رمان سقوط پارت چهار
طبقه پایین مسجد تو حسینیه کنار فاطمه مشغول دعا خوندن بود
با شنیدن مداحیها چشمه اشکش جوشید آدم احساساتی بود و اشکش هم دم مشکش؛ دلش کباب بود برای حضرت زینب که هیچ یار و یاوری کنارش نبود، چطور تونسته بود میون دشمن کمر راست کنه با اون همه مصیبتی که سرش اومده بود!! اویی که علی سه ماه به مناطق محروم رفته بود برای کمک دلش عین سیر و سرکه میجوشید و از نگرانی روز و شبش رو قاطی میکرد؛ حالا فکر کن خونواده، برادر و همه کست توی جنگ شهید بشن و قاتل زندگیت هم روبروت باشه، چقدر سخت میتونه باشه، تلخ مثل زهر…
…
بعد از تموم شدن روضه احساس سبکی میکرد نگاهی به فاطمه انداخت چشمهای هردوشون قرمز و پف کرده به نظر میرسید
حنا کنار دستش نشسته بود، در گوشش آهسته گفت
_اون خانمه رو ببین، از همون اول هی تو رو زیر نظر داره
به جایی که اشاره کرده بود چشم دوخت
همون خانمی بود که اون شب با مادرش صحبت کرده بود، پوف دست برنمیدارن مادرش ازش خواسته بود بعد از پایان مراسمات جوابش رو بده
جوابش واضحه حتی اگر پسرش همه چیز تموم هم باشه اون به این ازدواج راضی نمیشد، در قلبش فقط جای یک نفر بود و او کسی نبود جز علی، باید حتما فردا به مادرش میگفت
بعد از شام همه به بیرون رفتن برای انجام دستهجات عزاداری؛ خانمها همه سینه میزدن و مردها هم گروه گروه مشغول زنجیر زدن
با سقلمه فاطمه به خودش اومد
_اونجا رو نگاه ترگل
رد نگاهش رو گرفت که چشمش به مهران و علی افتاد، قلبش ریخت تو این هوای سرد فقط یک پیرهن مشکی تنش بود…چقدر بهش گفت کاپشنش رو حتما تنش کنه اصلا متوجه سرما نبود، با عشق زنجیر زدنش رو تماشا میکرد
با یاد اینکه فردا میره قلبش از هم فشرده شد دلش از حالا براش تنگ میشد
بهش قول داده بود که بعد از این، تا یکسال به سفرهای دور و دراز نمیره درکش میکرد سپاهی بود و مجبور بود چنین راههای پر خطری رو بره و بیاد؛ اما دلش خون میشد لب مرز خطرناک بود
علی اما سعی میکرد نگرانیهاش رو رفع کنه با حرف های پر از آرامشش، اینطور کمی دلش آروم میشد
نیمه های شب بود که مراسمها تموم شد، همراه خونوادهاش از در مسجد بیرون زد جلوی در با فاطمه هم خداحافظی کرد
نگاهش به علی افتاد داشت با رفیقش صحبت میکرد، متوجه سنگینی نگاهش شد و سر برگردوند
امشب چشم میگردوند که بتونه ببیندش حالا روبروش بود، کاش میتونست قبل از رفتن باهاش کمی حرف بزنه اینجا فقط با چشمهاشون حرف میزدن
ترگل نگاهش رو گرفت و به صفحه گوشیش که روشن شده بود خیره شد، پیام داده بود
لبخند محوی روی لبش نشست که از چشم مادرش دور نموند
_کیه دختر نصفه شب نیشتو باز کردی!
لبش رو گزید مادرش هم گیر سه پیچ بود خودش رو جمع و جور کرد
_هیچی مامان یاد یه چی افتادم
برای اینکه از سوال جوابهای مادرش در امون بمونه جلوتر ازش به راه افتاد و پیام رو باز کرد
《 _موقع نماز صبح بیا بالای پشت بوم برای خداحافظی 》
از همونجا سر برگردوند و نگاهی بهش انداخت که با لبخند معنی داری بهش خیره بود
نفهمید چیشد یکهو سرش به چیز سفتی برخورد کرد و تعادلش بهم خورد، داشت پخش زمین میشد که دستی اونو نگه داشت و از زمین بلندش کرد
با ترس و بهت سرش رو بالا گرفت از دیدن پسرحاج حسین چشماش گرد شد و لب گزید
وای خاک بر سرت کنند ترگل پاک آبروت رفت!!
علی و خونوادهاش هم متوجهاش شده بودن طلعتخانم سراسیمه به سمتش رفت
_دختر چرا حواست نیست، حالت خوبه؟
نگاهش رو بالا آورد علی نگران بهش زل زده بود
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب زد
_خوبم مامان بریم
حتی نموند تا از حسام تشکر کنه، لحظه آخر چشمش بهش افتاد که با همون اخم و نگاه وحشیش خیرهاش بود
قلبش در سینه تند میتپید، ای خدا من آخر سر دیوونه میشم از دست علی آخه بگو الان وقت پیامک دادنه!!
مادرش تو راه فقط داشت غر میزد که تو دست و پاچلفتی هستی و رو دستم میمونی، دِ آخه دختر راه خدایی رو هم نمیتونی بری؟
پوف کفرش داشت در میومد، سر آخر طاقت نیاورد و با صدای بلند گفت
_سرم رفت، یه اتفاق بود تموم شد رفت… میشه بس کنید؟
طلعت خانم با چشمای درشت شده نگاهش کرد و چنگی به گونهاش زد
_وا خدا مرگم بده صداتو واسه من بلند میکنی!
صدای پدرش هم در اومد
_ای بابا خانوم یه اتفاق بود دیگه، دست از سر بچه بردار…
ترگل تو هم حق نداری سر بزرگترت داد بزنی فهمیدی؟
پشیمون از گفتهاش چشم آرومی گفت و وارد خونه شد
” اَه اَه همش تقصیر این پسره حسامه یکی نیست بهش بگه مگه کوری یابو آدم به این گندگی نمی بینی!! ”
***
دم دمای اذان بود که از خواب بلند شد یاد قرارش با علی افتاد، وضو گرفت و مشغول خوندن نماز شد
باید صبر میکرد پدر و مادرش هم نمازشون رو بخونند تا یه وقت بویی نبرند
چادرش رو از سر برداشت و رفت تا آماده شه، به خودش حسابی رسید و شال زیتونی رنگی که علی از مشهد براش آورده بود رو سرش کرد
چادر گلداری سرش گذاشت و شال گردنی که براش بافته بود رو زیر چادرش مخفی کرد
پاورچین پاورچین از خونه بیرون زد کفشهاش رو جلوی پلهها از پا در آورد تا صدایی ایجاد نکنه، روی پنچه پا پلهها رو یکی یکی بالا میرفت بالای پشت بوم که رسید باد تندی میوزید؛ چادرش رو سفت چسبید که از سرش نیفته
…
با صدای مردونهای چشم از دور و اطرافش گرفت، علی بود…
از دیدنش لبخندی روی لبش نشست، خونههاشون دیوار به دیوار بود و راحت میتونستن از پشت بوم همدیگه رو ببینند
تو اون تاریکی برق چشمای سبزش به خوبی معلوم بود وای که اگر کسی اونا رو اینجا میدید خونشون حلال بود
_ترگل خوبی دختر؟
به خودش اومد لبخندش وسعت گرفت، با لحن ظریف و آهستهای گفت
_خوبم علی خیلی وقته منتظرمی؟
با مهربونی نگاهش کرد
_نه خانوم نمازم همین الان تموم شد، خب فقط نیم ساعت فرصت داریما
آهی کشید همین نیم ساعت هم غنیمت بود نگاهی به لباس سپاهیش انداخت از بس تو اون آفتاب جنوب مونده بود صورتش آفتاب سوخته شده بود حالا قرار بود به کردستان بره حتما اونجا سرد بود
از زیر چادرش شال گردنش رو در آورد و به سمتش گرفت
_بیا اینو برای تو بافتم اونجا لازمت میشه
با عشق و قدردانی نگاهش رو بهش دوخت و شال گردن رو ازش گرفت
بینیش رو در شال فرو برد و عمیق بو کشید
ترگل چشماش پر از اشک میشد از این علاقههای خاصش که بی دریغ نصیبش میکرد
_ترگل خانم اون مرواریدها رو بیخودی نریز سفر قندهار که دارم نمیرم
میون اشک لبخند تلخی زد و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد
_زود برگرد خب؟ خیلی نگرانم
این مرد باید روح این دختر رو آروم میکرد با همون آرامش همیشگی نزدیکش شد و خیره به تیله های مشکیش زمزمه کرد
_زود برمیگردم
لحنش رو شوخ کرد و با اشاره ادامه داد
_ دست پر با گل و شیرینی
چشماش را با لذت از حرفهاش بست، جملهاش پر از اطمینان بود که دلش رو قرص میکرد
علی موقع خداحافظی مثل سری قبل خم شد، دست به چادرش گرفت و روی پیشونیش گذاشت
_به همین چادر قسم خوشبختت میکنم ترگل
زبونش بند میومد جلوی حرفهای عاشقونهاش، این مرد با خود بوی بهشت رو آورده بود
به قول خودش که همیشه میگفت بهشتی که گل نداشته باشه جهنم میشه و تو ترگل منی گلی که زندگیمو به زیبایی بهشت کرده.
…
موقع خداحافظی احترام نظامی مخصوصش رو تقدیمش کرد
_آبغوره نگیریا، چشم بهم بزنی کارم تموم شده
دستی تو هوا براش تکان داد
_منتظرتم خدا به همراهت
تا موقعی که از پشتبوم پایین بره با نگاهش بدرقهاش کرد
با رفتنش زیر لب دعایی خوند و از خدا خواست پشت پناهش باشه تا این سفر هم
بیخطر براش بگذره
…
چادرش رو از سر برداشت و به طرف پلهها حرکت کرد که با شنیدن صدایی ایستاد
تو اون تاریکی چشمای تیز مشکی مرد مقابلش به خوبی واضح بود
دست و پاش رو گم کرد، پسرحاج حسین چطور اونو دیده بود اصلا چرا این وقت صبح تو تراس خونشونه؟
خواست از پلهها پایین بره که با شنیدن جملهاش حس کرد خون در رگهاش یخ بست
_روزا میری تو هیئت و روضه، شبا هم دنبال عشق و حالت نه؟
با بهت سرش رو بالا گرفت از پشت دودهای سیگار پوزخندش رو به وضوح دید این مرد چه پیش خودش فکر میکرد؟ این حرف براش گرون تموم شد دستش رو مشت کرد و سعی کرد جواب دندونشکنی بهش بده
_اشتباه قضاوت نکنید من کار خطایی نکردم که بخوام به شما جواب پس بدم
اخمهاش درهم رفت، این دخترک دو رو خیلی خوب تونسته بود جلوی بقیه مظلومنمایی کنه حالش از این آدمای جانماز آبکشیده بهم میخورد
_من به چشمهام شک ندارم دخترجون، حتماً اون روح بوده که کنارت بود هان؟
قلبش عین گنجشک میزد یعنی علی رو دیده بود؟ وای حالا باید چیکار میکرد!
با کلافگی و حرص نگاهش کرد
_بهتره سرتون تو کار خودتون باشه آقا، مگه من میگم کجا میرین کی میاین؟ من خواهرتون نیستم که بهم امر و نهی کنید
ابروهاش بالا رفت دخترک زیاد از حد زبون دراز و گستاخ بود باید بهش میفهموند با کی طرفه
پکی به سیگارش زد و دودش رو عمیق وارد ریههاش فرستاد
_حاج طاهر میدونه دخترش شبا زیرآبی میره..!!
رنگش شد عین گچ دیوار، خدایا به خودت پناه میبرم این مردک پیش خودش داره چی بلغور میکنه!! با حرص یک دستش رو مشت کرد
_از کی تا حالا پسر حاج حسین خودشیرین این و اون شده؟
آفرین خوب سوزوندیش ترگل، پوزخندی به چهره برزخیش داد و در ادامه گفت
_بهتره بدونید من هیچوقت با اعتماد پدرم بازی نمیکنم شما هم بهتره به جای فضولی تو کار دیگرون حواستون به خودتون باشه
با تموم شدن حرفش به سرعت از جلوی چشمای خشمگینش دور شد میتونست برق ناباوری رو هم ته چشمانش ببینه …هه پیش خودش چی خیال میکنه پسره فضول خودشو نمیبینه اصلا حاج حسین میدونه پسرش سیگاریه…
با افکار درهم برهم به اتاقش برگشت و خودش رو روی تخت انداخت
تا روشنی روز هی از اون دنده به این دنده غلت میزد
[ اگه بره بزاره کف دست بابام چی؟…نه ترگل نمیتونه مگه الکیه فکر نکنم از این دست آدما باشه…_خب شاید باشه، با این حرفهایی که بهش زدم حتما عصبانی شده دنبال تلافیه….
،وای خاک به سرم شد حالا باید چیکار کنم!! اوووو ترگل بسه انقدر نفوس بد نزن..
_هی ترگل ساده این پسره الان ازت آتو داره نزنه بلا ملا سرت بیاره؟ وای پناه بر خدا این چه فکرای شومیه میکنم دیگه پسرحاجی که اهل اینکارا نیست ]
لیلا میدونی مدیر این سایت کیه؟
ی کاربری هست به اسم nor m اون مدیر هستش؟
رمانتم میخونم نظر میدم حتما
مدیر سایت قادره، کلاً سایت رماندونی هم مدیریتش به عهده اونه
چیشده مگه؟
آخه اون کاربر وقتی پیام میده مینوشت مدیر
خواستم ببینم مدیر هستش و آنلاین میشه یا نه
ممنون که گفتی
چیزی نشده 😊
عه؟ به هر حال فکر کنم چند تا مدیر دارن نمیدونم دقیقاً فقط مطمئنم که قادر هم مدیره یعنی اصل کاریه
باشه مرسی ⭐
بی نظیررر عزیزم😍😘
حسم بهم میگه علی اون کسی که ترگل فکر میکنه نیست و یه آدم جانیه😂🤦🏻♀️
و حس میکنم حسام و ترگل عاشق هم میشن🥲😂❤
نگو علی ها همیشه خوبن اصلا بد نمیشن
نوشدارو رو خوندی؟ پارت جدید گذاشتم
نه هنوز ندیدم فقط اومدم اینجا سرزدم اینوهم تندتندخوندم باید رفتم خونه ازدوباره بخونم بیشترکیف ببرم ….یکم ناخوشم اوضاعم افتضاحه
ای بابا دلشوره گرفتم🤒
مراقب خودت باش الان دونفریااا داروهاتو سر وقت بخور
چی بگم والا😂🤣علی زیاد نداشتیم🤣🤣
بخدا من هرچی علی دیدم ماه بوده اولیشم بابامه😘
خدا حفظشون کنه❤😁
حالا اسمه دیگه اما من به این علی اعتماد ندارم مطمئنم یه موجود کثیفه🤣
ممنون از نگاهن نیوشاجان😊
زمان همه چیز رو مشخص میکنه
منتظریممم😍😂😂😂
عالی دیگه نمیدونم چی بگم از اینهمه خوبی و بی نقصی👏👏👏
مرسی قشنگم🤗 یه سوال قلم ادبی بهتره یا محاورهای؟
ازنظر من محاوره ای بقیه رونمیدونم
اوه🧐 باشه پس اوکیه👌🏻
دونه برنجی حالش چطوره؟
تو یه رمان زنه به بچه تو شکمش میگفت دونه برنجی😂
اصلا یه وضعیه نگم برات نمیشه اینجا گفت بیخیالش بذارفقط خودم بدونم🥺🥺
وا چرا بغض کردی🤢
🥺🥺🥺نمیشه اینجا گفت توهم بیخیال بغض من شو شاید یه مدت نباشم گفتم بگم نگران نباشی
وای نازی جون نگران شدم خدا مرگم بده😱🥺
امیدوارم اتفاق بدی برات نیفتاده باشه🥲 چون دوست نداری در موردش حرف بزنی من سوال نمیپرسم فقط امیدوارم حالت خوب باشه
میخوای بری کانادا؟
زوریه وگرنه من نمیخوام برم حالم خیلی بده خیلی 😭
دورت بگردم نترس، من از خیلی وقت پیش میدونستم این درد کوفتی باید از جونت بره دیگه ایشاالله به حق حضرت زینب حالت خوب میشه بهتر از قبل
چی رومیدونستی؟🤔
یعنی همشومیدونی ازکجا؟
همه چیو خب تو بگو تا منم بگم
منظورم این بود یعنی چی همشو!!!
پس اون چیزی که میدونستی ولونمیدادی همین بود تودیگه چرا ؟حتی نتونستم واسه اومدن بچم خوشحالی کنم کاش بهم میگفتی یه خاکی به سرم میریختم این بیگناه رواین وسط…..😭😭😭😭
چی میگی نازی خودتو نباز این گفته خود امیرعلی بود نمیخواست بیخودی نگران شی وگرنه تو الکی بزرگش کردی اونجا امکاناتش زیاده اینجور دردها سریع خوب میشن
اینجوری نگو خواهری😓😰 تو خوب میشی مطمئنم
نازیجانم تو رو خدا مراقب خودت باش، امیرعلی اون موقع ازم خواهش کردبهت چیزی نگم چون استرس برات سمه تو میری اونجا پیش یه دکتر خوب و خوب میشی برات دعا میکنم کار دیگهای دستم برنمیاد
نگران نباش نازی جون
واست دعا میکنم
ایشالا خیلی زود بهتر میشی
ببین بستگی به حال و هوای رمان هم داره دیگه ادبی حالا در حد شاهنامه نه😂
تو دیالوگ ها محاوره ای ولی توی متن اینجوری که خودت مینویسی خیلی قشنگه به نظرم😘
منم همین نظر رو دارم دیگه گفتم این یکی متفاوت باشه
😂😂😂😂
خیلییی باحال بود.
اول از قسمت دست و پا چلفتگی ترگل میگم.
لحظه تصادفش با حسام
عوض اینکه سر خودش غر بزنه به علی و حسام گیر میده😂
قسمت زیباش و با حال و هوای خوبش!!!
لحظهای که علی و ترگل همو دیدن.
خیلی خوب بود. باد سرد و صبحگاهی، تاریکی هوا، لرزی که از اون باد بهت دست میده، هیجانی که از دیدن عشقت سر تا پاتو میگیره… خیلی قشنگ بود و تونستم اون صحنه رو خوب تجسم کنم.
همینطوررر
موقع ورود ناگهانی حسام چشم درنده به رمان هیجان داده بود احسنت!
قسمت بچگونهاش باحال بود😂
اینکه حسام شده دوربین مخفی شده و حالا میخواد چاپلوسی بابای ترگلو بکنه و یا اینکه ترگل با خودش خط و نشون میکشه و سیگاری بودن حسامو تو سرش میزنه.
و این میگه کههه… بوهایی داره میاد😉
فقط امیدوارم آخر این داستان غمگین تموم نشه و همه شخصیتها عاقبت بخیر بشن.
و
و
و
باید بگم من تا به حال با این زاویهای که تو به حس حضرت زینب نگاه کردی نگاه نکردم و وقتی متنتو خوندم واقعا تونستم درد رو عمیقتر احساس کنم.
مرسی که به اون حس نزدیکم کردی😊🌺
پارت طولانی و جذابی بود.
تکتک لحظاتشو تونستم تصور کنم.
بخش جذاب زنجیر زدن علیو، قسمتی که علی به ترگل پیام داد و اون لبخندشو، قسمت باحال و خیلییی خوبه بعد نماز و ملاقاتشونو، عشق پاک این دو نفر رو…
اینپارتت واقعا قشنگ بود.
خدا قووووت!
کی بهتر از تو میتونست اینطوری داستان رو توصیف کنه😥 من واقعا لذت میبرم از کامنت همگیتون❤
امیدوارم از نوشتن این رمان همونطور که به ما لذت میدی لذت ببری و رمان رو تموم کنی.
آره بخدا تموم حرف دل منو نوشتی ولی بخدا حالم خرابه نتونستم بنویسم 👏👏👏👏
😥😥 فقط بگو در مورد مریضیته یا نه؟
انشاءالله که حالت خوب بشه عزیزدلم
کاش کمکی ازم برمیومد.
فکر کنم اخرسرش ترگل و حسام باهام ازدواج میکنن🥲
آخرش هنوز کلی مونده، شاید هم هیچکدوم معلوم نیست😂
رمان جدیدت خیلی قشنگه و البته قلم زیبای شما تو بوی گندم به ما ثابت شده
خیلی قشنگ بود این پارت خسته نباشی♥️
مرسی از نظرت فاطمه جانم❤
یه پارت جدید از بخاطر تو گذاشتم حمایت کنید لطفا❤️
کجا؟
همینجا
تو بذار ما حمایت میکنیم مهربون😁🤍
قربونت برم
عالی بود لبلا جونم😍❤️
یه بلایی سر علی میاد ایشالا😂😂😂
مرسی ستایش زیبا🤗
خدا نکنه😟
ممنون خانم مرادی جونم.پارت خوب و قشنگ و عالیی بود مثل همیشه.
مرسی مهربونم💛🌺
عزیزان این شما و این پسر جدیدم
حسااام😂💖
مامان به قربونش😂
دلم برای خلبازیات تنگ شده بود😂رمانتو بعد میخونم الان باید برم❤
خل بازی چیه خواهرم
وقته میگم پسرمه یعنی پسرمه خو🤣
فقط شاید یه ۲۰ و خورده ای سالی ازم بزرگتر باشه پسر گلم😂😂😂
باشه هر وقت راحت بودی بخون لیلایی🤗
مثل همیشه عالی بود چرا من حس میکنم یه اتفاق بد برا علی میوفته
ممنون عزیزم، فعلاً چیزی نمیگم
لیلا جان مثل همیشه عالی بودی.
داستان هایی که تو روایت میکنی خیلی دلچسب و جذابه و از خوندش جدن لذت میبرم.
امیدوارم همیشه بدرخشی عزیزم❤️
ممنون مائدهجونم🌺❤
نگاهت قشنگه جونم😘
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم حسام ترگل و علی رو دید دلم میخواد یکم علی رو بچزونه این چه حسیه من دارم خدایی لیلا،نسبت به عشق علی و ترگل
شایدم بخاطر اینه با علی حال نمیکنم
نمیدونم حالا در آینده میفهمیم
خسته نباشی❤️😘
علی خیلی خوبه😟
مرسی که خوندی😘