه بیاد و بسازه؛ اما او آدمی نبود که بله قربان‌گو شوهرش باشه قائده و خصوصیات خودش رو داشت چیزی که در زندگی مهم بود درک بود که تو زندگیشون هنوز وجود نداشت و شاید هیچوقت هم پیدا نمیشد!

 

کم کم مهمون‌ها هم سر رسیدن با دیدن فاطمه کنار نرگس‌خانم سرجاش خشک شد چقدر عوض شده بود! دقیقاً چند ماهی بود که اونو ندیده بود حالا او هم با نگاه غریب و سردی بهش زل زده بود. چقدر از هم فاصله پیدا کرده بودن

 

نگاهش رو ازش گرفت و آروم سلام داد تند و سرسری جواب داد و وارد سالن شد

 

دلش گرفت یعنی انقدر ازش بدش میومد که از هم‌صحبتی باهاش فرار میکرد؟ نرگس خانم اما مثل قبل مهربان باهاش برخورد کرد

 

_سلام دخترم خوبی؟ کم پیدایی!

 

نگاهش رو بالا آورد. لبخند تلخی زد

 

_هستیم همین دور و بر، راستی نشد بهتون تبریک بگم ایشاالله قدم عروستون واستون خیر باشه

 

از روی این دختر شرمنده بود خوب میدونست چقدر دلبسته علی بود و این ازدواج هم از سر لجبازی انتخاب شده بود ازدواجی که زندگیش رو دستخوش تغییر داده بود

 

با محبت تشکر کرد و براش آرزوی خوشبختی کرد. تموم فامیل زوم کرده بودن روی عروس حاج حسین که همراه حنانه بین مهمون‌ها می‌چرخید و پذیرایی می‌کرد هیچ از نگاه و پچ پچ‌های در گوشیشون خوشش نمیومد

 

صدای یکیشون رو شنید که گفت

 

_پناه بر خدا، انگار اومده عروسی این همه به خودش مالیده!

 

سری به افسوس تکون داد. در دل پوزخند زد بزار تو همون جهالت و گمراهی بمونند تا به این سن سربه راه نشده بودن حتما تا آخر هم عاقل نمیشدن، تنها جواب به این جماعت سکوت بود و سکوت

 

سینی خالی چای رو خواست ببره به آشپزخونه که عمه کوچیکه حسام شروع کرد به بدگویی کردن

 

_اصلا خط شوهرشو نمیخونه فیروزه برادرزاده‌ام حیف شد به خدا

 

میون راه سینی تو دستش فشرده شد. باید یه جواب دندون‌ شکن بهش میداد! به طرفش برگشت و تیز نگاهش کرد

_عمه جون وسط روضه جای خوبی واسه غیبت کردن نیستا…!!!

با این حرفش سکوت بدی روضه رو فرا گرفت عمه راحله صورتش از حرص قرمز شده بود انتظار این حرف رو ازش نداشت، تکونی به هیکلش داد و با ترشرویی گفت

 

_وا مگه چی گفتم دختر؟ جوونای الان حرمت بین بزرگتر کوچکتر هم حالیشون نیست من که بد زندگیت رو نمیخوام

 

آخ که ترگل وقتی عصبی میشد اختیار زبونش از کار میفتاد

 

_شما به جای اینکه برای زندگی این و اون دل بسوزونین به فکر بچه‌هاتون باشین که یه وقت حیف نشن

 

صدای هین کشیده طلعت خانم میون فریاد عمه به صدا در اومد و آشوبی وسط روضه ایجاد شد

 

همهمه‌ای به وجود اومد. هر کس یه چیزی می‌گفت در این میون عمه با جیغ و داد بهش حمله ور شد و موهاش رو از زیر روسری چنگ زد

 

_دختره سلیطه بی آبرو، خجالت نمیکشی؟

 

حاج‌خانم‌ها میانجی‌گری کردن و از هم جداشون کردن، آخ که چه بلبشویی شده بود مراسمشون بهم نمیخورد شانس آورده بود

 

ستاره خانم با نگاهی پر از سرزنش جلوی آشپزخونه ایستاده بود. روی نگاه کردن رو بهش نداشت، به سمت اتاق حرکت کرد و توجهی به صدا زدن‌های مادرش نکرد

 

دلش پر بود، دوست داشت فقط گریه کنه! در اتاق رو از داخل قفل کرد و خودش رو، روی تخت پرت کرد

 

گوشهاش رو گرفت تا نشنوه، چرا یکهو همه چیز بهم ریخت؟ اعصابش این روزها ضعیف شده بود و منتظر بهونه‌ای بود که منفجر شه آخ که بد روزی رو انتخاب کرده بود پاک آبروش رفته بود

حتماً حالا بی‌ادبی عروس حاج‌حسین نقل دهن این و اون بود، عمه راحله رو میشناخت کسی که دلش میخواست حسام دامادش بشه و حالا چون به هدفش نرسیده بود هر فرصتی که پیدا میکرد نیش و کنایه‌اش رو ازش دریغ نمی‌کرد‌‌‌.‌..! خسته بود، خسته از این زندگی که خودش انتخاب نکرده بود و حالا باید حرف بقیه رو هم به جون می‌خرید اصلا نفهمید غصه‌اش از سر چی بود؟ شاید هم افسرده شده بود که گاهی خوب بود و گاهی تلخ میشد!

 

گریه‌اش یه بند قطع نمیشد چند تقه به در خورد و به دنبالش صدای حنانه اومد

 

_ترگل میتونم بیام تو؟

 

هیچ دوست نداشت کسی تو این وضعیت کنارش باشه، صدای مادرش هم میومد

 

_برو کنار حناجان خودم میدونم با این دختره چیکار کنم

 

دستگیره رو تکون داد با قفل بودنش اخمهاش درهم رفت

 

_ترگل این در رو باز کن، واسه چی قفلش کردی؟

 

هق‌هقش رو با دست خفه کرد تا صداش بیرون نره، مادر بیچاره‌اش روسیاه شده بود از گستاخی‌های یکدانه دخترش! مگه در دهن مردم رو میشد بست یک حرف ممکن بود زندگی رو به آتیش بکشونه حالا پشیمونی فایده نداشت

چشم بهم فشرد. نفهمید چقدر گذشت که مادرش خسته شد از صدا زدن… چند ساعت گذشت هوا رو به تاریکی بود گوشه اتاق تو خودش جمع شده بود و آروم اشک می‌ریخت

 

چرخش کلید توی در و قدم‌های محکم و آشنای شخصی اونو به خودش آورد

گنگ سر بالا گرفت. چشماش از فرط سرخی مثل دو گوی خونی بود، رگ کنار گردن و شقیقه‌اش میخواستند پوستش رو بدرند و پاره بشن! مشت‌ گره کرده کنار پاش میلرزید

 

آب دهانش رو قورت داد. با خودش گفت اینجا آخر خطه ترگل حالا میخوای این آبروریزی رو چه جوری جمع کنی؟

 

صدای حاج حسین و بقیه پشت در شنیده میشد، حسام در رو از داخل قفل کرده بود که بتونه راحت با این دخترک خلوت کنه، تا کسی مزاحم بازجوییش نشه

 

می‌ترسید از این صورت کبود از خشم و چشمای وحشیش واهمه داشت، یعنی به این زودی خبر بهش رسیده بود که اینطور آشفته دور اتاق قدم میزد؟ سیگار پشت سیگار….. بدون هیچ وقفه‌ای!

 

شاید داشت تو ذهنش نقشه میچید که چگونه این دخترک رو سلاخی کنه!

باید کاری می‌کرد با سکوت راه به جایی نمی‌برد، زبون روی لب‌های خشکیده‌اش کشید لرزون اسمش رو صدا زد

_حسام؟

پاهاش از حرکت ایستاد. سیگار تو دستش مچاله شد سوزشش رو حس نکرد! دخترک مات فقط بهش خیره بود، آروم بود و غریب و این مثل یک کابوس میتونست باشه

 

با نزدیک شدنش ترگلِ شجاع وحشت کرد و در خودش جمع شد! اما حسام بی‌توجه جلوی پاش نشست، موهای روشنش رو از زیر روسری چنگ زد

_چرا با این وضع جلوی مهمونا آفتابی شدی؟

 

دخترک گیج بهش زل زد. از چه چیزی شاکی بود؟ از سر و وضعش…!!

حرکت بعدیش رو نمیتونست پیش‌بینی کنه سکوتش حسام رو پر از حرص و خشم کرد محکم و پرخشونت دست زیر چشماش کشید از لای دندان‌های بهم چفت شده‌اش غرید

_بهت گفته بودم مراقب باش، چرا انقدر مالیدی به خودت؟ زیر چشمات سیاهه

 

انگار این آرامش قبل از طوفان بود! رفتارای این مرد همه هیستریک و جنون زده بود

با دستمال به جون لبش افتاد. قطره اشکی از چشمش پایین چکید

_حسام

پلک باز و بسته کرد، احساس خفگی می‌کرد دو دکمه پیراهنش رو باز کرد و دست زیر گلوش کشید

ترگل از استرس داشت پس میفتاد هر آن منتظر بود خشمش فوران کنه و اون باید زودتر جلوی فاجعه رو می‌گرفت

 

_به خدا کاری نکردم…

کاش که صداش انقدر نلرزه، حالش رسواگونه بود

 

_عمه‌ات همش تیکه میپروند، من…‌من…

 

داشت دستی دستی خودشو لو میداد…! حسام سعی داشت عصبانیت درونش رو کنترل کنه، دست بین موهاش فرو برد. این کار رو چندین بار تکرار کرد

تن صداش پایین بود اما تلخ

_بعدش چیشد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
64 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اول🤌😌

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

ای بابا دعوا شد که😂🤦‍♀️
حسام چقدر چاپلوسه حاجی😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بخدا اصلا وقت نمیکنم بیام تو سایت خیلی دلم برای همتون تنگ شده…لیلا رمان مائده رو تایید کن

درمورد پسرم درست صحبت کن
اخلاقش به این خوبی چشم حسود کور😌😠🤪

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من میگم‌مهم‌نیست
شما نباید بگید🤪😂

آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بله دیگه شما از پسرتون دفاع نکنین کی دفاع کنه😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

بله بله🤌😂

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

کم کم داره از حسام خوشم میاید🙄😂
خدا کنه اینم عین اون یالغوز علی سر افکنده م نکنه از اینکه روش کراشم😞😂
خشته نباشی لیلا جون واقعاا فوق العاده اس این رمان و بشدتتت محوش شدم❤

آلباتروس
1 سال قبل

پارت با حالی بود ایول
این مهرانم باحاله‌ها انگار دم ترگل تو دهن اونه چون با هر مردی که آشنا میشه اونم عاشق خواهرش میشه حدس میزنم اگه ترگل با بهراد بشه مهران حنانه رو ول کنه بچسبه به خواهر بهراد🤣🤣

پارت طولانی هیجانی و زیبایی بود از جواب ترگل که به عمه داد و گفت روضه جای غیبت کردن نیست خوشم اومد. جوابش دندون شکن بود.

همیشه همینجور طولانی بده.
با اینکه پارتت خوب بودا ولی بازم برای من کوتاه بود حیف!

در کل خدا قوت بهت بابت چنین پارتی
راستی اینم اضافه کنم که قلمت صمیمیه😉

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خوانا و ساده‌ست و از خوندنش میتونی لذت ببری. ولی بهتر میشه اگه به جزئیات و توصیفات توجه بیشتری بشه.

نازنین
1 سال قبل

وای الفاتحه ترگل دارفانی را وداع گفت …خدابیامرزدش بااینکه خوشم نمیومد ازش ولی بازم به مرگش راضی نبودم چه میشه کرد که قسمتش بود واسه زبون درازش لجبازیش بمیره🤣🤣🤣🤣

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

والا فردا تواعلامیشو چاپ کن دیگه بعد سه روزم سومشو میگیرم🤣ولی خدایی بخوای حقشه زنگ زد بهش بازم لج کرد گفت نکنه ازلج بیشترکرد بعدشم حاضر جوابی گاهی اوقات خوبه ولی نه توهمچین مراسمی

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من ببینم طرف عصبیه دیگه جم نمی‌خورم ازجام صدامم درنمیاد کلی اهل لجبازی نیستم واسه همین رفتارای ترگل رواعصابمه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نازنین
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی خانم.
فکر میکنم حسام مریضه ربطی به اخلاق نداره. یه پا پارنوئیدی که روز به روز بدتر هم میشه.

البته رفتار ترگل هم اصلا درست نیست و بیشتر داره به مشکلاتش دامن میزنه

saeid ..
1 سال قبل

وایییی چرا اینجا تموم کردیییی 🥺
فک کنم این بار برخلاف همیشه کاری باهاش نداشته باشه
عااالی بود فقط کاش حسام مهربون بشه😂

Fateme
1 سال قبل

من حس میکنم حسام مریضی چیزی داره
داره خوب میشه ها وای هنوز خیلی گیر بی‌جا میده
خسته نباشی هیلی پارت قشنگی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ترگل لج باز حقشه کتک بخوره دختر زبون دراز اونم تو جمع بزرگترا
فقط نگرانم بعد از کتک خوردن زندگیشون از هم بپاشه ممنون لیلا جان قشنگ بود ولی جای خیییللللیییی حساس تمومش کردی

راحیل
راحیل
1 سال قبل

سلام عزیز دلم خدا قوت خسته نباشی کاشی آخرش همه به خوشی برسن و غصه نباشه عالی بود مثل همیشه

sety ღ
1 سال قبل

خداایی این ترگل یه بار به حرف حسام گوش میداد و سنگین رنگین میرفت همه چیز این شکلی گند نمیخورد توش😒😒😒😒
یه جاهایی باید فارغ از لجبازی با شخص مقابل منظقی نگاه کرد و دید که طرف درست میگه یا نه
خیلی کله خره و رومخمهههه🔪

نازنین
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

منم همینو میگم یعنی بزنتش ایندفعه دیگه ازحق هم بیشتره دختره ی لجباز حالا خوبه تویه خانواده سنتی بوده بازم اینجوریه…کلا توهمچین مراسماتی آدم باید خیلی ساده باشه وبه احترام همون روضه آرایش نکنه وحرمت نگه داره نه اینکه باشوهرش لج کنه …دوست دارم زودترپارت بعد بیاد من ببینم داره کتک میخوره دلم خنک شه😡

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آخخخخخخ گفتی کاش میشد قدرتشو داشتم متاسفانه نزدیکم نیس وگرنه لباشو داغ میکردم تا دیگه رژ پررنگ نزنه🤣🤣🤣

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

امروز خوی وحشی گریم زده بالا🤣

sety ღ
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

تو از حسام بدتریااا نازی🤣🤦‍♀️

نازنین
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خیلی وحشی شدم دیگه نه؟🤣

sety ღ
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

میدونی شبیه این زنایی شدی که شوهرشون ولشون کردن رفتن دور دور و تو خونه تنهان🤣🤣🤣

نازنین
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

واه اینقد تابلو بود؟🤔

sety ღ
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی🤣
پس درست حدس زدم؟؟😁😁

نازنین
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

حالا دور دور که نه ولی خب تنهام عصبی شدم الان یکی پیشم باشه تیکه تیکش میکنم وای چقدر بدم خبر ندارم🤣🤣خدابخیر کنه دیونم شدم رفت

sety ღ
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

دلم براش شوهرت سوخت🤣🤦‍♀️

نازنین
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

یه بار دیگه بگید دلم واسش سوخت میام قاتلتون میشم خب یه بارم بگید نازی بیچاره

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

عاااااااااااااهاااااااااااااای من هزار بار سلام کردم ستایش خانومممممم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
sety ღ
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

سلاااام🤣🤦‍♀️
ببخشید ندیم🥺

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

اشکال نداره🥹
دلم تنگ شده بود برات🥹🥹

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

عام میخاستم پیام ستیو ریپلای کنمااا اشتباه شد🤦🏻‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

شک نکن🤣
دختره چندش😒😒
البته اینم بگم رفتارای حسام رو هم تایید نمیکنمااا

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

اهم سلام خوشگل خانوم حال شما
خشن شدی دورت بگردممم🥹😂

نازنین
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

سلام قربونت برم ببخشید اگه منم ندیدم ….خیلی وحشی شدم

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

خدانکنه🥹
دلم تنگ شده بود براات🥹🥹🥹🥹🥹🫂🫂🫂🫂
اشکال نداره🥹😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

ببین من این رفتار حسام رو شکاکی نمیدونم
بیشتر شبیه یه یاد آوری کوچیک میدونمش
به نظرم ترگل بخاطر گاردی که مقابل حسام داره علیه همه چیز جهت گیری کرده

نازنین
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

اوففففف حرف دلمو زدی میخواستم بنویسم دیگه توگفتی ..

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

حسام دارای بیماری شیشصد قطبیه مرتیکه ی مسخره
نباید انقد سختگیر باشه
بنظرم ی مریضی چیزی باید داشته باشه اینا عادی نیست
بعدشم باید یکم در مقابل ترگل کوتاه بیاد ولی ترگلم باید یکم فقط یکم کمتر لجبازی کنه
هر دو حق دارن ترگل بیشتر، اول عاشق یکی بوده ازدواج احباری کرده طرفو دوست نداره اخلاقش گنده اذیتش میکنه و هزار چیز دیگه
البته من خودم جای ترگل بودم بیشتر لجبازی میکردم😂😂
خسته نباشی لیلا جونم عالی بود💜🫂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

😂😂
قربونت💜🥹

camellia
camellia
1 سال قبل

رمانتون نیاز به تعریف نداره خانم مرادی عزیز😍”آن را که عیان است,چه حاجت به بیان است”🤗اینقدر خوب همه جزییات رو خوب وعالی توصیف میکنید که با روح و جان احساسش میکنم,فقط از این رمانتون میترسم😓امیدوارم ختم به خیر بشه.🙁

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

اسمش جا افتاده.از” اسم “رمانتون میترسم.(سقوط)😓🤕😔

Narges Banoo
1 سال قبل

با توجه به اینکه اصلا از حسام خوشم نمیاد ولی اینبار واقعا بهش حق میدم 😂
ترگل دیگه بیش از حد داره مبارزه میکنه با این بدبخت حالا تو خونه خودش یه چیزی اما تو مجلس روضه..!
علی هم که دوماد شد 💔
حنانه فک‌کنم از ایناس که خودش خودشو لو میده 🤣

دکمه بازگشت به بالا
64
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x