رمان سقوط پارت بیست و نه
خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت سال جدید شروع شد. تو این یک سال زندگیش رو مرور کرد، عشقش به علی مخالفتهای پدرش؛ ازدواج اجباریش با حسام همه این سختیها رو به جون خرید کم نیاورد تو این جاده پر پیچ و خم هزار بار زمین خورد و از نو بلند شد، حالا اما حس میکرد در خوشبختی به روش باز شده
همه خونه حاجحسین جمع بودن. سفره هفت سین بزرگی رو همراه حنانه چیده بود پدرش مثل همیشه مشغول قرآن خوندن بود حاجحسین هم با صدای گرمش دعای یا مقلبالقلوب و الابصار رو میخوند، حال و هوای عید رو دوست داشت انگار واقعا آدمی دوباره از نو متولد میشد
نگاه کوتاهی به حسام انداخت. لبخند کوچیکی روی لبش نشست، واقعاً هم هردوشون تغییر کرده بودن میدید که حسام چقدر برای زندگیشون تلاش میکرد دیگه از اون آدم خشک و شکاک خبری نبود! البته هنوز تعصبهای خرکیش رو داشت که گاهی وقتها دوست داشت سرش جیغ بزنه اما خب همینم یه جور نمک زندگی بود دیگه، اگه حسام اینجوری نبود باید بهش شک میکرد
توپ سال نو بالاخره به صدا در اومد لبخند عمیقی روی لبش نشست. حسام تو همون جمع بوسهای کنار شقیقهاش نشوند
_عیدت مبارک ترگلم
احتمالاً صورتش مثل گوجه به رنگ قرمز در اومده بود! آخ که این مرد اصلا خجالت و حیا تو وجودش نیست، سنگینی نگاه بقیه اذیتش میکرد برای عوض کردن جو سرفهای کرد
_عه باباجون، عیدی ما رو ندادیا
با این حرف شلیک خنده همه به هوا رفت سرش رو زیر انداخت 《:یعنی انقدر ضایع بود؟》حاج طاهر مثل همیشه اسکناسهای تاشده رو از میون قرآن برداشت و یکی یکی به همه عیدی داد
با لذت بینیش رو به اسکناس چسبوند بوی گلاب میداد این عید چی تو خودش داشت!
***
هفت روز اولش مثل برق و باد گذشت یه پاشون مهمونی به خونه اقوام بود، یه پاشونم میزبانی از فامیل از خستگی دیگه نایی براش نمونده بود
…
کتلتهای طلایی شده رو از ماهیتابه برداشت و داخل ظرف گذاشت
_خانم من داره چیکار میکنه؟
از این یکهویی اومدنش هین آرومی گفت خندید و بینیش رو کشید
_جدیداً ترسو شدی خانم خانما
پشت چشمی براش نازک کرد
_نخیرم یهو میای خب، یه اهنی یه اوهونی
کتلتی از داخل ظرف برداشت و زیر گوشش پچ زد
_زبون دراز خودمی
چپ چپ نگاهش کرد
_صد بار گفتم حسام به غذا ناخنک نزن اگه گذاشتی چیزی واسه ناهار بمونه
زن اگه غر نمیزد که مردها انگیزهای واسه زندگی نداشتن از پشت بغلش کرد و بهش چسبید
_حرص نخور گلیخانم، پوستت چروک میشه میرم زن میگیرما
با آرنج سقلمهای بهش زد
_تو غلط میکنی، کی غیر من اخلاق گند جنابعالی رو آخه تحمل میکنه؟
خندید و بوسه سریعی در همون حال به گونهاش زد
_باشه خانوم یه وقت ازم تعریف نکنیا
چیزی نگفت که ازش فاصله گرفت و پشت میز نشست
_مهران زنگ زد گفت واسه سیزده به در میریم ویلای کرج
زیر گاز رو خاموش کرد و کتلتها رو سر میز گذاشت
_جدی! کیا هستن حالا؟
شونهای بالا انداخت و دستی به موهای نمدارش کشید
_دقیق نمیدونم، شاید عمو حسن اینا هم باشن
ناخوداگاه اخم کرد. اوه اون بهار سیریش هم میاد؛ هیچ حوصلهاش رو نداشت! بعد از ناهار برای استراحت هر دو به اتاق رفتن روی تخت دراز کشید؛ حسامم کارش که تو سرویس تموم شد کنارش خوابید.
نگاهی به پلک های بسته دخترک کرد، لبخندی گوشه لبش نشست این آرامش الانش رو با هیچی عوض نمیکرد اصلاً نمیخواست گذشته سیاه دوباره مثل بختک سر زندگیش بیفته این زن با اومدنش به تاریکیش روشنی بخشید، باید قدرش رو میدونست. موهای مزاحمش رو از جلوی صورتش کنار زد و لب به صورت نرمش چسبوند؛ زیرلب ناله ضعیفش رو شنید؛ بیشتر پیشروی کرد
ترگل با غرولند پسش زد
_خستم حسام، تو رو خدا بزار بخوابم
لبش رو بیحرکت بین گردنش گذاشت، همزمان دستش رو به شکمش رسوند دقیقاً پایین نافش؛ تازگیها کمی وزنش هم اضافه شده بود و از شکم تختش خبری نبود
_از کی پریود نشدی؟
از این سوالش جا خورد چشمهاش رو باز کرد و سرش رو ازش فاصله داد
_یعنی چی؟
خودش رو بالاتر کشید و گونهاش رو نوازش کرد، جدی بود
_یه سوال عادی پرسیدم، شوهرتم میخوام بدونم
با حرص پوست لبش رو جوید :-شوهرهای بقیه هم اینجورین؟ میخوان از همه چیز سر در بیارن…!!
سکوتش که طولانی شد حسام آروم صورتش رو کج به گونهاش چسبوند
_الان سه ماه گذشته ترگل، تو که دارو نمیخوری؟
هر وقت که این بحث پیش میومد دوست داشت یه جوری از زیرش فرار کنه اما تا کی؟ دست پیش گرفت
_نمیفهمم، این عجله ات برای چیه؟ مگه چند ساله ازدواج کردیم که انقدر دوست داری بچهدار شیم هان؟
اخم غلیظی بین ابروش نشست سرش رو از روی صورتش برداشت این زن تموم معادلات ذهنیش رو بهم میریخت تا الان جلوش کوتاه اومده بود اما صبر اونم تا جایی حد و اندازه داشت
_تو دردت چیه ترگل؟
از این لحن تلخش ناخواسته بغض به گلوش چنگ انداخت شاید تنها مشکل فعلیشون همین بچه بود دوست نداشت سر این موضوع بحث و جدلی پیش بیاد اما از اون طرفم قصد کوتاه اومدن نداشت! حسام کلافه چشم ازش گرفت و طاق باز دراز کشید
_من به قولم ادا کردم و پیش مشاور رفتم، اما مثل اینکه تو یادت رفته چه قول و قراری با هم داشتیم؟
《نه یادش نرفته بود شب و روزش فکرش همین بود، آخه بچهدار شدن چه عایدی واسشون داشت اصلا نمیتونست خواستههای این مرد رو درک کنه؛ شاید هنوزم میترسید از ترک کردنش، بچه هدفی بود واسه محکم کردن این رابطه! اما اونا که مثل گذشته مشکلی نداشتن خودشم نمیفهمید چرا دوست نداشت پای بچهای این میون باز شه از آینده میترسید از مسئولیتهای ریز و درشتش حس میکرد هنوز زوده براش》
***
روزها از هم گذشتن، قرار بود برای سیزده به در به ویلای کرج حاج حسین برند، خونواده عمو حسن هم بودن اگه حضور بهار رو فاکتور میگرفت مطمئن بود تو این جمع بهش خوش میگذشت ولی با وجود فیس و افادههای این دختر بعید به نظر میومد! مخصوصاً با رفتارهای گرم حسام که حسابی برق حسادت رو تو دلش روشن میکرد
بعد از اون شب آقا باهاش سرسنگین شده بود و اخم و تخم میکرد، 《:حالا ببین چه جوری لبخند میزنه، خب یک هیچ به نفع تو آقای فلاح دل ترگل برات لرزیده》
گوشهای از قلبش برای این مرد میتپید گذشته رو که مرور میکرد خوب میفهمید که اگه حسی در کار نبود تا الان صد بار طلاق گرفته بود، پس چه چیزی مانع میشد؟ بهار به شوخیهای حسام مستانه میخندید انگار که اونجا نقش هویج رو ایفا میکرد با حرص از روی تخت بزرگی که گوشه حیاط قرار داشت بلند شد و به سمت ویلا قدم برداشت
تا خودش رو با کاری سرگرم نمیکرد عصبانیتش نمیخوابید، خاله ستاره و مادرش توی هال مشغول صحبت کردن بودن با دیدنش هر دو دست از حرف زدن کشیدن ستاره خانم کنجکاو پرسید
_چیزی میخوای دخترم؟ چرا انقدر سرخ شدی تو!
با تعجب به صورتش دست کشید، سرخ شده بود؟ اخمی بین ابروش نشست و پوفی کشید
_چیزی نیست خاله، کمکی نیست انجام بدم؟
همون لحظه حنانه هم وارد سالن شد
_مامان جوجهها رو مواد زدین؟
ستاره خانم از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
_آره مادر، الان زود نیست واسه ناهار؟
با حنانه وارد آشپزخونه شدن
_نه تا درست بشه طول میکشه…
به دنبال حرفش سرش رو نزدیک صورت ترگل کرد و تن صداش رو پایین برد
_تو چته؟ حسام همش نگاهش به اینجاست منتظره بری پیشش
پوزخندی زد و مشغول درست کردن سالاد شد حنانه خسته از این سکوت قبل از اینکه بره زیر گوشش گفت
_تو که خوب برادرمو میشناسی، میخواد حرصت بده، واقعاً فکر کردی به بهار اهمیت میده؟
چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد، بهار؟ اصلاً به اون آدم فکر نمیکرد ذهنش کمی آشفته بود این حس و حال جدیدش که اونو جلوی این مرد تسلیم میکرد حسابی معادلات زندگیش رو بهم زده بود. یعنی او واقعاً عاشق شده بود؟ پس علی چی…!! اسم اون حس چی بود؟ هر چی تو مغزش کنکاش میکرد میفهمید که اون این مرد غد و مغرور رو دوست داره حالا شاید عشق نباشه اما بهش علاقه داشت! این روزها خوب فهمیده بود که طاقت کم محلیهاش رو نداره، حسامم حتما از حال درونیش خبر داشت که میخواست حس حسادتشو تحریک کنه، این افکار آخر سر اونو دیوونه میکرد
با احساس سوزش دستش آخی گفت و چاقو رو سریع رها کرد. سرخی خون از روی انگشتش جاری شد، با دست محکم جلوی خونریزی رو گرفت و به طرف سینک رفت
ستاره خانم هول کرده وارد آشپزخونه شد
_چیشده مادر؟
با دیدن وضعیتش نگران جلو اومد
_برو بشین دختر، چقدر بهت گفتم کار نکن خودم انجام میدادم؛ زخمتو ببینم
نمیدونست این اشک از سر سوزش انگشتشه یا رفتارای حسام، نمیتونست جلوی گریهاش رو بگیره مادرش مثل همیشه شروع کرد به سرزنش کردن
_یه سالاد بود دیگه دختر حواست کجاست؟
همین حرف کافی بود که بغض انباشته شده توی گلوش به یکباره بترکه! هر دو هاج و واج نگاهش میکردن ناگهان در باز شد و قامت حسام تو درگاه آشپزخونه ظاهر شد
از دیدن زنش تو اون وضعیت اخمی به سرعت بین ابروش نشست، به سمتش رفت و پایین پاش زانو زد، دست مشت شدهاش رو گرفت
_چیکار کردی با خودت
حال با دیدنش اشکهاش با شدت بیشتری از چشماش میریختن، اصلاً نمیتونست خودش رو کنترل کنه…!! قصد نداشت مشتش رو باز کنه اما زور حسام بهش میچربید با دیدن بریدگی نوک انگشتش شاکی نگاهش کرد
_کی گفت واسه من کار کنی هان؟
مگه ترگل از جواب کم میآورد حتی تو این حالشم دست از زبون درازیش برنداشت
_مگه بار اولمه؟ خب اتفاق بود دیگه
چشم غرهای براش رفت و خواست چیزی بگه که ستاره خانم بین حرفش پرید
_بسه پسر، زنت که تقصیری نداره خودِ من صد بار چاقو به دستم خورده این که دیگه دعوا نداره
حسام با همون اخم به سمت مادرش برگشت
_فرق داره مادرِ من، عروست لجبازه من یکی میشناسمش حالام یه پنبه و بتادین بیارین اگه اینجا دارین
طلعت خانم که تا اون موقع سکوت کرده بود به سختی از جاش بلند شد و لا اله الا الله گویان وارد آشپزخونه شد
_من که نتونستم از پسش بربیام، لااقل تو درستش کن حسام جان؛ آخه مگه بچهست لجبازی کنه!
با این حرفها دوست داشت یه جیغ بلند بزنه چرا اونو مثل یه بچه فرض میکردن؟ حتی مادرشم جلوی همه کوچیکش میکرد انقدر دلش پر بود که وقتی حسام مشغول تمیز کردن زخمش بود یکسره فقط گریه میکرد
…
انگشتش از زیر چسب زخم هنوز نبض میزد بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود نمیتونست هیچ ضعفی رو قبول کنه این حالش رو هیچوقت تو گذشته هم حس نکرده بود اما حالا سردرگمیش بیشتر به اضطراب درونش دامن میزد
در با صدای نالهای باز شد. سرش رو توی بالش فرو کرد، دلخوریش رو اینجوری نشون میداد. نمیخواست نگاهش کنه تخت تکون خورد و دست همیشه داغش روی کمرش نشست، یک دستش رو زیر سرش گذاشت و با دست آزادش شکمش رو گرفت و به طرف خودش برگردوند؛ از دیدن چشمای پف کرده دخترک چشم تنگ کرد
_گریه کردی؟
چونه لرزونش زیادی توی ذوق میزد، بینیش رو از بالای گوشش تا گردنش مالید
_سوگولی من چش شده هوم؟
تنش ریس رفت. از کی سوگولیش شده بود؟ کمی ناز کردن که ایرادی نداشت دستش رو پس زد و تو خودش جمع شد حسام از این حرکتش خنده آرومی کرد و بهش نزدیکتر شد
_الان این کارت یعنی اینکه قهری دیگه؟
قهر نبود فقط به غرور زنونهاش برخورده بود وقتی که توجه مردش رو، روی بهار دید فهمید که ای دل غافل دلش رو به این مرد باخته! حقیقتی که در این مدت سعی میکرد قبولش نکنه حالا به وضوح خودنمایی میکرد لب همیشه خیسش پشت گردنش رو سوزوند همزمان دستش کمر لختش رو نوازش میکرد خوب تونسته بود دخترک رو به سمت خودش بکشونه چقدر از این برد لذت میبرد، برای اولین بار برق حسادت رو تو چشماش دید اذیت کردنش کافی بود؛ گاز آرومی از بازوی نرمش گرفت که آخ ریزی از دهنش خارج شد
هیچوقت این شیطنتهاش تمومی نداشت زیرلب وحشی نثارش کرد
_برو بیرون حسام زشته، همه بیرونند اونوقت من و تو…
نزاشت ادامه بده کوتاه لبش رو بوسید
_خب باشند، زنمی خلاف که نمیکنم
نتونست لبخندش رو مهار کنه آخ که دل حسام میرفت برای این لبخنداش این لب اناری همه دل و ایمونش رو با خودش برده بود مطمئن بود اگه یه خورده دیگه اینجا بمونه نمیتونه خودش رو کنترل کنه، بازدمش رو بیرون فرستاد و از جاش بلند شد
ترگل متعجب روی تخت نشست، عجب سیزده به دری بود امروز؛ احساس خستگی شدیدی میکرد دوست داشت فقط بخوابه
…
بعد از خوردن ناهار روی تخت بزرگ حیاط دور هم مشغول خوردن چای و صحبت شدن بحث داغ این روزها راه انداختن سور و سات عروسی مهران و حنا بود پدرش یک آپارتمان نود متری به مهران هدیه داده بود که بعد از ازدواج قرار شد اونجا زندگی کنند، ماه دیگه هم جشن عروسیشون برپا میشد. حنانه از حالا استرس زیادی داشت با خنده به نگرانیهاش خیره بود ازدواج او مثل بقیه نامزدی نداشت همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، مثل حنا هیچ ذوق و شوقی برای خریدن لباس عروس نداشت چقدر اون روزا حالش بد بود فکر میکرد دنیا براش تموم شده اما…
نگاهی به حسام انداخت با همه این روزهای تلخ او حالا این مرد رو دوست داشت با همه خوبی و بدیهاش شوهر او حسام فلاح بود
…
مهران پیشنهاد بازی والیبال داد، حسام اول کمی بهونه آورد اما بعد راضی شد باهاشون بازی کنه، سه به دو شدن دخترا تو یه تیم و حسام و مهران هم با هم تو یه گروه افتادن؛ بازیش بدک نبود اما قدش برخلاف بهار نسبتاً کوتاه بود ست اول به نفع مردها تموم شد
حسام پشت سرویس ایستاد و پوزخندی بهشون زد که کفرش رو در آورد مکثش که طولانی شد اعتراض کرد
_سرویستو بزن به چی نگاه میکنی؟
موقع بازی دوست و آشنا حالیش نبود، زیادی جدی میگرفت حسام اما از حرص خوردنش لذت میبرد
_شما همون وسطیتون رو بازی کنید بهتره، از والیبال چی میفهمید آخه!
این حرف براش گرون تموم شد، آستینهای لباسش رو بالا زد و چند قدم جلو اومد؛ شدت ضربهاش محکم بود نصفه نیمه مهارش کرد حنا به دادش رسید و با ساعد زیر توپ ضربه زد که بهار فرز و زرنگ با یه پرش بلند توپ رو تو هوا محکم به زمین رقیب فرستاد و یک امتیاز براشون به ارمغان آورد
ترگل با خوشحالی جیغی کشید و هو بلندی گفت که از چشم حسام دور نموند
بعد از اون امتیاز انرژی زیادی گرفته بودن سه نفری تونستن بازی رو به تساوی بکشونند، مهران و حسام حسابی کلافه شده بودن آخرای ست فاصله امتیازیشون نزدیک بود اما سرویسهای مهران باعث شد بازی به نفع اونا تموم شه
تحمل باخت نداشت شروع کرد به کولی بازی در آوردن
_قبول نیست آقا، مهران اصلا واسه چی وسط بازی به حنا چشمک میزدی هان؟
حنا لب گزید و سریع از صحنه گریخت، مهران هم با خنده ازشون جدا شد؛ بهار بی خیال از کنارشون گذشت
_من باید برم یه دوش بگیرم، خیلی خسته شدم بابا
حسام با لبخند موذیانهای بهش نگاه میکرد، ایشی گفت و به سمت ویلا حرکت کرد. یه دوش گربه شوری گرفت و با ظرفهای آجیل کنار بزرگترا تو حیاط نشست، کمی بعد هم حسام با موهای خیس به جمعشون ملحق شد
بعد از خوردن آش سیزده به در یه چرت حسابی میچسبید؛ هر کدوم یه وری ولو شدن
خواست کمی دراز بکشه که حسام سرشو روی پاش گذاشت، چشمهاش گرد شد
_حسام؟!
از بالای چشم نگاهی بهش انداخت، پاهاشو کامل روی تخت دراز کرد
_جونم؟ یکم میخوابم اینجا
نگاهی به دور و برش کرد، مهران و حنا توی ویلا بودن و خبری هم از بهار نبود. خدا رو شکر بزرگترا هم متوجهشون نبودن، نفس آسودهای کشید؛ نگاه به پلکهای بسته حسام انداخت :-ببین چه راحت خوابیده پسره خل و چل
یه حس عجیبی به دلش افتاد، شبیه به مادر دست بین موهای کوتاه مشکیش فرو کرد و مشغول نوازششون شد
_پاهای من بالش نیستااا آقا...!!
لبخند کمرنگی زد، دستش رو گرفت و بوسه به پشتش زد
_زنمی خب، همه چیزت مال منه
عادت داشت به مالک همه چیز بودن! چیزی نگفت انقدر نوازشش کرد که نفهمید چقدر گذشت پاهاش درد گرفته بود اما دلش نیومد بیدارش کنه، همونطور نشسته تکیه به پشتی چشم بست
بچهها من دسترسیم دچار محدودیت شده، بیشتر گزینهها برام باز نمیشه! لطفاً عکس جدید این رمان رو بذارید🙏🏻
اگه جدید رو آورد درست میکنم
اگر جدید نیومد همون قبلی رو میزارم
ممنون که گذاشتی، ولی همیشه سرچ نکن همینجوری هم عکسها از جدید تا قدیمش بالا میاد
خواهش میکنم
اره سرچ کردم نیاورد همین طوری پیدا کردم
خسته نباشی عزیزم.
چه پارت عاشقانه ای بود.
خوشحالم حسام چقدر تغییر کرده. اینجای داستان نوبت ترگل که کمی خودش را تغییر بده راستش زو بخوای خیلی لوس شده و لجبازیش هم زیاده.
همش غمگین و تلخ نمیشه این گوشه موشهها یکم حس خوب زندگی، دغدغههای یه زوج رو خواستم نشون بدم☺ ترگلم آره کنترل شدنی نیست🤣
اوخودا🥺
بچممم🥺نیگا کنین تا کسی چوب تو استینش نکنه حسامم ارومه
لیلا جون حسابی معتاد این رمان شودم😐😂
از درس و زندگی میزنم تا زود بیام بخونمش
خیلی قلمت عالیه واگعا خسته نباشییی😂🫂
دیگه تو ازش تعریف نکنی، کی بگه😂 نه حالا اونقدرها هم تعریفی نیستم؛ سعیم بر اینه نویسندگیم رو پرورش بدم هنوز فاصله دارم
بح بح🥹
ی حسی بم میگه ترگل حامله س😂🥹
خسته نباشی لیلا جونی عالی بود❤🫂🥹
نه بابا، دیگه چی؟👀 خستگیم در رفت یکم آخیش😅🤧
یعنی والیبالشون کشت منو چقد باحال بود اینقدر خوب توصیف کردی انگارداشتم بازیشون رواز نزدیک میدیدم …..واینکه ترگل، یه دو روز بدش دست من آدمش کنم واست دختره ی ورپریده هی میگه بچه نمیخوام آخه شوهر به این خوبی دیگه چی میخوای😡😡ترگل خیلی رومخمه یکم رفتاراش روتصحیح کن لطفا😂😂
خدا رو شکر که تو مادر شوهر ترگل نیستی😂😂😂و الا بچه نداشتشو سقط میکردی از بس حرصش میدادی
آخخخخخخ اگه مادرشوهرش بودم یه بلایی سرش میاوردم اون سرش ناپیدا😂😂😂نه بابا مادرشوهر خوبی میشم ولی اگه مرد بودم شوهر خیلی بدی میشدم یعنی زن میگرفتم سر یه هفته ای مهرش روحلال میکرد و جونشوآزاد😂😂😂🤣
پس خدا رحم کرده😂
چیکار کنم خواهر؟😂 رو دستم مونده یکم راهنمایی کن اخلاقشو عوض کنم
والا هیچی اینو کمربند هم آدم نکرد راهنمایی من که سهله 🤔😕میگم بیا واسه حسام یه زن دیگه بگیریم اینجوری کلا خطش میزنیم من بیشتر خوشم میاد 😠🤗😉
نازنین چرا انقدر سنگدل شدی😥 سر رمان خودت حالا هیچی ولی واسه بوی گندم خیلی ناراحت میشی برای گندمااا نمیدونم با ترگل چه پدرکشتگی داری😞
از آدمای لجباز ودخترای سرخود بدم میاد شاید چون رفتاراش نقطه ی مقابل منه اینجورین گندم مثل من مظلوم بود ولی این دختره رومخمه😠
میگم چرا چشم دیدنشو نداری😂 باشه بابا الکی خوت خودتو کثیف نکن اتفاقاً من سر همین مسئله خواستم کاراکتر متفاوتتری درست کنم ترگل درسته که تو یه خونواده سنتی بزرگ شده اما با تغییر شرایط روی واقعی خودشو نشون داد گستاخی و بی پروا بودنش از اول تو وجودش بود
لیلا چرا کامنتا حذف شدن؟
کدوم کامنتها؟؟
عجب سالادی شد🤢
سالاد میخورن یا خون😅
چه نکته سنجی هستی تو😂 وسط این همه اتفاق نگران سالادی🤦♀️
الکی که نیست
سالااااده😂
جلوی خونریزیشو گرفت بهش اشاره کردم که😂
آخوند پارت عاشقانه
ولی هر چقدر اینو میخونم هی بوی گندم یادم میاددد نمیدونم چرا همش اون زوج میاد جلو چشمم 🥲😂
خیلی خوب بود به نظرم ترگل یکم وا بده بهتر میشه اما خب بازم ببینیم لیلا بانو چه میکنه
چرا آخه دختر؟😂🤭 ترگل بیچاره دیگه باید چیکار کنه خب! این خوش خوشانها میگذرن اصل رمان یه چیز دیگهست از موضوع دور نشید اما فعلاً لذت ببرید از خوندن این پارت
من موفق شدم بالاخره امروزرمان لند عضو بشم,خانم مرادی.😊برای سقوط وآیدا😍🤗
چه عالی خوبه😍
🦋🌷
آخی آخرش چه قشنگ تموم شد و در عین حال ناباور😂😂😂
عیدتون مبارک.. 🤣
باور کن😂 کریسمس نزدیکه ولی😉
کریسمس چیه بابا ما ایرونی ایم عید خوبه عیییدنوروز😍😅
لیلا دسترسی هات درست شد؟
یا برم دنبال سعید😁
اگه درست شده پارت من هم تایید کن. از ظهر فرستادم
نشده خواهر یعنی میتونم پارت تایید کنم اما بدون عکسه نمیدونم اشکالش از کجاست با قادر هم صحبت کردم حافظه کش گوگلم رو خالی کردم هیچ تغییری نکرد
اشکال نداره، انشااله که درست بشه به زودی.
آقا قادر و دیگر ادمین ها لطفا شما تایید کنید. غیر از لیلا جون بقیه خیلی کم پیدا هستید. گناه داریم خب🥲
الان تایید میکنم
بلاخره سعید را یافتم😂
میگم سعید عکس در پرتوی چشمانت رو میشه عکس پارت ۱۱ کنی؟
😂🤦🏻♀️
باشه درست میکنم
سلام میگم از گوگل نرو من هم که گاهی مشکلی برام پیش میاد از غیر گوگلپلی میرم تو نت مشکل برام حل میشه. یه امتحان بکن.
خب پس از کدوم گوگل استفاده میکنی؟من با هر کدوم امتحان کردم نشد!
گرام، امتحان کردی؟
نه مرسی که گفتی🤗
گرام منظورت همون کروم بود دیگه؟ چون تو گوگل سرچ کردم چیزی به نام گوگل گرام نیومد گوگل کروم داریم که از اونم استفاده کردم نشد حالا ببینم چیکار میکنم
من که عاشق عید نوروزم ولی نزدیک ترین عید همین کریسمسه😂 عید واسه همهست خارجی ایرانی رو ولش
عالی بود لیلا جان.یعنی این زندگی پایداره
قربونت مریمی😘 نمیشه الان چیزی رو گفت فقط میتونم بگم صبر کنید😉
خیلی قشنگ بود لیلا گلی ممنون😍😍
مرسی قشنگم😍🤗
چقدر پارت زیبایی بود
منم احساس میکنم ترگل حامله است
چه والیبال خنده داری شده بود مخصوصا اونجایی که حسام میگه برای چی وسط بازی به حنا چشمک زدی 🤣🤣🤣🤦🏻♀️
مرسی نظر لطفته🙏🏻 امکان داره، اما خب چیزی نمیگم تا خودتون بفهمید. ترگل به مهران گفت😂
پس اشتباه متوجه شدم 🤦🏻♀️
آره یه دور بخونی اون قسمت رو میفهمی که بازی رو پسرا بردن ترگل کولی بازی در آورد مهران رو نشونه رفت