رمان سقوط پارت هفت
از استرس دور اتاق میچرخید، خدا کنه همه چی ختم بخیر شه یا بابا از موضعش کوتاه بیاد؛ یا علی شرط رو قبول کنه
پیش خودش گفت “:یعنی من اونقدر اهمیت ندارم که کارشو بیاره همینجا…!!”
خدایا داره خندم میگیره سر چیز به این کوچیکی باید غصه بخورم!!
خونوادهها صحبتهاشون رو کرده بودن و حالا علی و ترگل قرار بود حرفهای آخرشون رو با هم بزنند
روی تخت وسط حیاط نشسته بودن و در سکوت بهم خیره بودن، شاید از باز کردن این سکوت پر از حرف میترسیدن؛ از روبرو شدن با حقیقت های زندگیشون…
انگار فصل جدیدی داشت برای هر دوشون ورق میخورد و اونا قادر نبودن جلوی این واقعه رو بگیرند
_نمیخوای چیزی بگی ترگل..!!
به خودش اومد. آه پردردی کشید
علی گرفته به چهره رنگ پریده دخترک خیره شد باید حرفهاش رو بهش میزد نگاهش رو ازش گرفت و چنگی به موهای خرماییش زد
_میدونم چه حالی داری، درکت میکنم…
هیچکدوممون انتظار این اتفاقات رو نداشتیم ماموریتم اونجا…
با دیدن اخمهای درهم دخترک مکثی کرد و دستی به صورتش کشید
_ترگل تو همه چیزهایی که من آرزوشون رو داشتم داری…
از خدامه با تو بودن، اما یک طرف مسئولیتیه که خدا خواسته روی دوش من بیفته…
من نمیتونم اون مردمو ول کنم و بیام…
مکثی کرد و زمزمه وار ادامه داد
_ازت انتظاری ندارم به خاطر من صبر کنی اگه خوشبختی تو بدون من باشه راضیم
هضم این حرفها براش سخت بود، ناباور مثل سکتهایها بهش خیره بود چطور میتونست باور کنه مرد روبروش داشت غیر مستقیم اشاره میکرد که راهشون تموم شدهست، که عشق این وسط بی اهمیته…!!
نه دروغه ترگل این مرد علیه یادت رفته اون حرفها رو؟
زبون تو دهنش قفل شده بود و فقط خیره نگاهش میکرد
علی با کلافگی نفسش رو در هوا فوت کرد طاقت نگاه به این چشمها رو نداشت
_اینجوری نگام نکن خودت خوب میدونی چقدر دوست دارم
_دروغ نگو…!!!
باید حرفی میزد باید جوابش رو میداد باید بهش میفهموند نمیتونه مثل گذشته اونو خام حرفهای قشنگش کنه
تک خنده هیستریکی زد و از جا بلند شد در اون نگاه نگران و متعجب خیره شد و گفت
_دروغ میگی، عشق حرمت داره علی آقا…
انگشتش رو به سینهاش کوبید و با صدای لرزونی ادامه داد
_عشق رو با این حرفها کثیف نکن اگه یه ذره فقط یه ذره دوستم داشتی کار و همه چیزتو ول میکردی و میموندی همینجا…
ولی تو فقط خواستی با من بازی کنی نمیفهمت علی، تو فکرت چی میگذره هان؟
ابروهاش رو بهم گره کرد نمیتونست این حرفها رو بپذیره این دختر دست گذاشته بود روی غیرت و مردونگیش چطور به عشقش شک کرده بود؟
از جا بلند شد و روبروش ایستاد
_هیچوقت..هیچوقت به عشقم شک نمیکنی،
حالا که اینطور شد بهت ثابت میکنم که چقدر زندگیمون برام مهمه…
کاری میکنم بابات راضی شه فقط بشین و صبر کن
…
در سکوت به رفتنش نگاه کرد دلش پر آشوب بود. نمیدونست افسار سرنوشت داره اونو به کجا میبره، علی باز هم اونو به صبر دعوت کرده بود میخواست اینطوری زمان بخره و حاج طاهر رو راضی کنه
میخواست اینطور هم ترگل رو به دست بیاره و هم مسئولیتی که بهش محول شده بود رو به درستی انجام بده
.
حس میکرد در لبه پرتگاه قرار داره و چیزی اونو به سمت سقوط هل میده
***
امروز از اون روزهایی بود که ترگل هوس بچگیهاش رو کرده بود صبح زود بیدار شد و صورتش را با حوض آب شست
مثل کودکیهاش پاچههای شلوارش رو داد بالا و رفت درون باغچه تا به گلها سر و سامون بده
دلش برای روزهای قشنگ گذشته تنگ بود عاشق گلهاش بود، زیر لب براشون حرف میزد و نازشون میکرد
حاج طاهر در ایوان روی صندلی مخصوصش نشسته بود و خیره به حرکات دخترکش بود کی میدونست جونش رو هم برای این دخترک میده، خوشبختیش تموم آرزوش بود نمیخواست یه خار به پاش بره و میدید که این روزها مثل شمع جلوش آب میشد؛ طاقت دیدنش رو در این حال نداشت
_دختر کوچولوی طاهر کی انقدر بزرگ شده که تونسته عاشقی کنه؟
با صدای پدرش بیلچه از دستش افتاد لبش رو گزید و نگاهی به سر و وضعش کرد، تموم لباسهاش خاکی بود وای که اگه مادرش اونو میدید حسابی دعواش میکرد
هیچ انتظار دیدن پدرش رو نداشت اونم با جمله یهوییش یعنی انقدر رفتارهاش ضایع بود که فهمیده بودن عاشق شده…!! وای که خجالت میکشید چشم تو چشمش بشه و حرف های دلش رو بهش بزنه
با جمله پدرش رشته افکارش پاره شد
_دوستش داری؟
به یک آن ضربان قلبش کند شد پدرش داشت چه ازش میپرسید میخواست چه بشنوه؟ دست و پاش رو گم کرده بود خم شد و مشغول رسیدن به گلهاش شد
حاج طاهر نفسش رو در هوا فوت کرد و کنار باغچه روی سنگی نشست خوب از دل دخترکش خبر داشت این دستپاچه بودنش سکوت کردنش همه و همه نوید از دل عاشقش داشت
_عشق یه شمشیر دو لبه ست یا بهت آسیب میزنه یا ازت محافظت میکنه، تصمیم با خود آدمه که چه جوری بخواد از اون شمشیر استفاده کنه…
اینجای حرفش مکث کرد
حالا ترگل دست از کار کشیده بود و متفکر به پدرش خیره بود
حاج طاهر با مهربانی نگاهش کرد و ادامه داد
_دخترم ازدواج یه امر دو روزه نیست که از سر عشق و علاقه بخوای براش تصمیم بگیری…
روزی میرسه که عقل جاشو به احساس میده اون موقع هم باید ببینی آیا درست انتخاب کردی یا نه..!!
حرف های پدرش حسابی فکرش رو مشغول کرده بود. آروم زمزمه کرد
_به نظرتون باید چیکار کنم بابا حسابی سردرگمم
لبخند زد
_علی پسر خوبیه پاک و سر به راهه اما زندگی با اون مشکلات خودشو داره…
به تندی وسط حرف پدرش پرید
_زندگی که بی مشکل نیست پدر، خود شما اگه تو کارتون سختی به وجود بیاد مامان کنارتون نمیمونه؟ به نظرم زن و شوهر باید با هم مشکلاتشون رو حل کنند
نگاه پدرش رو که دید لب گزید و سر پایین انداخت
حاج طاهر دستی به صورت پر ریشش کشید و سری به تایید تکان داد
_درست میگی، زن و شوهر باید کنار هم باشن اما به نظر من اگه یکی یه قدم واست برداشت تو هم باید دو قدم براش برداری عشق یک طرفه نمیشه دختر
_یک طرفه نیست…
آخ ترگل لال شی الهی از کی تا حالا انقدر پررو و بی حیا شدی دوست داشت خودش را در همین باغچه چال کند پوفف
حاج طاهر با خنده نگاه از صورت سرخ شده دخترک گرفت برای عاشقی کردن هنوز خام بود و بچه
_من اگه بدونم چیزی بخواد به زندگیم صدمه بزنه ازش دوری میکنم علی بین کار و زندگیش یکیو انتخاب کرده و تو خودت خوب میدونی چی میگم
آهی کشید و هیچ نگفت گوش سپرد به ادامه حرفهاش
_من نمیتونم سر تو ریسک کنم دختر…
کار علی پرخطره نمیگم از کارش استعفا بده نه، ولی باید انتقالی بگیره بیاد اینجا
من تو رو میشناسم تو نمیتونی یه لحظه هم اونجا دووم بیاری ؛تو یه روستای غریب به دور از امکانات هر آن ممکنه علی یه ماموریت دیگه براش پیش بیاد تو باید به فکر همه چیز باشی…
باید بدونی اون زیاد وقتی برای خانواده نداره موقع شادی، تولد، غم از همه مهم تر بچه داری کردن. تنهایی میتونی؟
غمگین به پدرش زل زد جوابی نداشت اون موقعها فکر میکرد علی تو تهران میمونه و هر از چند گاهی به سفرهای عملیاتی میره اما حالا که میدید اوضاع یک جور دیگر بود.
علی با قبول کردن اون ماموریت درجهاش ارتقا پیدا کرده بود هدف های خودش رو داشت و نمیخواست چنین فرصتی رو از دست بده
تا چند روز شب و روز نشست و با خودش فکر کرد در همه این روزها علی سعی در این داشت که پدرش رو راضی کنه اما حرف حاج طاهر همون بود که بود!
حتی بهش گفته بود یکی از حجرههاش رو بهش میده و اگه بخواد همینجا کارش رو راه بندازه اما علی هم از خواستهاش کوتاه نمیومد این وسط گیر کرده بود بین دل و عقلش
نمیدونست باید صدای کدومشون رو گوش کنه عقلش میگفت تو انقدر کم تجربه و خامی که نمیتونی مسئولیت چنین زندگی رو قبول کنی، ولی دلش بهش جرئت میداد و تموم منطقش رو نقض میکرد
در این مابین خواستگار سمجش هم پاشنه در خونهشون رو از جا کنده بود خونوادهاش عقیده داشتن روی این گزینه فکر کنه میگفتن این یکی شرایطش از همه بهتره
اما او که نمیخواست کالا برای خودش بخره که ببینه کدوم یکی جنسش بهتره..!! او عاشق علی بود آسمون هم به زمین میومد نمیتونست به کس دیگهای فکر کنه
پشت تلفن نزدیک به دو ساعت باهاش صحبت کرد گریه کرد، درد و دل کرد تمام غصهاش رو بیرون ریخت
_علی من نمیتونم توی دوراهی بدی گیر کردم..
تو الان رفتی اونجا، بابام اینا منو بدجور تو منگنه قرار دادن؛ میگن اگه تا سه روز دیگه علی شرط رو قبول نکنه باید به این خواستگار جواب مثبت بدم تو رو خدا یه کاری کن
داشت از عشقش تمنا میکرد این بار کوتاه بیاد نباید قصه عشقشون اینطور تموم میشد، نباید میذاشتن شمع قلبشون خاموش بشه
علی با لحن ضعیف و گرفتهای گفت
_من..نمیتونم ترگل…نمیتونم اینجا رو ول کنم ازت میخوام این دو سال رو صبر کنی باور کن همه چیز حل میشه
تمام امیدش به یکباره پر کشید و از دلش رخت بر بست اشکهاش خشک شده بودن مغزش گنجایش این جمله رو نداشت فقط تونست با بهت اسمش رو صدا بزنه
_علی…!!
صداش بغض داشت
_جان علی؟ ترگل منم این وسط گیرم، فکر نمیکردم بابات بخواد همچین سنگی جلوی پام بندازه…
اگه به من بود که فراریت میدادم و با خودم میاوردمت ولی نمیشه میدونم اینجوری سرانجام خوشی نداره تو نمیتونی قبول کنی میدونم
شقیقه اش نبض زد این مرد داشت چه بر زبون میآورد؟ معنیش این بود که تموم…!! یعنی تموم این چند ماه، تموم این سالها که ادعا میکرد عاشقشه…!!! با این وضعیت خراب میشد از او چه انتظاری داشت که پشت پا بزنه به خونوادهاش و اونو انتخاب کنه؟ نه قرار نبود اینطور بشه قرار نبود ترگل پژمرده بشه
صداش از بس گریه کرده بود انگار از ته چاه بیرون میومد
_بد کردی…با من…
چنگی به سینه اش زد و نفسی گرفت
_اگه…اگه عاشقم بودی ..شرط بابامو قبول میکردی..
صدای نفسهای عصبیش رو از پشت گوشی میشنید
مات به دیوار روبروش زل زد به راستی همینجا تموم شده بود؟ به همین راحتی !
چرا نمیتونست باور کنه… حالا باید با این دل بی صاحابش چه میکرد او که این حرفها حالیش نبود
تموم خاطرات یک به یک از جلوی چشماش گذشتن :_نه دروغه علی نامرد نیست عشقمون براش مهمه.. همه اون حرف ها که کشک نیست قول داده بود مگه الکیه…
اصلا میتونه ببینه با کس دیگه ای بخوام ازدواج کنم؟ نه…نه
هق هقش بالا گرفت طلعت خانم خواست وارد اتاقش بشه که حاج طاهر نذاشت و مانعش شد
باید اجازه میدادن با خودش خلوت کنه این عشق اشتباه بود باید دخترکش سر عقل میومد زمان میبرد آسیب میدید اما جلوی فاجعه رو میگرفت
***
سه روز هم گذشت سه روزی که ترگل خودش رو گول میزد به هوای اومدن علی اما یکی از روزها فاطمه با چهره ای رنگ پریده و گرفته به خونهشون اومد. چیزی نگفت و فقط نامهای رو به سمتش گرفت
با نگاه بی فروغ دست دراز کرد و نامه رو ازش گرفت با دیدن خطش اشک از چشمش ریخت خط به خطش رو میخوند و اشکهاش بیشتر شدت گرفت
نه این ته نامردی بود…چطور میتونی ازم بگذری؟ من برات چی بودم هان! یه بازی که سریع شونه خالی کنی..!!
یکهو اشکهاش قطع شدن جنون زده کبریتی برداشت و نامه رو جلوی چشماش آتش زد
فاطمه نگران نزدیکش شد و بازوش رو گرفت
_تو رو خدا آروم باش ترگل همه چیز درست میشه
با خشم هلش داد عقب
_خفه شو هیچی نگو از اینجا برو بیرون
فاطمه با بهت فقط نگاهش میکرد
جیغ زد
_بهت میگم برو بیرون نمیخوام چشمم بهت بیفته تموم شد همه چی تموم شد
کابوسش به واقعیت تبدیل شده بود روزهای قشنگش رو ابر سیاه پوشونده بود
حالا باید چگونه برای این دلش عزاداری میکرد؟ اصلا مگه میتونست!
سریع شمارهاش رو گرفت تا باور نمیکرد تا صداش رو که نمیشنید آروم نمیگرفت
اول جواب نداد دوباره سه باره گرفت اشکهاش شروع به باریدن کردن بردار لعنتی…
بالاخره جواب داد
صدای گرفتهاش که به گوشش خورد بغضش ترکید
_بی معرفت همین بود قولات نه؟ تو که میگفتی بدون من نمیتونی زندگی کنی کو چیشد پس همش دروغ بود
سکوت و بود و سکوت و او تحمل این بی جوابی رو نداشت
_بهت گفته بودم بابام از حرفش کوتاه نمیاد…
چرا با من این کار رو کردی؟ من دو سال نمیتونم صبر کنم نمیشه، جام نیستی تا بفهمی..
ازم چه انتظاری داری!! امشب قراره واسم خواستگار بیاد میفهمی؟
از حرص و گریه نفس نفس میزد
_من بهش جواب مثبت میدم علی مطمئن باش
باور نمیکرد او که حالش خراب بود درد این دوری یک طرف غم عشق از دست رفتهاش رو چطور میتونست بپذیره
_شوخی نکن اون کیه که میخوای قید منو بزنی
پوزخند عصبی زد این مرد یک چیزش میشد خواست بگه تو قید منو از خیلی وقت پیش زدی منتها بین احساس و عقلت در جنگ بودی حالا که اینطوری راحت میشی
با لحن سردی جوابش رو داد
_فقط یک فرصت دیگه داری علی، خانوادهام سر این یکی شوخی ندارن یا میای و همه چیز رو تموم میکنی یا خودم کار و تموم میکنم
تهدیدش رو جدی میگرفت ؟
این دیگه تیر آخرش بود باید میفهمید نزد این مرد چقدر ارزش داره
مشغول جمع کردن اتاقش بود که مادرش غرغرکنان وارد اتاق شد
با تعجب سر برگردوند
_چیشده مامان باز چه اتفاقی افتاده؟
مثل اسپند روی آتیش ترکید
_دیگه میخواستی چی بشه تموم اهل محل فهمیدن دختر حاج طاهر دلداده علی آقا شده همینو میخواستی نه؟ خواستگار به این خوبی پروندی رفت
گنگ سر تکون داد
_واضح حرف بزن مامان آخه مگه چیشده؟
چپ چپ نگاهش کرد و غرولندکنان گفت
_زهره خانم زنگ زده بود دیدم صداش عوض شده ها نگو به گوشش رسیده خانوم عاشق یکی دیگهست…
اصلا موندم چی جوابشو بدم؛ چی بگم به تو آخه دختر جلوی اون زن پر فیس و افاده منو سر افکنده کردی
ابروهاش بالا پرید
_شما که کلی از زهره خانوم و خانواده اش تعریف میکردین حالا دارین پشت سرش غیبت میکنین
چشم غره بدی بهش رفت و با حرص گفت
_من دارم میگم اونا پا پس کشیدن به خاطر این اتفاقات بعد تو چسبیدی به یه چیز دیگه!!
ای من چی بگم به علی خب عاشقشی بفرما پا پیش بزار، دیگه معلوم نیست تکلیفش با خودش چیه مگه ما مسخرهشونیم؟
هی ترگل تو هم چشم بازار رو در آوردی با این عاشق شدنت.
مادرش همونطور یکریز داشت حرف میزد اما فکرش جای دیگهای بود
آهی کشید و روی تخت یک نفره کوچکش نشست نمیدونست باید خوشحال میشد یا ناراحت بالاخره از شر اون خواستگار سمج رهایی پیدا کرده بود
لجش میگرفت که میدید مادرش انقدر به فکر شوهر دادنشه نمیفهمید چرا انقدر ارزش دخترش رو پایین میآورد
برن صد سال سیاه نیان حاضر بود تا ابد مجرد بمونه ولی با همچین کسی ازدواج نکنه از یک طرف هم بیراه نمیگفت علی اصلا یک قدم هم برای زندگیشون برنمیداشت دلش رو به چی خوش کرده بود؟
چند روزی گذشت در این روزها فاطمه رو ندیده بود و خبری هم از علی نداشت از این بی خیال بودنش حرصش میگرفت با خود چه فکری میکرد
این خواستگار رفته بود تا ابد که نمیتونست همینطور بمونه با این رفتارهاش به کل از چشمش افتاده بود، حسابی ناامیدش کرده بود
با صدای در حیاط دست از فکر کردن کشید مهران رو دید که با چهرهای آشفته و خراب به سمت خونه میومد یعنی چیشده!
به سمت حیاط پا تند کرد و با نگرانی به سمتش رفت
_اتفاقی افتاده داداش چرا سر و وضعت اینجوریه، چشات چرا انقدر قرمزه؟
با دیدن خواهرکش ایستاد و آهی کشید
_چیزی نیست آجی مامان خونهست؟
_نه رفته خونه خاله ستاره، تو چرا جوابمو نمیدی یه چیزی شده بهم بگو
عصبی دستی در هوا تکون داد و جلوتر ازش از پلهها بالا رفت
_بعدا برات تعریف میکنم فعلا خوابم میاد تا شب بیدارم نکن
مستاصل سرجاش ایستاد و به رفتنش نگاه کرد وسط این گیر و دار داداش ما هم یه چیزیش میشه ولی خیلی داغون بودا از ده فرسنگی هم معلوم بود گریه کرده
کاش میتونست به فاطمه زنگی بزنه و بگه اما با این اتفاقات نمیدونست چه چیزی جلوش رو میگرفت البته فاطمه هم احوالی ازش نمیگرفت
آهی کشید و روی تخت کنار حوض نشست
آتشی در سینه دارم، جاودانی
عمر من مرگیست، نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت، جان می سپارم
بیش از این من طاقتِ هجران ندارم
کی نهی بر سرم، پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشکِ من؛ بس در غمت کردهام زاری
نوگلی زیبا بود حُسن وُ جوانی
عطر آن گلِ؛ رحمت است وُ مهربانی
نا پسندیده بود؛ دل شکستن
رشته ی الفت وُ یاری، گسستن
یک قطره اشک از چشمش چکید سریع پاکش کرد. دلتنگ کی هستی ترگل! اونی که فراموشت کرده؟ اونی که یه ذره هم به فکرت نیست…!!
…
سیگار، پشتِ سیگار از پنجره نگاهش رو به داخل حیاطشون داد
صدای دخترک حالش رو دگرگون کرده بود کاش باز هم ادامه میداد حس تو صداش کاملا مشهود بود، نمیدونست چرا انقدر کشش به این دختر در وجودش بود
موهای فر و بلندش شونههاش را پوشونده بود و وجودش رو داغ میکرد این حسهای عجیب چرا به سمتش هجوم آورده بودن؟
خودش هم نمیدونست این روزها دیگه خبری از اون دخترک شاد و شیطون نبود، چهره غمگینش از همینجا هم معلوم بود از بچگی تا به الان اونو میشناخت
به هر حال همسایه دیوار به دیوار هم بودن از بچگی چشم دیدن همو نداشتن سر بازی یا جای او بود یا ترگل
همیشه با هم مشکل و دعوا داشتن، حتی تو یکی از بازیها دخترک رو زده بود و چقدر اون روز با علی دعواش شده بود
علی همیشه پشت ترگل بود و مثل بادیگارد ازش محافظت میکرد
از همون روز بیشتر از دخترک کینه گرفت لوس و زبان درازیش هیچ به مزاقش خوش نمیومد. حالا چندین سال از اون روزها میگذشت اصلا نفهمید کی انقدر بزرگ شد انقدر درگیر خودش و کارهاش بود متوجه نبود که ترگل هم یک روزی عاشق میشه و حالا شکست خورده کنج حوضشون نشسته بود
پک طولانی به سیگارش زد و از پنجره فاصله گرفت زمان زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد سریع میگذشت..
یعنی امروز اشک واسم نذاشتی ها
قند عسل حالش چطوره؟
دونه برنجی خوبه؟ نبینم غمتو🤗❤
دونه برنجی 😊♥️
عزیزم برات آرزوی سلامتی و تندرستی دارم
مرسی عزیزم از همتون خواهش دارم واسم دعا کنید چون خیلی بهش احتیاج دارم
😭😭😭خسته نباشی عالی بود
عجب!
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
عجب
حس خوبم نسبت به علی همینطور داره میپره😃
نگوپسرمون احساس مسولیت داره نسبت به کارش ولی خب اینجا یکم حق داری کارش رومخه🤨
این بشر از دوره جنینی رو مخ رشد کرده نه تو رحم😂 میگی یکم حق دارم؟
توروحت دختر اینوازکجات آوردی ؟😊😊😊خنده آوردی رولبم حرفت خیلی باحال بود میشه بپرسم چندسالته عزیزم؟
۱۸
موفق باشی خیلی دوست دارم رمانت رودنبال کنم ولی متاسفانه اوضاعم مساعد نیست اما به محض اینکه بتونم خوندنش روشروع میکنم..به قول آبجی لیلا قلمت ماناعزیزم
لطف داری چشم قشنگ
عجب..!!
خسته نباشی.
دلنشین بود.
❤️❤️❤️
مرسی عزیزم ببخشید درست ویرایش نشده بود الان اصلاحش کردم
بابا این پارت اشتباهی ارسال شد تازه تونستم ویرایشش کنم🤦♀️
چرا!!🤦🏻♀️
دیشب فکر کردم همه رو ویرایش کردم بعد الان دیدم نصفش فقط درست شدهست🤣 ولی دیگه درستش کردم
لیلا امروز رمانات غمگین بودن حالم خراب بود برا نازی اینم اومد روش خسته نباشی گلم
آره دیگه شانسی هر دو غمگین بودن مرسی از نگاهت
چقد غمگین بود ولی اگه واقعا علی ترگل و دوست داشت و عاشقش بود براش جونم میداد
یکم بهش فکر کن لیلا مثلا همین امیر ارسلان وقتی عاشق گندم شد از همه چیزش گذشت گندم شد اولویت زندگیش ولی علی چی شغلش الویتش و دنبال درجه های بالا تره اصلا به نظرم علی عاشق ترگل نیست هوسم نیستا فقط ترگل معیارهای علی برای زن آیندشه و فقط از ترگل خوشش میاد و یک حس وابستگی نسبت به ترگل داره یه حس مسئولیت درست نمیگم لیلا؟🤔
خسته نباشی لیلا جون😍❤️
متوجه حرفات هستم عزیزم😍 فعلاً باید صبر کرد زوده برای قضاوت😅
علی عاشق واقعی نیست…بعدا پشیمون میشه از این کارش ولی دیگه خیلی دیره…
منم که دوباره از یکی کینه گرفتم تا ابد تو خاطرمه🤣
ولی جدی لیاقت ترگل خیلی بیشتر از اون علی فلان فلان شده اس کاش اونجوری که میخوام بشههه🥺😂😂😂😂
توام با این اوصاف تا آخر رمان میخوای با علی بد باشی آره؟
دقیقا
ایا این طبیعیه که اشکمو در اورد؟ 🙂
نویسنده جان بیشتر بزار من تحمل بیست و چهار ساعتو ندارممم🤧🤧
الهی🤒🤕 بیا بغلم🤗 نه دیگه پارت طولانی بود تا پس فردا این رمان در حال تایپه
دوست داشتی نوشدارو رو تو رماندونی دنبال کن
بفرماااا بفرماااااااااا بفرمااااااااا
اخ من بمیرم حسامم کجایی؟ بیا ترگل و بگیر که بی شوهر شد
اینم اقا علی که هی ازش تعریف میکردین
دیدیم چی در اومد از اب….
بهم گیر ندین….کارای دانشگاه زیادی بهم فشار اورده خسته نباشی لیلا جونم😍
راحت باش😂
لیلا جونم تو رمان دونی خیلی درمورد من توضیح نده عزیزم
باشه اینطور که میخوای چشم
آخه یهو یه آشنایی میبینه واسه همین میگم درحد همون رمان باشه ناراحت نشی یه وقت خواهری
باشه عزیزم نه ناراحت چرا😊 اصلاً از این به بعد سوالی پرسیدن جواب نمیدم
میدونی الان وضعیتمون جوریه همه نگاهها به ماست نمیخوام کسی ببینه بفهمه میدونی چی میگم
باشه خواهر جان اوکی، ولی یعنی امکان داره کسی از فامیلتون رمان بخونه؟
امکانش هست عزیزم
باشه ولی یه خبر خوب چون از فردا کلاً رمان میره سمت مهرداد
خوبه پس
اوهوم خیالت راحت
سلام به لات دوهزاریمون برسون🤣
لات دوهزاریمون اصلا حوصله نداره
ای بابا نشد دیگه یه جلسه روانکاوی باید بشه، بگو نترس نازی بیخ ریش خودته غلط کرده اصلا خوب نشه
ته همه این سختیها یه خوشی شیرینه
ایشالااااااااا🙏
نازی جونم چطوری
حالت خوبه
لوبیا کوچولو چطوره 🥺
خوبم عزیزم
دعا کن بتونم داشته باشمش بتونم صدای قلبشو بشنوم ببینمش دعا کنید واسم بچه ها🥺🥺🥺
معلومه که میمونه برات صدای قلبشو هم میشنوی مطمئن باش
بخدا هر روز برات دعا میکنم سر سجاده
از ته دلم میخوام مریضیت کاملا خوب بشه انشالله
تا ۹ ماه دیگم لوبیا کوچولوتون بدنیا میاد🥺❤️
ایشالا خدااززبونت بشنوه ….بچه ها تاهمتون هستید میخواستم ازتون بابت این مدت تشکر کنم واقعا ازیه دوستم واسم بیشتربودین اگه حرفی زدم ناراحت شدین حلالم کنید عزیزای دلم همتون روخیلی دوست دارم♥️
عزیزممم تو هم مثل یه خواهر بزرگ تر پیش ما بودی ما که از تو جز خوبی و محبت چیزی ندیدیم مهربون🥲❤ما هم دوست داریم
نازی به خدا یک کلمه دیگه بدی جرت میدم
مگه داری کجا میری؟؟؟ این مزخرفات رو همین الان تموم میکنی
خیلی بی ادب شدی لیلا جرت میدم یعنی چی واقعا که
یعنی همون که خوندی حالا هر جور مبخوای توصیفش کن تو عمل میکنی سالمم میای بیرون به خدا اگه چیزیت بشه….
من دیگه برم شب بخیر
برو برو بیخوابی زده به سرت حالا مگه من گفتم قراره چیزی م بشه همینجوری یه تشکر کردم ازتون بزرگش میکنی
از فعل گذشته حرف زدی، راست میگی من گندهاش کردم شاید چون تو تموم ناراحتیت به خاطر بچته اما من نگرانیم بابت توعه
قربونت برم من خواهرقشنگم خیلی دوست دارم راستی من نبودم هرروز اسمموبیاریدا نه یادتون بره نازی هم بوده من برگشتم تکتک کامنتارومیخونم ها
حلالم کنید چیه فدات والا ما که به جز مهربونی و خوبی چیزی ازت ندیدیم قوربونت بشم منم تو رو خیلی دوست دارم مامان نازی مهربونم🥺❤️
منم اتفاقا همینوبهش گفتم …گفتم تاموهاتوسفیدنکنم دست از سرت برنمیدارم😉
دو خال موی سفید داشت😥😥
آره بیشتر دوتا خال زیاد داره ولی من کامل سفیدشون میکنم😊هرچند بااین پیشرفتی که این سفیدی ها دارن دوسال دیگه همش سفیده😂
هوی من رو داداشم غیرت دارما⚔️
داداشت پیر شده دیگه
اَه اینجوری نگو دیگه😭😭
واه چقده رو داداشت حساسی خواهرشوهر شوخی کردم بابا داداشت جوون 18ساله خوبه تودیگه گریه نکن🥺
داداش دوست دارم خب اونم سی ساله باشه امیرعلیم برادری بزرگی در حقم کرد خودت خوب میدونی
فدای شوهر و خواهرشوهر لوسم …..خیلی چندشم نه؟
پاچهخوار😁🧐
😂😂😂
جدا از شوخی یکم بخندین زندگی سخت هست از این سختترش نکنید، خدا همیشه کنارتونه حواسش هست پس نگران نباشید ایشاالله زودی میای ایران با خبرای خوش
نازی جونم سلااام
خوبی خوشگل خانم❤😁نینییی چطورههه🥺
نینی رونمیدونم خودمم خداروشکرخوبم
خب خدا رو شکر همیشه خوب باشین🥰سلام منو به نینی برسونیااا😂😂😂🥺🥺🥺
توام فقط فکر و ذکرت نینیه😂
خببب دوست دارممم عههه😭
اصلا شما یهو از کجا پیداتون شد😂 تا پارسال نمیشناختمتون🤣🤣
از آسمون توواسه ما افتادی روزمین ما واسه تو😂
اوه تعبیر جالبی بود👌🏻 برو یه بوس به آقاتون بده پس
الان بوس ازکجااومد؟دیونه🙈
میخوای اسمتو هم عوض کن البته اینجا کلاً سایت زیاد شناخته شدهای نیست ولی خب برای محکم کاری بذار صنم من این اسمو دوست دارم
باشه
انشالله🙌
خیلی قشنگ بود ترگل بیشتر عاشق تا علی . خسته نباشی