رمان سقوط پارت پایانی
معصومهخانم به اصفهان رفته بود. پشت تلفن همه چیز رو براش تعریف کرد. از شنیدن این خبر خوشحال شد و با لحن شوخ و شاد همیشگیش گفت:
– گفته باشما، عروس خودمه! هفته دیگه با گل و شیرینی میایم خواستگاری دخترت.
خندید. نگاهش رو به عسل داد که روی زمین در حال حل کردن تکالیفش بود. از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا سری به غذا بزنه در همون حال جواب داد:
– خب پس کی میای این عروست رو ببینی خانوم؟ رفتی اصفهان موندگار شدیا!
شوخی رو کنار گذاشت و با جدیت گفت:
– میایم یه چهار روز دیگه، والا بعد دو سال اومدیم اصفهان باید به کل فامیل سر بزنیم دیگه، نریم هم بهشون برمیخوره.
دقایقی مکالمهاشون طول کشید. بعد از خداحافظی از هم نگاهی به خورشت قیمهای که بار گذاشته بود انداخت. لبخند زد. حسابی جا افتاده بود، زیرش رو کم کرد. امشب به خاطر عسل یه مهمونی خونوادگی ترتیب داده بود هوا رو به تاریکی بود دیگه کمکم باید پیداشون بشه. با صدای چرخش کلید توی قفل از آشپزخونه خارج شد. حسام با کیسههای خرید توی دستش در حالی که غرغر میکرد وارد خونه شد.
– لامصب تو خیابون ماشین ریخته عین مور و ملخ، همه واسه من گواهینامهدار شدند.
لبخندی به صورت سرخ شده از حرصش زد. خریدها رو ازش گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.
– توام همش عجولی خب، ولش کن حالا یه زنگ بزن به مهران بگو زود بیان.
باشهای گفت و کتش رو روی چوبلباسی کنار در آویزون کرد. چشمش که به عسل خورد لبخندی گوشه لبش نشست.
– خانوم دارند چیکار میکنند؟ ببینم از اتاقت خوشت اومد؟
از آشپزخونه نگاهش رو به عسل داد که آروم و با سری پایین جوابش رو داد.
– بله، ممنون عمو.
حسام اخم شیرینی کرد و نوک بینیش رو آروم کشید.
– آدم اگه واسه دخترش کاری میکنه نیاز به تشکر نداره عزیزم، دیگه نشنوما.
دخترک از جدیت کلامش محکم سر تکون داد و چشمی گفت. هنوز کمی باهاش غریبگی میکرد؛ دفتر مشق و کتابش رو جمع کرد و سریع از جاش بلند شد. وارد آشپزخونه شد.
– خاله، یه لیوان آب میدی؟
با مهربونی نگاهش کرد و گفت:
– بله عزیزم، چرا که نه.
مسلماً زمان میبرد تا با این محیط تازه و افراد جدید زندگیش اخت بشه، نباید با اصرار و تحمیل بهش فشار میآوردند تا خجالت نکشه و اینجا رو خونه خودش بدونه. چند روز قبل که با کتی در این باره صحبت کرده بود بهش گفت «:شرایط این دختر خیلی حساسه و باید حسابی مراقبش باشید، صبر اگه داشته باشید خودبهخود شما رو عین خونواده واقعی خودش میپذیره.»
حسام تازه دوش گرفته بود و داشت با حوله نم موهاش رو میگرفت. وارد آشپزخونه شد و شیرینی از داخل ظرف برداشت که با حرص به طرفش برگشت.
– نه از اونجا نخور! تازه چیده بودم.
عسل ساکت به کابینت تکیه داده بود و نگاهشون میکرد. حسام چشمغرهای بهش رفت و با همون دهنِ پر گفت:
– ول کن جونِ من، یه شیرینی بود دیگه.
پشت چشمی براش نازک کرد و چیزی نگفت که خودش به حرف اومد:
– راستی، امروز از محضر بهم زنگ زدند گفتند کارها تا آخر هفته تموم میشه، یعنی به زودی ما قیّم و پدر و مادر واقعی عسل میشیم.
از شنیدن این خبر سریع به طرفش برگشت.
– واقعاً؟ این که خیلی خوبه.
لبخند زد.
– منم که نگفتم بده خانوم.
خندید. رو به عسل کرد و گفت:
– خسته نشدی عزیزم؟ برو روی صندلی بشین.
سر بالا انداخت.
– نه خاله راحتم.
دیگه اصراری نکرد و مشغول کارش شد که بعد از چند لحظه حسام صداش زد:
– ترگل؟
– هوم؟
– هوم نه، برگرد یه لحظه.
پوفی کشید و به طرفش برگشت.
– نمیبینی دارم میوه میشورم چیه؟
اشارهای به عسل کرد و با شیطنت گفت:
– ببینش تو رو خدا، آدم دلش میخواد لپاش رو تا چند ساعت فقط گاز بگیره.
چشمهاش گردتر از این نمیشد. عسل با شنیدن این جمله ترسیده به طرفش اومد و لبه لباسش رو چسبید که موجب خنده حسام شد.
چپچپ نگاهش کرد.
– مردِ گنده این حرفها چیه میزنی؟ بچهام ترسید!
اخم کرد.
– چی گفتم مگه! خب خوردنیه دیگه، بیارش اینجا یه دقیقه، میبینی که تا تو نباشی میترسه اصلاً باهام حرف بزنه.
عسل تا این حرف رو شنید یک لحظه هم اون جا نموند، لباسش رو رها کرد و پا به فرار گذشت که حسام از پشت گرفتش و محکم گونهاش رو بوسید.
– کجا مادمازل! بودین پیش ما.
دخترک دیگه اشکش در اومده بود.
– خاله تو رو خدا یه چی به عمو بگو، من از گاز بدم میاد.
حسام تعجب کرد. با غیض دستکشهاش رو از دست در آورد.
– ببین کارات رو، هنوز یه روز نشده اشکش رو در آوردی… !
رو به عسل کرد و ادامه داد:
– عمو شوخی میکنه عزیزم وگرنه کاری باهات نداره که، چون دوست داره اینجوری میگه.
حسام در تایید حرفش سر تکون داد و بوسه به موهای دخترک زد همزمان اشکهای روی صورتش رو پاک کرد.
– نگاش کن فقط، من که دیوونه نیستم اذیتت کنم دختر! اصلاً دیگه غلط کنم گاز بگیرم بوس چی؟ بوس هم ممنوعه؟
دخترک بغض کرده دست زیر چشمش کشید و سر پایین انداخت. حسام با شوخی موهاش رو به هم ریخت و گردنش رو قلقلک داد که کمکم دخترک از لاک خودش بیرون اومد و خندید. لبخندزنان چشم ازشون گرفت و مشغول کارش شد.
اون شب یکی از قشنگترین شبهایی بود که تو ویترین خاطرههاشون موندگار شد. تموم خانواده برای شام به اونجا اومدند. سپیده همراه پدر و مادرش جزو آخرین نفرات بودند. طلعتخانم با بغض و اشک به عسل نگاه میکرد، حاجطاهر چشم از دخترک برنمیداشت اما مهران، از بدو ورود یکسره فقط سربهسر عسل میزاشت. یک لحظه هم از آغوشش جداش نمیکرد تا جایی که صدای دخترک در اومد:
– خفه شدم عمو. من که بچه نیستم هی لپم رو میکشی!
چنان تخس و جدی این جمله رو گفت که دهن مهران بسته شد! حلقه آغوشش رو باز کرد که دخترک جستی پرید پایین و مابین ترگل و سپیده روی کاناپه نشست. شیرینی از داخل ظرف برداشت و به دستش داد همزمان نگاه چپکی حواله مهران کرد.
– خوبه خودت تا چند ماه دیگه بابا میشی. این ندید بدید بازیها چیه؟
مهران اخم شیرینی کرد.
– دختر فرق داره خب!
حنا با حرص توی همون جمع با لحن جیغجیغویی صداش زد که باعث شد مهران بخنده و همین باعث شروع یه کلکل جدید شد. «:خدا به داد اون بچه برسه فقط!» گیج و منگ به بحث و جدلشون نگاه میکرد. سر آخر طاقت نیاورد و پرسید:
– میشه بگید اینجا چه خبره؟
صدای همه خوابید. ستارهخانم با ذوق و شوق جواب داد:
– خیره دخترم. امروز با حنا رفتیم سونوگرافی، جنسیت بچه پسره.
با شنیدن این خبر هیجانزده سر به طرف حنانه چرخوند.
– واقعاً؟ پس برادرزادهام پسره، آخ فداش
بشه عمه.
حنانه با صورتی گلگون لبخند زد. سپیده که تا اون موقع ساکت بود ضربه آرومی به شونهاش زد و با لحن شوخی گفت:
– خب عمهخانم مثل اینکه یه تنه باید تموم فحشها رو به جون بخری.
اونقدر حالِ دلش خوب بود که باهاش کلکل نکنه، ابرویی بالا انداخت و گفت:
– فداش هم میشم. چی فکر کردی؟
سپیده چیزی نگفت و فقط با تاسف سر تکون داد در این بین مرضیهخانم هم یه ریز، آروم به حنا خرده فرمایشات میکرد که تو بارداری چیکار کنه و چیکار نکنه.
تا ساعاتی از شب مهمونی ادامه داشت. همونجا حسام از پدرش خواست که بین و او عسل محرمیتی خونده شه تا از نظر پدر و دختر بودن مشکلی نداشته باشند. راس ساعت دوازده شب همه عزم رفتن کردند. توی خونه انگار زلزله هشتریشتری اومده بود! نای جمعوجور کردن نداشت، عسل روی مبل خوابش برده بود. خواست بیدارش کنه که حسام مانع شد و با لحن آهستهای گفت:
– بیدارش نکن خودم میبرم اتاقش.
چیزی نگفت باید میگفت اصلاً حرفی نداشت بزنه. این مرد مثل یه پدر واقعی رفتار میکرد پختگی تو تموم حرکاتش موج میزد جوری که در مقابلش کم میآورد.
***
از صبح انگار توی دلش داشتند رخت میشستند، حالش اصلاً روبهراه نبود حتی نتونسته بود صبحونهاش رو درست و حسابی بخوره، خسته بود و سردرد امونش رو بریده بود جوری که عسل هم چشم از دیدن کارتون مورد علاقهاش گرفته بود و با نگرانی بهش خیره بود.
– ترگلجون چرا اینقدر زرد شدین میخواین زنگ بزنم به باباحسام؟
از اینکه دخترک اون رو به اسم و حسام رو بابا خطاب میکرد حرص سرتاپاش رو میگرفت. «:حسام هم هر بار که عسل بابا صداش میزنه دیگه روی زمین بند نیست دنیا رو هم به پاش میریزه.» عسل یه ریز زیر گوشش حرف میزد:
– واستون آبقند درست کنم؟
– از صبح هیچی نخوردین، باید… .
ناگهان حرفش رو قطع کرد و هینی کشید.
– نکنه مریضی بدی گرفته باشین! وای باید به باباحسام زنگ بزنم بریم دکتر.
دستمال رو از دور سرش باز کرد و روی کاناپه نیمخیز شد.
– نمیخواد دختر حالم خوب میشه، زنگ نزن الان سرکاره، خودم بعد… .
احساس کرد تموم محتویات بدنش رو داره بالا میاره! وحشتزده دست روی دهنش گذاشت و مثل فنر از جاش پرید. عسل هم عین جوجه دنبالش اومد. توی روشویی شیر آب رو باز کرد. فقط بیخودی عق میزد چیزی از دهنش خارج نمیشد. نفسهاش یکی در میون میزدند؛ عرق سرد تموم تنش رو خیس کرده بود. دخترک از پشت در سرویس صداش میزد:
– چیشدی ترگلجون؟ بیام تو؟
بیرمق کف سرویس نشست. سرش گیج بود و چشمهاش هم دوبین! در همون حال نه ضعیفی گفت که خودش هم به زور شنید. دیگه صدایی ازش نیومد. دست و پاش یخ زده بود. آخه این چه حالی بود که بهش دچار شده بود!
سر پردردش رو میون دستهاش فشرد و چشم بست. نفهمید چهقدر روی کاشیهای سرد سرویس نشسته بود که در باز شد و صدای نگران حسام به گوشش خورد.
– چته ترگل؟ چرا اینجا نشستی؟
با تعجب پلک باز کرد که چشمش به صورت مظلوم عسل خورد. بالاخره کار خودش رو کرده بود! حسام با اخم دست زیر چونهاش گذاشت.
– ببینمت. این چه ریختیه؟ خوب شد این بچه بهم زنگ زد خبر داد، پاشو، پاشو لباساتو بپوش ببرمت دکتر.
اینقدر حالش بد بود که مخالفتی نکنه. با هم به نزدیکترین درمونگاه رفتند؛ عسل هم همراهشون اومد. این بچه هم اسیر شده بود.
دکتر بعد انجام معاینه و پرسیدن چند سوال از تخت فاصله گرفت و گفت:
– برات یه آزمایش مینویسم، مشکل خاصی نداری گفتی چند وقته پریود نشدی؟
لباسش رو مرتب کرد و از روی تخت پایین اومد.
– یک ماه.
متفکر سری تکون داد و نسخه رو به دستش داد. بعد زایمان ناموفقش همیشه پریودهاش نامنظم بودند به خاطر همین زیاد توجه نشون نمیداد اما این حالاتش هشدارهای مغزش رو فعال کرده بود، آزمایشگاه شلوغ بود نگاهی به عسل انداخت که به خاطر خالی نبودن صندلی روی پای حسام نشسته بود. لبخند زد روزبهروز مهر این دختر توی دلشون بیشتر میشد جوری که گاهی وقتها فکر میکرد عسل از اول بچه اون و حسام بوده. بالاخره بعد کلی معطلی نوبتش شد و تونست آزمایش بده تا گرفتن جواب سه روز طول میکشید برای همین یه بیبیچک خرید وگرنه اصلاً خوابش نمیبرد
***
حسام ضربهای به در سرویس زد.
– بیا بیرون دیگه خانوم، چهقدر طولش دادی؟
– صبر کن دیگه، الان میام وایسا.
پوفی از سر کلافگی کشید و چنگ به موهاش انداخت. عسل با کنجکاوی پرسید:
– باباحسام ترگلجون داره چیکار میکنه؟ حالش خوب میشه؟
لبخندی گوشه لبش نشست. خم شد و بوسه محکمی از صورت نرم و سفیدش گرفت.
– خوبه قشنگم چیزی نیست، فقط دعا کن یه داداش واست بیاره.
صاف ایستاد که دخترک سر به در سرویس تکیه داد و با لبخند گفت:
– کاش دختر باشه، داداش دوست ندارم.
خندید و لپش رو کشید.
– یه دختر خوشگل دارم دو تا میخوام چیکار؟
همون لحظه در باز شد و ترگل از سرویس خارج شد. نگاهش کافی بود که بفهمه چه موضوع از چه قراره نزدیکش شد و دست دور کمرش حلقه کرد همزمان گونهاش رو نوازش کرد.
– چرا حیرونی ترگلم جواب مثبت بود دیگه؟
مضطرب لب گزید و سر پایین انداخت. لبخندش وسعت گرفت؛ لب به پیشونیش چسبوند و بوسه عمیقی روش زد.
– نگران نباش عزیزم، دکتر چی گفت؟ با مراقب هیچ مشکلی پیش نمیاد اصلاً برات پرستار میگیرم نباید از الان چیز سنگین بلند کنی.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست. نگاهش روی عسل چرخید، خم شد و در آغوشش گرفت.
– دوست داری یه خواهر یا یه برادر داشته باشی؟
عسل با شنیدن این سوال از آغوشش جدا شد و دست روی شکمش گذاشت:
– باباحسام میگه پسره ولی من دوست دارم دختر باشه شما چی میگین مامانترگل؟
این اولین بار بود که عسل ترگل رو مامان صدا میزد و انگار خدا میخواست تموم خوشبختیها رو یکجا به ترگل هدیه بده. با اشکشوق دوباره دخترک رو توی آغوشش گرفت و سفت به خودش فشارش داد.
– خیلی دوست دارم عسل، خیلی. تو تنها دختر مایی نمیخوام جز تو دختر دیگهای داشته باشم، نمیخوام.
عسل شاید پدر و مادر واقعیش رو از دست داده بود اما خداوند یک خانواده مهربون بهش هدیه داده بود که آرزوی خیلیها بود.
***
– آقای فلاح، ماشاالله خاطرخواه زیاد داریا نیمساعته پشت خطم من!
با لبخند از گاز فاصله گرفت و به عسل که روی مبل تلفن به دست مشغول صحبت با حسام بود خیره شد. تازه بیست و پنج سالگیش رو تموم کرده بود، تو این سالها شاهد بزرگ شدن و موفقیتهاش بود، مثل بچگیهاش خوشگل و بامزه بود و کمی هم تپل که خیلی هم بهش میاومد. سری به خورشت فسنجونش زد، عسل وارد آشپزخونه شد و خیاری از ظرف روی میز برداشت.
– چه بویی راه انداختی ترگلجون، باباحسام گفت بهتون بگم شب واسه شام قراره با دایی مهراناینا بریم بیرون، خاله سپیدهاینا هم البته هستند.
با یک تای ابروی بالای زده به طرفش برگشت. پیشبندش رو باز کرد و کنارش روی میز ناهارخوری نشست.
– خب دیگه چی گفت؟
گازی به خیارش زد و با همون دهن پر گفت:
– هیچی، محمد کی میاد؟
– گفت ساعت دو میاد. میگم عصری بریم خرید، واسه جشن تولد نیلوفر نه لباس گرفتیم، نه یه کادو!
نیلوفر دختر سپیده بود که سیزده سالش هم بود. سپیده تو اون دوران چهار سال زمان برد تا با یکی از مردهای اقوامش آشنا شد و ازدواج کرد، شوهرش مرد خوب و خوشاخلاقی بود که واقعاً برای سپیده مناسب بود.
با صدای عسل از افکارش بیرون اومد.
– چشم واسه اون تحفه هم یه چیزی میخریم، خیلی وقت هم سر خاک بابا بهراد نرفتم یه سر بعد خرید با هم میریم بهشتزهرا. من برم اتاق یهکم کار دارم، واسه ناهار میام.
– برو دخترم، خودم صدات میزنم.
ظهر که شد حسام از سرکار به خونه برگشت، سه سالی بود که حاجحسین از بینشون رفته بود و حجره پدر مرحومش هم حسام میگردوند. با گذشت این سالها تارهای سفید میون سیاهی موهاش عجیب دلفریبی میکردند. جاافتاده و پختهتر شده بود. مثل همیشه کاری که تو تموم این سالها انجام میداد رو تکرار کرد. با لبخند نزدیکش شد و روی پنجهپا بلند شد، بوسه کوتاهی به لبش زد و ازش فاصله گرفت.
– خستهنباشی آقا.
برق عشق توی چشمهاش درخشید. به قول محمد، جوونهای هجدهساله هم مثل اونها نبودند! هنوز هم با کوچکترین حرکتی هیجان و علاقهاشون تحریک میشد. مچ دستش قفل انگشتهای قوی و مردونهاش شد، مثل همیشه گرم بود. کمی نگذشت که پیشونیش داغ شد.
– نمیزاری خستگی روی تنم بمونه که گلیخانم.
با لذت از شنیدن این جمله پلک به هم بست.
– چشمم روشن، بابا ناسلامتی دو تا مجرد اینجا زندگی میکنه یهکم رعایت کنید تو رو خدا.
با صدای عسل سریع از حسام فاصله گرفت و لب گزید حسام اما قهقه کوتاهی زد؛ به سمت عسل رفت و در آغوشش کشید.
– تو چی میگی پدرصلواتی! یه دو دقیقه هم نمیتونیم با زنمون خلوت کنیم؟
با اعتراض اسمش رو صدا زد که هر دو به خنده افتادند. حرصی شده نگاه ازشون گرفت و با چشمغره از کنارشون گذشت. «:پدر و دختر از قدیمالایام توی یه تیم بودند.»
با اومدن محمد از دانشگاه ناهار رو با شوخی و خنده کنار هم خوردند. محمد پسری که اسمش رو پدر مرحومش انتخاب کرده بود حالا هجدهسالش بود و شباهت زیادی هم به حسام داشت، البته در پرگویی به دایی مهرانش رفته بود.
– راستی بابا این سپهر امروز تو دانشگاه باز من رو دید گفت آخر این هفته قراره بیان اینجا.
صدای قاشق چنگالها قطع شد. عسل با اخم لیوان دوغش رو برداشت.
– بیان که چی بشه؟ اینا خسته نمیشند! بابا من به کی باید بگم از این آقا دکترشون خوشم نمیاد. محمد توام وایسادی همینجوری به سپهر نگاه کردی! بهش میگفتی که به
خانداداشش برسونه که این پنبه رو از توی گوشش در بیاره.
قبل از اینکه محمد جوابش رو بده حسام با جدیت گفت:
– صبر کن دخترم تند نرو، هر کاری برای خودش یه راه و روشی داره، من و ترگل هم از اول عاشق هم نبودیم اما حالا میبینی که چهقدر خوشبختیم. سهیل از یه خونواده اصیله، راجبش تحقیق کردم پسر خوبیه. من تو رو مجبور به کاری نمیکنم این رو خودت به خوب میدونی، اما به نظرم روش فکر کن.
عسل چیزی نگفت و مشغول غذا خوردنش شد. محمد اما با لودگی گفت:
– به نظر منم حق با باباست، ناسلامتی بیست و پنج سالته چسبیدی به صندلی اون شرکت سنتم داره میره بالا. والا باید با دمت گردو هم بشکنی که یه نفر خر مغزش رو گاز گرفته و عاشق اخلاق گندت شده!
عسل در اینجور مواقع زود جوش میآورد؛ با جیغ شروع به نیشگون گرفتن از بازوهاش کرد محمد هم برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیاره ابرو بالا میانداخت و میخندید.
این وسط او با لبخند به خانواده کوچک و گرمش خیره بود؛ تموم آرزوش خوشبخت شدن بچههاش بود و بس. با سنگینی نگاهی سر بالا آورد که نگاهش قفل تیلههای مشکی شد که مثل همیشه با عشق و اشتیاق بهش خیره بود؛ خیلی وقت بود که خودش رو توی چشمهای این مرد گم میکرد. نگاهش رو با لبخند داد که چشمکی نثارش کرد.
زندگی فراز و فرود زیاد داره توی این جاده پر و پیج و خم باید صبور بود، باید تحمل داشت تا به نتیجه رسید. سقوط گاهی اوقات به معنای شکست نیست، یه شروع دوبارهست که قویتر به راهت ادامه بدی. یه وقتهایی تو اون نقطهای که فکر میکنی دنیا به آخر رسیده و روی زمین افتادی راه روشنی توی دل تاریکی میبینی که همون باعث میشه خودت رو پیدا کنی.
و همیشه خوشبختی موندگار نیست! بیارزش شمردن نعمات زندگی تکرار این سقوطهای آزاده.
ممنون از نویسنده بابت این رمان زیبا
مرسی از اینکه تو این مدت همیشه خوندی و حمایتت رو ازم دریغ نکردی😍
خداقوت
لیلا جان خسته نباشی
واقعا نهایت لذت رو از این رمان زیبات بردم
موفق باشی.
منتظر رمانای قشنگت هستیم.
مرسی خواهری خوشحالم که براتون مفید بوده و دوستش داشتین🤗
خیلی خیلی خسته نباشی عزیزم انقدر قشنگ بود که با کلمات نمیتونم توصیفش کنم و خیلی خوشحالم که تو این مدت این رمان رو خوندم امیدوارم همینجوری پرقدرت پیش بری
موفق وموید باشید
سپاس از این همه لطف و محبت زیادی که نثارم میکنی🤗😍😘 مرسی قشنگم همچنین😅
لیلااااااا بیا بوست کنممممم
نه مریض میشی😂
خیلییییی قشنگ نوشتییییییی وای وای وای😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
مرسی از دلگرمیت💛🌻
هرچی یه آخرش میرسه شیرین تر میشه❤❤❤
عالی بود قشنگم خسته نباشی😍❤
من رمان بوی گندم انگار وسطای اومدنم بود و اصن نرسیدم ولی سقوطو از اول بودم و خوندم خیلی چیزا یاد گرفتم هم از تو هم از باقی نویسنده بس که قشنگ می نویسین🫂❤
باعث افتخاره که تاثیر هر چند کوچیکی روی شما داشته. امیدوارم که تو همه عرصههای زندگیت موفق باشی😘
عالی عالی بود این رمان و عالیتر اینکه زیاد کشش ندادی و با پارتای بلند زود تمومش کردی با پایانی خوش و زیبا ممنون و خسته نباشی لیلا بانو منتظر رمانای زیبای بعدیت هستم عزیزم موفق باشی 😍😘
الان که نگاه به پارت اول میکنم میبینم خیلی طولانی شد😂 یادتونه پارت اول ترگل به خاطر دعوای حسام و حنا وارد خونهاشون شد😅 بمونی منیژهجانم😘❤
اگر طبق پارت گذاری رمانای دیگه تو هر چهار سایت میخواستی پیش بری دو سال دیگه تموم میشد ممنون عزیزم و قلمت مانا💋❤
خسته نباشی لیلا خانم.🌹
واقعا پایان زیبایی داشت و رمان جذابی بود.
امیدوارم رمان جدیدت رو زودتر شروع کنی و منتظرتون نزاری خانم گل❤️
قربونت مائدهجونی🤗😍 انشاالله
ممنونم لیلا جونم 🥰🥰 موفق باشی همیشه خیلی زیبا بود 💙
بوس بهت تیناجان🤗😘
🥰🥰
سلام و درود.
خانم مرادی عزیز
خسته نباشید
خداقوت
چقدر خوبه که پایان داستان رو
به جمع بندی اختصاصی دادید.
اینکه اضافه کردن کاراکتر عسل
به ادامه داستان یک اتفاق جالب بود
که باعث ایجاد تفاوت در روال رمان شد.
و در نهایت
ذهنتون خلاق🥳
قلمتون پایدار🪴
ممنون از کامنت زیبات🤗😍 تا به الان کامنتتون رو اینجا ندیده بودم و باید بگم خوشحالم که این رمان مورد قبول اکثریت واقع شده.
من همون
مجری و کارگردان هستم🥺🙂
امروز سرم خیلی خلوت بود
اولین کاری که کردم .
این بود که رمان رو ادامه بدم.
اسمم هم اینجوری نوشتم.
تا با یک کاربر مشابه این نام جابه جا نشود.
عه پس شما خانم مجری خودمونید😍 من فکر میکردم یه مائدهای که زیر رمانم کامنت میزاشت شما بودین😂 ممنون عزیزم لطف کردی😘
لیلا بی نظیر بوود❤️😍
میدونی منم دوست دارم وقتی با شوهرم پیر شدم همینجوری مث ترگل و حسام باشیم😁😂
و حقیقتش من سقوط رو بیشتر از بوی گندم دوست داشتم😁😁😁
بی صبرانه منتظر رمان های بعدیت هستم😍🤩
دیدم گفتی مریض شدی گفتم لابد خبری از پارت و با دیدن این پارت خیلی خوشحال شدممم😍😍😍
خودمم وسط امتحانا مریض شدم فردا هم دو تا امتحان با هم دارم هیچی بلد نیستم دعا کن پاس شم🥲🥲🥲
مرسی سیمیت قشنگم🤗😍😄 انشاالله🙂
اوه خیلی بده اصلاً نگم برات🤒 بخون دختر ایشاالله موفق میشی.
چقد قشنگ تموم شد ای خداااا اشک تو چشام جمع شددددد وییییی
لیلی ژونم اصن دیه نیازی به تعریف نیس چون خودت میدونی چی تو دلمه فقد میتونم بگم خیلییی خیلییی خیلییی خسته نباشییی❤
😍😁 مرسی قشنگم راستش بیشتر از اینکه تعریف و تمجید بشنوم دلم میخواد در مورد خود رمان نظرات بقیه رو بشنوم.
آقا میخوام نظرمو راجب رمان بگم:😁
اینکه اولش هرچند اصلااااا با شخصیت حسام فلاح نمیومدم چون فوق العاده شخصیت رومخ و منفوری داشت دائم گیر میداد دست بزن داشت و…
شخصیت ترگل به مرور کنار اومدم چون اولش اصن شوک شدم چرا قبول کرد که حالا مثلا علی رو تحریک کنه دست بجنبونه ترگل یه شخصیت مقاومی داره
اون تلاشای علی اول زندگیشون فک کنم واسه این بود که میدونست حسام کیه و قصدش چیه ولی کاش زودتر می رسید 💔
شخصیت نگار یجوری بود دلم میخواست خفش کنم با اومدنش یه موج جدیدی وسط زندگی حسام و ترگل راه انداخت
شخصیتای دوست داشتنیم تو رمان عسل و محمدن😂
اونای دیگم خوبن اما این دوتا بهترن
محمد تازه اومده ولی اگه شبیه آبجیش باشه اوکیه🤣❤
در کل روند رمان عااالی بود کلی اتفاقای غیرقابل پیش بینی افتاد کلا زندگی پرفراز و نشیبی بود 🙂
با این حال خیلی قشنگ تموم شد😍
وویی چه تحلیلی🤩😄 مرسی نرگسجونی😘
سلام تارای عزیزم امیدوارم حال جسمی و روحت خوب باشه. هممون چنین حالاتی رو تجربه کردیم به یکم زمان نیازه و خلوت کردن. اما دیگه این حرفها رو با خودت تکرار نکن هنوز کلی کارها داری که باید انجام بدی اینقدر راه مونده که اوه اینقدر پستی و بلندی پیش روته که این شکستها در مقابلش چیزی نیست.
من پارت اول رو نخوندم ولی توی ذهنم مونده که چی به ترگل گذشته. دوستی فاطمه و ترگل هم سر این خراب شد که فاطمه بعد به هم خوردن ازدواج علی و ترگل و رابطه نابود شدهاش با مهران نخواست دیگه نزدیکش شه یه جور سردی نسبت بهش دست داد. تموم شخصیتها تلخی و شیرینی زندگی رو چشیدن و به آرامش واقعی رسیدند. ممنون بابت کامنت پرمهر و زیبات❤🙏🏻
حنانه هم درگیر دوستیهای از روی هیجانات شده بود برای همین حسام قاطی کرده بود😂
عالی بود لیلا جونم
خیلی قشنگ شروع شد خیلی قشنگ تموم شد همه چی عالی بود واقعااا
مرسی فاطمهجونم😍 رمانت رو نمیذاری؟
به ۷۰۰ نرسیده که
😞
از بس نمیزاری داره کارای خطرناک به ذهنم میرسه😂
فاطمه بزار دیگه سایت خیلی خلوته بعدشم رمان قشنگ تو اوجش بود 🥺
قربونت برم
به هرحال نویسنده هم از خواننده ها توقع داره دیگه
من که خودم تو همین حیطهام قشنگ حس میکنم که چهقدر حمایت از یه اثر نه فقط صرفاً تعریف و از این جملات کلیشهای عالی بود و فلان، نه نقد شدن کار روی روند نویسندگی تاثیر به سزایی داره؛ ولی از من به تو نصیحت فاطمه جون دست از تلاش و یادگیری برندار باحوصله بشین روی رمانت وقت بزار فقط هدفت این نباشه که تو همین سایت بذاریش هر اندازه که تلاش کنی به همون مقدار هم نتیجه میبینی پارتءذاریت هم نزار دیر بشه اونوقت همین دنبال کنندهها هم از دست میدی.
گ
لیلا جان قلمت عالی بود.انشالله روز به روز پیشرفت کنی عزیزم.
انشالله باز هم قلم زیبات رو بخونیم
قربونت مریمجان💛❤ تو همیشه با نظراتت بهم امید و انگیزه کافی واسه ادامه دادن دادی😍 انشاالله هر چی خدا بخواد همون میشه
عالی بود خسته نباشی خواهری اصلا این آخرش خیلی احساساتی شدم و میشه گفت یکی از آرزوهام اینه که من وشوهرمم توی پیری همینقدر عاشق هم باشیم خیلی زیبا تموم شد حرف نداشت …منتظرم رمان جدیدی برامون بنویسی نری حاجی حاجی مکه که من دلم برات تنگ میشه 🥺
ممنون نازیجان با پشت هم بودن و درک متقابل اینکه شریک زندگیت رو عین رفیق خودت بدونی مسلماً تا سالیان سال زوجین کنار هم خوشبخت زندگی میکنند. نمیرم خواهر کجا دارم آخه برم😂😃 تو نرو فقط که دلم واست یه ذره میشه تازه یه اسم دختر میخوام برای بچه کوچیک نهها حدوداً هفده هجده سالشه شخصیت مظلوم و آرومی هم داره و البته بانمک و شیرین اول گذاشته بودم عسل دیگع منصرف شدم چون میخوام متفاوتتر باشه
سلدا ….ما یه سلدا داریم خیلی مظلومه اصلا عین شخصیتی که توگفتی رو داره
سلدا اسم قشنگیه اما به معصومها نمیخورهها🙄 یه چیزی باشه عادی باشه مثل همین اسم خودت من
مریم مریم بانو🤣🤣🤣
مریم هم قشنگه روش فکر میکنم😍👌🏻
عه! عههههه! از الان گفته باشم هیچ قولی نمیدم چون رمان جدیده رو دارم با فراغ باز مینویسم یعنی هر موقع دلم خواست نمیخوام به خودم فشار بیارم و اینکه تا تموم نشه هم پارتگذاریش شروع نمیشه چون میخوام واسه دل خودم باحوصله و قشنگ بنویسم پس فعلاً الکی دل خودتون رو صابون نزنید😂 افق دیدتون تو پاییز زمستون سال بعد باشه
نگاش کن تروخدا حالا ما باید بشینیم تا برگ های خزان سال دیگه رمان خانم مرادی بیاد 😂
راه نداره عید بزاری؟
اگه کار قشنگ میخواین باید مدت طولانی بهم وقت بدید وگرنه هر چی زودتر کیفیت کار هم کمتر دیگه تصمیم با خودتونه
عزیز دلم خواهر گلم خدا قوت خیلی عالی بودی لیلی جون ایشالله خوندن رمان های دیگت نصیبمون بشه خدا نگهدار عزیز دلم
مرسی راحیل مهربونم خیلی بهم انگیزه دادی تو این مدت😍 شادی تو زندگیت موندگار، تو زندگی همه ایشاالله☺
نه عزیز منظورم این نیست که دیگه رمان نخواندیم و لیلی جون رمان نذاره همیشه خدا نگهدار هممون باشه ایشالله
قشنگ ترین رمانی بود که خوندم ….
😥😍😘❤🤒
مثل همیشه عالی و بی نظیر..دلمون تنگ میشه
قربونت برم من😘🤗 نگو اینجوری دل منم میگیره خب😔🤢🤒
منم خیلی خیلی زیاد دلم تنگ میشه ولی خب لیلا هم حق داره استراحت کنه و سر فرصت رمانشو بنویسه🥹
چرا اینقدر شماها بادرک و شعورید آخه😍🤗🤒
ادمین کیه الان؟
ادمینها همه رفتند😥 حالا تو بفرست شاید فرجی شد قادر تایید کرد
سلام خوشگلم
خوبی؟
عالی بودششششش🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹
و من مثل همیشه از خوندنش خیلی لذت بردم
بهت خسته نباشید میگم
خیلی قشنگ بود رمانت
مرسی که با پارت گذاری سر موقع و به اندازه ت، بد قولی نکردنات و الکی کش ندادن رمان قشنگیش رو چند برابر کردی
برات کلی ارزوی قشنگ دارم
و امیدوارم که موفق باشی
خیلی خیلییییییییی دوست دارم و ممنونم که بازم با اینکه حمایت ها کافی نبود قلم قشنگت رو از ماها دریغ نکردی و چشم پوشی کردی از این موضوع
و قول بده که میمونی و برامون رمان جدید میزاری چون به عشق خودته که میام اینجا و سر میزنم🥹
با اشتیاق منتظر رمانای جدید و خوندن اثر های جذاب و گیرات هستم
بوس به سر و کله ت مهربونم👈🏻👉🏻✨❤🫂🥹
سلام ارغوان خوشگله😘 شکر خدا خوبم تو چهطوری خانوم؟ مراقب باش تو این سرما یه وقت این ویروس جدیده نگیرتت که بد مرضیه😞😨 سپاس از همراهی همیشگیت از بوی گندم پابهپام اومدی جلو تا اینجا با حمایتها و انگیزههاتون تونستم پیشرفت کنم و این غیر قابل انکاره. من نمیتونم قولی بدم که دقیقاً تو چه زمانی رمان میذارم چون به علت یه شرایطی هم زندگی و هم جسمی مثل سابق نمیتونم دست به گوشی بشم اما قلمم رو به کل کنار نزاشتم و هر موقع که وقت میکنم میشینم با حوصله تایپ میکنم تا یک کار باکیفیت و در خور نگاهتون تقدیمتون کنم❤
یه هفته نبودم سقوطم پرید😅
سلاااام انرژی مثبت
خوشحالم که تونستی این رمانتم تموم کنی. الحق که این پارت خیلی قشنگتر از بقیه بود.
البته متاسف شدم بابت مرگ بهراد اما خب… شیرینی بقیه رمان مرگشو برام خنثی کرد.
فقط یه چیزی!
این خوبه که سعی داشتی پایان رمانت شاد باشه ولی قشنگتر میشد اگه ترگل حامله نمیشد اخه اینجور صحنهها کلیشهای شده که زن اولش نمیتونه حامله بشه بعدش میتونه.
دومین اشکالی که دیدم این بود که ذوق و شوق ترگل و حسامو سر حامله شدن ترگل خیلی خوب باز نکردی جوری از کنارشون گذشتی که انگار براشون عادیه.
امیدوارم رمان بعدیتو با قدرت بیشتری بذاری و همینجوری سر وقت منتشرش کنی.
خداقوووت بهت نویسنده😉
مرسی از نظرت خانوم😊 ترگل که میتونست حامله بشه! فقط بچه اولش که سقط شد دکتر بهش گفته بود باید بیشتر مراقب خودش باشه همین😅 در هر حال مرسی از توصیههای کلیدیت🤗😍
لیلا
نمیشه بزارم🤣