رمان سقوط پارت چهل و شش
با بهت و ناباوری فقط به مرد مقابلش نگاه میکرد. کمکم اشک از چشمهاش ریخت. رنگ نگاه حسام عوض شد. کلافه ازش فاصله گرفت و سر پایین انداخت. نگاهش نمیکرد!
– خواستم قبل از عملی کردن این تصمیم باهات مشورتی کرده باشم، اما خب… .
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و لبخند تلخی به روش زد.
– هر جور که تو مایل باشی من همون… .
بند دلش پاره شد. مگه میتونست جلوی مردونگی و بزرگیش خوددار بمونه! خودش رو توی آغوشش انداخت و سر به سینهاش چسبوند.
– معلومه که میخوام، معلومه. تو چی میگی حسام؟ چی؟!
از فرط ذوق و هیجان حتی نمیتونست درست خوشحالیش رو نشون بده. حسام با این حرفش سرش رو از سینهاش جدا کرد انگار میخواست حقیقت حرفش رو از تو چشمهاش بخونه. با شستش دونههای خیس روی صورتش رو گرفت.
– یعنی تو!
میون اشک خندید. چلچراغی توی نگاهش روشن شد.
– آره، آره. من… من میخواستم بهت بگم… ولی میترسیدم قبول نکنی، اما تو… .
با فشرده شدن جسمش میون بازوان محکمش حرفش ناتموم موند و نفس تو سینهاش حبس شد. خشونت چاشنی عشقبازیش شده بود. با شیطنت روی تخت خوابوندش و خودش هم روش دراز کشید. پیشونی به پیشونیش چسبوند.
– عاشقتم به مولا، عاشقتم مامان کوچولو.
«مامان کوچولو!» اشک شوق از چشمهاش ریخت؛ قرار بود با ورود یه فرشته به زندگیشون زخمهای دلش درمون بشه.
از همون شب اون و حسام پدر و مادر یه دختر شیرین و بامزه شدند، دختری که مثل اسمش قرار بود شیرینی به زندگیشون بیاره. روزی که این موضوع رو با خونوادهها در میون گذاشتند برخلاف باورش همه موافق بودند! به غیر از مادرش که کمی غرغر کرد میگفت بچه مال یکی دیگهست و بعدها براتون دردسر میشه! حسام با دلیل و منطق تونست به همه اطمینان بده که مشکلی این وسط پیش نمیاد.
***
یک روز بعد تموم شدن مراسم چهلم بهراد اون و حسام با جعبههای کادو به دیدار سپیده و عسل رفتند. مادرش مرضیهخانم که حسابی مهربون و مهموننواز بود با خوشرویی ازشون استقبال کرد.
– خوش اومدین؛ خیلی وقته منتظرتم ترگلجون.
لبخند زد و گونهاش رو بوسید؛ عسل با دیدنش سریع به طرفش اومد.
– سلام خاله، مگه قول نداده بودی دیشب بیای اینجا!
دخترک بعد این اتفاقها حسابی گوشهگیر و منزوی شده بود حالا چشمهای معصوم عسلیش به ذوق مینشست وقتی به دیدنش میاومد.
جعبه ها رو، روی زمین گذاشت و در آغوشش کشید.
– میبینی که حالا به خاطرت خودم رو رسوندم. دلت برام تنگ شده بود؟
لب ورچید.
– آره. سپیدهجون که اصلاً حرف نمیزنه، خب حوصلهام سر رفته بود.
دلش از دیدن مظلومیت و تنهاییش پر از غصه شد. حسام و آقای رشیدی توی حیاط مشغول صحبت بودند، کمی که گذشت مرضیهخانم با سینی چای به سالن برگشت.
– خوب کردی اومدی مادر، این بچه حق داره والا، دلش توی خونه میپوسه، امیدش به توعه که بیای پیشش، سپیده که با خودش هم قهره! نمیشه دم پرش رفت.
به دنبال حرفش آهی کشید و با افسوس سر تکون داد.
– کی فکرش رو میکرد همچین مصیبتی سرمون بیاد! این طفلّ معصوم یتیم شد و دختر بیچارهام هم سیاهبخت! جوونِ مردم به خاطر خطای یکی دیگه زیر یه مشت خروار خاک دفنه.
با اندوه سر تکون داد و دست به سر عسل کشید. زیر گوشش آهسته گفت:
– برو به سپیدهجون بگو خاله ترگل اومده، بگو بیاد اینجا.
دخترک چشمی گفت و از روی مبل بلند شد؛ با رفتنش نگاهش رو به مرضیهخانم داد.
– حق با شماست خالهجون، اما چه میشه کرد؟ به قول مادرم ناف آدمی رو با غم بریدند، اما ماهایی که زندهایم باید زندگی کنیم. سپیده تا ابد که نمیتونه عزاداری کنه، میتونه؟
اشک گوشه چشمش رو گرفت و بینیش رو بالا کشید.
– درست میگی دخترم، هنوز که هنوزه اما باورم نمیشه، اون خدابیامرز یک ماه پیش خونه رو به نام سپیده زده بود! چهقدر بچهام مخالفت کرد اما حرف هیچکس رو گوش نمیکرد، میگفت براش پشت گرمیه. انگار خبر داشت که عمرش زیاد به دنیا نیست!
از شنیدن این حرف ابروهاش بالا پرید. بهراد مسلماً جاش تو بهشت بود. آدم های خوبی مثل اون قبل از مرگشون انگار که بهشون وحی میشه، بهراد هم برای همین ثروتش رو تقسیم کرده بود. با اومدن سپیده در حالی که عسل دستش رو گرفته بود از جاش بلند شد دختری که همیشه به خودش میرسید و اینی که با ابروهای نامرتب و پشتِ لب سبز شده جلوش بود قابل مقایسه نبود! مرضیهخانم تنهاشون گذاشت تا راحتتر صحبت کنند. کنارش روی مبل نشست و لبخند کمرنگی زد.
– حالت چهطوره؟ نظرت چیه عصری بریم بیرون؟ فقط من و تو، البته عسل رو همراه خودمون میبریم. یه حال و هوایی هم عوض میکنید.
عسل گوشه هال نشسته بود و مشغول حرف زدن با عروسکهاش بود. سپیده نگاه از دخترک گرفت؛ تلخخندی زد و ریشههای پیراهن مشکیش رو به بازی گرفت.
– حوصله ندارم ترگل، خودت و عسل با هم برید، این بچه اینجا بمونه مثل من افسرده میشه.
پوفی از سر کلافگی کشید. بستههای کادو رو از کنارش برداشت و مشغول باز کردنشون شد.
– اینقدر نگو افسردهام و فلان، من دیگه این حرفها حالیم نیست. چهل روز گذشته، دیگه باید سیاهتون رو دربیارین، خوبیت نداره.
پیراهن سبزآبی که براش خریده بود رو نشونش داد.
– ببین، فکر کنم اندازهات باشه، خیلیم بهت میاد، واسه عسل هم خریدم.
تا خواست جعبه کادو دخترک رو باز کنه نگاهش به چشمهای اشکیش افتاد که باعث شد دستش از حرکت بایسته. سری به افسوس تکون داد.
– سپیدهجان به فکر خودت باش هنوز جوونی، اینقدر غصه نخور. میخوای بیشتر از این مریض شی آره؟
با اخم رو ازش گرفت.
– زندگی کردن مگه چه فایدهای برام داره؟ همینم مونده لباس به این روشنی بپوشم! کم حرف پشت سرمه! همینجوریش هم فامیلها فکر میکنند خونه رو از چنگ نامزدم در آوردم و پولش رو بالا کشیدم حالا هم سیاهم رو در بیارم و سانتال مانتال بگردم یه چیز دیگه بارم میکنند.
اخم کرد.
– مردم حرف زیاد میزنند. هر کاری کنی یه جور قضاوت میکنند. خدا میدونه که چی به تو گذشته، این خرافات رو بریز دور. خودِ بهراد خدابیامرز هم دلش رضا نیست با خودت اینجوری کنی. مگه سیاه بپوشی یا سفید برمیگرده؟ نه، اینجوری فقط خودت رو نابود میکنی.
سپیده دیگه رمق جواب دادن نداشت. سرش رو بین دستاش گرفت و بیصدا اشک ریخت این از شونه های لرزونش آشکار بود.
اون روز با اصرارهای زیاد مرضیهخانم و بهانهجوییهای عسل ناهار رو پیششون موندند. آقای رشیدی عمیق توی فکر بود. به طور قطع حسام در مورد اون قضیه باهاش صحبت کرده بود، قبل از هر چیز رضایت قلبیشون براشون شرط بود.
***
هیچوقت اون روز بارونی از خاطرش نمیرفت. وقتی که قرار بود عسل رو همراه خودش به خونه ببره، تو این مدت سپیده هم از جریان باخبر شد. حسام از قبل ماجرا رو برای تموم اعضای فامیل و اطرافیانِ بهراد تعریف کرد. وقتی که فهمیدند این خواسته قلبی بهراد بوده رضایت دادند. البته اگه بحث ثروت و مال و منال بود مسلماً از خیر این موضوع نمی گذشتند اما تا دیدن چیزی بهشون نمیماسه سریع قبول کردند. ثروتِ بهراد هم که شامل چند قطعه زمین و خونه و شرکت بود نصفش به خیریه بخشیده شد و بقیهاش هم به نام عسل جز خونه که سهم سپیده بود.
تو این یه هفته حسام درگیر کارهای قانونی بود، فرزندخوندگی بالای پنج سال یه سلسله مراتبی داشت که باید رعایت میشد. نزدیکترین عضو خانواده عسل مادربزرگش بود. اون زن بعد فوت دخترش تموم ارتباطش رو با بهراد و نوهاش قطع کرده بود و درگیر زندگی خودش بود برای همین تا موضوع رو پشت تلفن از زبون حسام شنید وکیلش رو به ایران فرستاد تا روند قانونی زودتر انجام بشه، البته قبلش ازش قول گرفت که یه عکس از نوهاش رو براش بفرسته که اونم قبول کرد سرِ فرصت خواستهاش رو انجام بده.
زنگ در رو فشرد؛ کمی بعد در باز شد. میون راه چترش رو بست، مرضیهخانم به استقبالش اومد.
– خوش اومدی ترگلجان، پالتوت رو بده من خیس شدی که دختر.
با لبخند دست روی بازوش گذاشت.
– نمیخواد خالهجان، نمیمونم. سپیده و عسل کجان؟
همون لحظه از توی راهرو چشمش به سپیده خورد که با ظاهری مرتب و آراسته دست تو دست عسل وارد سالن شد. با دیدن این صحنه لبخندش وسعت گرفت. عسل تو اون پیراهن عروسکی گلداری که به تازگی براش هدیه خریده بود حسابی خواستنی شده بود. محکم گونهاش رو بوسید که صداش در اومد:
– اَه خاله آب لبو شدم.
طبق عادت با پشت دست رد بوسه رو از روی صورتش پاک کرد که باعث شد هر سه به خنده بیفتند. کنار هم توی سالن نشستند. از دیدن تغییرات ظاهری سپیده خوشحال بود؛ این به این معنی بود که قدمی واسه بهتر شدن حالش برداشته. مرضیهخانم به سمت آشپزخونه رفت که سریع صداش زد:
– خاله بشین من باید برم.
با مهربونی به طرفش برگشت.
– کجا میخوای بری؟ یه دقیقه پهلوی ما بشین دختر.
سپیده در ادامه حرف مادرش گفت:
– آره ترگل چرا اینقدر عجله داری!
چیزی نگفت و طبق گفتهاشون کمی پیششون موند. با خوردن چای و شیرینی چونهاشون هم گرم صحبت شده بود؛ سپیده از دکتر روانشناسش صحبت میکرد. میگفت بهراد رو هیچوقت نمیتونه فراموش کنه و مثل یه خاطره خوب میخواد گوشه ذهن و قلبش نگهداره. درکش میکرد کمر راست کردن زیر این مصیبت کار هر کسی نبود. بهش قوت قلب داد که میتونه از این امتحان سربلند بیرون بیاد، هیچ کار خدا بیحکمت نبود مسلماً تو یه نقطه زمانی در خوشبختی به روی سپیده هم باز میشد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت. سریع کیفش رو برداشت و استکان خالیش رو سر میز گذاشت.
– وای خیلی دیر شد، حسام خونه منتظره… .
رو به عسل کرد و با مهربونی کنار پاش زانو زد؛ موهای لختش رو از جلوی صورتش کنار زد.
– دیگه وقت رفتنه دختر قشنگم. نمیخوای با خاله و مادرجون خداحافظی کنی؟
مرضیهخانم چشمهاش پر از اشک بود و معلوم بود که به زور جلوی خودش رو گرفته. عسل با تعجب نگاهش کرد؛ بعد رو به سپیده پرسید:
– چیشده خاله؟ من که بازم فردا میام پیشتون. چرا ناراحتید.
سپیده دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه محکم دخترک رو در آغوش گرفت. صداش از بغض میلرزید:
– آره عزیزم، آره خوشگلِ خاله باید قول بدی من رو فراموش نکنی خب؟
میون اشک لبخند زد. دست عسل رو گرفت و سعی کرد لحنش رو شاد نشون بده.
– بله که میاد، اتفاقاً از این به بعد بیشتر هم رو قراره ببینیم، دختر من که یه دونه خاله بیشتر نداره.
سپیده نگاهش رو از دخترک گرفت و بهش داد.
– مراقبش باشید، میدونم که به غیر از شما هیچکس نمیتونست از عسل محافظت کنه ولی لطفاً… .
اجازه نداد حرفش رو کامل کنه؛ اخم شیرینی کرد و به شوخی ضربه آرومی به شونهاش زد.
– آبغوره رو بزار کنار حالم به هم خورد؛ عسل رو از جونمون بیشتر دوست داریم وگرنه هیچوقت پا پیش نمیزاشتیم. خیالت راحت شد خانوم؟
میون اشک و خنده سر تکون داد. آقای رشیدی تازه از پیادهروی برگشته بود؛ محترمانه باهاش احوالپرسی کرد که به گرمی جوابش رو داد. با دیدن عسل که حاضر و آماده جلوی در ایستاده بود دید که نگاهش چند لحظه رنگ غم گرفت. دست پشت دخترک گذاشت و گفت:
– با پدرجون هم خداحافظی کن عسلجان.
دخترک طبق گفتهاش با تموم کوچیکیش دست دور کمر آقای رشیدی حلقه کرد و گفت:
– خیلی دوستتون دارم، یادتون که نرفته قول داده بودین یه روز من رو ببرید شهربازی.
همه با نگاهی مشتاق به شیرینزبونیهای این دختر خیره بودند. آقای رشیدی دو طرف گونهاش رو بوسید و آهسته خندید.
– باشه شیطون بلا. نری بمونی حاجیحاجی مکهها!
– من که حاجی نیستم پدرجون، عسلم.
با این جملهای که با لحنی بامزه ادا کرده بود خنده همه بلند شد. قبل از خداحافظی دعوتشون کرد که برای شام به خونهشون بیاد که اونها هم قبول کردند. از خونه که خارج شد دست عسل رو رها کرد و گفت:
– برو بشین جلو تا از سرما یخ نزدیم.
دخترک با دو سوار ماشین شد؛ قبل از اینکه پشت فرمون بشینه کادویی که واسش خریده بود رو از روی صندلی عقب برداشت و جلو نشست. دخترک از دیدن جعبه درون دستش کنجکاو پرسید:
– این چیه خاله؟ واسه منه؟
دلش برای لحن ناز و ظریفش ضعف رفت. هنوز باورش نمیشد که مادر یه دخترکوچولو قراره بشه، دختری که از اولین دیدار مهرش به دلش نشست.
لپش رو کشید و جواب داد:
– آره عزیزم، بازش کن ببین خوشت میاد.
در حین روشن کردن ماشین دخترک جعبه کادو رو باز کرد، از دیدن کفشهای اسکیت درون جعبه ذوقزده جیغ کشید.
– وای خالهترگل از کجا میدونستی من عاشق اسکیتم؟
با لبخند همونطور که حواسش به جاده بود گفت:
– خاله سپیده بهم گفت که دوست داشتی بری کلاس اسکیت اما فرصتش پیش نیومد؛ فردا با هم میریم یه جا ثبتنامت میکنم تا قشنگ یاد بگیری.
عسل از شادی و هیجان تا رسیدن به خونه فقط به کفشهاش خیره بود. دوست داشت به هر نحوی خوشحالش کنه تا نبود پدرش رو کمتر احساس کنه، از حالا اون و حسام خانوادهاش بودند و نباید چیزی براش کم و کسر میزاشتند. زمان پیاده شدن از ماشین متوجه تعلل دخترک شد! کمربندش رو باز کرد و با تعجب پرسید:
– به چی فکر میکنی عزیزم؟ پیاده شو که عموحسام خیلی وقته منتظرته.
دخترک انگار از شنیدن این جمله بیشتر ناراحت شد! سر پایین انداخت. نگران شد؛ دستش رو گرفت و سر خم کرد.
– چیزی اذیتت میکنه دخترم؟ جواب بده خاله.
با مظلومیت زیرچشمی نگاهش کرد و آهسته گفت:
– من قراره از این به بعد با شما زندگی کنم؟
با این سوالش خیالش آسوده شد؛ لبخند زد و بوسه به سرش زد.
– آره قشنگ من، بابا بهرادت بهمون گفته بود که تو نبودش باید پیش ما زندگی کنی، اینجایی که داری میری خونه توعه، توام از این به بعد میشی دخترِ ما… .
به دنبال حرفش کلاه پشمی روی سرش رو مرتب کرد و گفت:
– دوست نداری پیش ما باشی؟ میدونی من همیشه آرزوم بود یه دختر مثل تو داشته باشم حالا خدا بهم داده.
در آغوشش کشید و نرم صورتش رو بوسید.
– یه دختر لپگلی و بامزه که مثل اسمش قراره زندگیمون رو شیرین کنه.
از استرس و نگرانی چند لحظه پیش که تو عسلیهاش خودنمایی میکرد خبری نبود اما انگار هنوز معذب بود! سوالی نپرسید که بعد از چند ثانیه گفت:
– شما خیلی مهربونید خاله، من همیشه دوست داشتم مامانی مثل شما داشته باشم. اما… اما از… از عمو میترسم، اون... اون همش اخم میکنه.
با شنیدن این حرف جا خورد؛ دخترک نگاه میدزدید. کمکم لبهاش به لبخند باز شد، دخترک چه تصوری از حسام ساخته بود خدا میدونست! خندهکنان سفت بغلش کرد که صدای جیغش در اومد.
– الهی من قربونت بشم، عمو که ترس نداره دختر! تازه خودش اول گفت عسل باید دختر من باشه، الانم منتظرمونه بدو که دیر شد.
با هزار منت و خواهش راضیش کرد که از ماشین پیاده شه. «:عجب دختر لجبازی بود!» در رو با کلید باز کرد و کنار رفت. لبخندزنان دست روی شونهاش گذاشت و گفت:
– به خونه خودت خوش اومدی دخترم.
دخترک آروم و محتاط پا تو سالن گذاشت. لحظهای نگذشت که حسام سر و کلهاش پیدا شد. با دیدن عسل لبخندی گوشه لبش نشست؛ نزدیک شد.
– بهبه، ببین کی اینجاست! بالاخره تشریف آوردین مادمازل.
دخترک با صداش سریع سر چرخوند، تا چشمش بهش افتاد با خجالت و کمی ترس لبه پالتوش رو چنگ زد و پشت سرش قایم شد.
حسام ناخوداگاه اخم کرد.
– مگه جن دیدی دختر؟
خندهاش گرفت که چپچپ نگاهش کرد.
– خوب مادر و دختر تو یه تیمین! پس نمیای دیگه پیش من، نه؟ من رو بگو تا الان داشتم اتاقت رو درست میکردم، دستم نمک نداره که!
با این حرفش که با لحن شوخی ادا میکرد از خنده ریسه رفت، عسل چند ثانیه با تعجب نگاهش کرد و بعد لبخند زد. حسام تا نگاهش به لبخندش افتاد دلش براش ضعف رفت.
آخ که این صحنهها باید توی ذهنش به طور ویژه ثبت میشد. دیدن مردی که روی زمین زانو زده بود و آغوشش رو برای دخترک باز کرده بود باید هزاران بار تکرار میشد.
– بیا عسلِ من، بیا دیگه، باباحسام دلش میخواد دخترش رو بغل کنه.
با شنیدن واژه باباحسام اشک تو چشمهاش جمع شد. این مرد داشت از دخترک هفتسالهای که از خون خودش نبود خواهش و تمنا میکرد تا دست دوستی باهاش بده، که اون رو باباحسام صدا بزنه.
عسل با تردید نگاهی بهش انداخت، انگار داشت از او کسب اجازه میگرفت. با باز و بسته کردن پلک بهش اشاره کرد که نترسه و جلو بره. سر پایین انداخت و آروم به طرف حسام قدم برداشت. پلک نمیزد، نمیخواست دیدن این تصویر به یاد موندنی رو از دست بده. دخترک با گذاشتن سر روی سینه حسام و سپردن خودش به آغوش این مرد نشون داد که محتاج حمایت و محبتشه.
یک پارت تا پایان رمان مونده☺✍️
ممنون چقدر زیبا بود لطفا پارت بعدی رو زودتر بزارین 🙏🙏
مرسی مائدهجان😍 والا این پارت رو به هزار زور و زحمت آماده کردم، یهکم مریضاحوالم قول میدم دیر نشه😉
امید وارم حالتون زودتر خوب بشه
اصلاً یه وضعیام بیا و ببین🤒 دارو هم میخورم دور از جونتون این ویروس لعنتی منو گرفته سردرد بیاشتهایی تب و لرز😥 درازبهدراز تو خونه افتادم😷🤢
عالی لیلا جان.خیییلی زیبا و قشنگ.خدا قوت عزیزم
مرسی عزیزم نگاهت موندگار😍
خسته نباشی عزیزم.
واقعا به این زودی رمان تموم میشه.
چقدر حیف
دلمون تنگ میشه که
ممنون قشنگم😍 زودِ زود هم نبود چون پارتها خیلی طولانی بود اینجوری فکر میکنید. دیگه به هر حال هر رمانی باید تموم شه کش دادن بیخودی مخاطب رو از خوندن زده میکرد. در ضمن تموم گرههای داستان هم باز شده😊
😍😍😍😍😍😍
👈❤👉
خیلی زیباااا بودد 🥰🥰🥰🥰
مرسی تینایی، نظر لطفته😍❤
نمیدونم ولی من اگه جا سپیده بودم عسلو نمی دادم حتی اگه خواست بهراد بود😂😂😂
تازه بعدشم میخواستم عروس شم شرطی یکیش عسل بود
وای دیگه داره مخم میترکه😂
دیگه هر کَس نمیتونه این شرایط رو قبول کنه، قسمت این بود بهراد بمیره تا این بچه سهم حسام و ترگل بشه. مرسی که خوندی😘
ینی فصل جدید نداریم؟
زندگی حسام و ترگل و عسل ؟
لیلا اینجوری آدم تو خماری میمونه 😂
چه خماری؟😂 نه دیگه فعلاً یه مدت نوشتن رو کنار میزارم چون دارم رمانهام رو ویراستاری میکنم😊
خیلی پارت قشنگی بود ممنون و خسته نباشی لیلا جان ولی قول بده این تموم شه یه رمان جدید خیلی زود بذاری سایت که بدون رمانای لیلا صفا نداره
مرسی از همراهی همیشگیت😍
موافقم
لیلا واقعا مهارتت تو خلق شخصیت رو تحسین میکنم
انقدر شخصیت هات رو زیبا و دلنشین خلق کردی ک من بشخصه حس میکنم تو این مدت باهاشون زندگی کردم
دمت گرم😘❤️
مرسی خواهری نظرت موجب دلگرمیه🤗😘
منو ببین امروز با خوشحالی دارم چند پارت قبلی رو میخونم
با خودم گفتم چقدر خوبه که انقدر پارت دارم
ولی حالا میگی پارت اخر فقط ی دونه مونده 🥺
خیلی خیلی قشنگ بود
زندگیشون این طوری قشنگ تره🥺
خسته نباشی
ممنون خواهری دیگه باید تموم میشد🙂
عاااالیی بودد
😘👈💓
مرسی خانم مرادی عزیز😘.نیاز به تعریف نداره مثل همیشه.🤗
ممنون مهربون بانو انگیزههایی که تو این مدت بهم دادین روی روند کارم خیلی تاثیر داشت و من به شخصه مدیون شمام🤗
خواهش میکنم خانوم😘خوشحالم که بهتون انگیزه دادم😍شما به من لطف دارید خانم نویسنده.انشاالله که همین طور با قدرت و با انرژی ادامه میدید و هیچ چیز,تا کید می کنم هیچ چیز, مایوستون نمی کنه و ازتوانایی و استعدادتون استفاده میکنید.تو این مدت اوقات خوبی برامون با دست ودل بازی فراهم کردید,درسته متاثر شدیم با هر اتفاق تلخ و شیرینی,ولی اینو از ته دل میگم,حس خوبی از شما واز اثر زیباتون بهمون منتقل کردید.واین جای سپاسگزاری داره.من منتظرم با یک اثرِ عالیِ دیگه بر گردید.ازشما خدا حافظی نمی کنم😘❤(بعداز پارت آخر)احساساتی شدم😣😭
کی لایک منفی میده زیر کامنتها!🤔
نمی دونم.این دیگه چه مدلشه?!خوب نظرشون رو بنویسن.دیگه چرا اایک منفی میدند😒
🥺🥺🥺🥺🥺😭
چیشد؟ ابراز احساساتت فقط😂
من دارم گریه میکنم تومیخندی رد دادی
گریه نداره که! به خوبی و خوشی تموم شد
این که تموم شد خودش گریه داره🥺من دیگه با چه امیدی بیام توسایت
آخ یادم نبود، ولی اینکه ناراحتی نداره من هستم اما خب درک کنید نمیتونم همش رمان بنویسم یه رمان تو دست تایپه که بیست پارتش نوشته شده اما فعلاً گذاشتمش کنار تا سر فرصت دست به قلم شم نمیتونم زیاد از موبایل استفاده کنم واسه چشمهام خوب نیست برای همین دارم کویر سبز رو تو رمان بوک پارتگذاری میکنم تمرکزم روی اونه
سلام لیلا جونی
خسته نباشی
خیلی لذت بردم از این پارت
و چقدر قشنگ بود احساس حسام و ترگل به عسل🥹🥹
خیلی زود تموم شد ولی قول بده رمانای جدید بزاری چون سایت بدون تو و رمانات یچیزیش کمه
خیلی خیلی دوست دارم و برات ارزوی موفقیت میکنم❤🫂
مرسی زیبای من🤗 تا اطلاع ثانوی دست به قلم نمیشم😊
یعنی قرارع تموم شه رمانت؟ ☹️نمشه تا ابد ادامش بدی☹️😂من طاقت ندارم پارت اخرشو بخونمم😕🔪
چقد تصور بغل کردنشون برام دلچسب بود خیلی خوب بود 🙂خسته نباشی❤
ممنون ادایی😘 نه دیگه باید تموم میشد.
خیلی زیبا مثل همیشه.
آیا رمان جدید دوباره دارید ؟
فعلاً نمیتونم چیزی بگم چون یهکم درگیرم از اونطرف هم گفتم روی ویراستاری رمان دیگهام دارم کار می.کنم برای همین وقت نمیشه که کار جدید بنویسم. ببینیم خدا چی میخواد.
ممنون خسته نباشید
وای تموم میشه؟🥺نهههههه
البته هنوز یه پارت دیگه مونده ولی رمان به نقطه پایان رسیده.
سلام عزیز دلم، جون دلم خدا قوت یک هفته ای سرم خیلی شلوغ بود درگیر مقاله هام بود امروز فرصتی شد باز سری به کاپیتان بزنم و خستگیم رو در آرم با رمان خیلی قشنگت خیلی خیلی محشری دختر دستمریزاد کلی کیف کردم حرف نداشت مثل همیشه هنوز یه قسمت تموم نشد میخوام قسمت بعد رو بخونم ایشالله که با موفقیت برا آینده کتابت رو بگیرم و بخونم ارادتمندت راحیل مسافر کاپیتان لیلای عزیزم مانا و پیروز باشی حمایتت میکنم عشقم اون قسمت های قبل رو هم امتیاز دادم مهربونم ایشالله رمان های بعدی
متاثر شد بشدت از این احوالت ناخوش هست با وجود که ما رو سرحال میاری، داخل شغلم رو خالی کن بعد داخلش عسل بریز دوباره سرش رو بذار بذار چند ساعت محیطی عاری از میکروب بمونه آبی جمع میشه که عالیه حرف نداره، زیاد از داروهای شیمیایی استفاده نکن دونه به هم سینه رو خیلی نرم میکنه، آبلیمو و عسل رو هم داخل ظرف مس خیلی عالی بخوری صب، ظهر، شب خدا شفا بده گلم آره یکم استراحت کنه و اینکه همش با گوشی تایپ کنی سوی چشمت کم میشه درست ناراحتم از تموم شدن رمان اما سلامتیت از دنیا واجب تره عزیزکم
مرسی عزیزم که به فکرمی همین باعث میشه آدم انرژی بگیره❤ از دمنوشهای گیاهی هم استفاده کردم عزیزم ولی باشه چشم بازم استفاده میکنم این مریضی اما بدجور سنگینه مراقب خودتون باشید.
قربونت برم ایشالله که هر چه سریعتر رو به را و سلامت بشی گلم خیلی عالیه جوشوندنی و شیر و زردچوبه هم خیلی مسکن به جای قرص مسکن بخور گلم استراحت کافی اللهم اشف کل مریض الهی آمین
❤🙏🏻😟
لیلا با رمان بوک چطوری میشه کار کرد ؟
مثلا پارت پارت باید فرستاد یا کلا همش باهم؟ قشنگ واسم شرح بده مرسی😍🫂
اول باید ثبتنام کنی، بعد یه لینک به طور خودکار برات فرستاده میشه باید بزنی روش تا وارد درخواست تایید رمان بشی، اونجا اسم رمانت رو با ژانر و خلاصه میفرستی و میگی درخواست تایید رمان دارم. بعد سه چهار روز که تایید شد ناظر باهات خصوصی میزنه سه پارت که حتماً باید سی الی هشتاد خط موبایل باشه براش میفرستی با مقدمه و پیرنگ(روایت کلی رمان که چی میشه یا نمیشه) اونم اگه مشکلی بود بهت میگه سختیهای خودش رو داره، مثلاً خطها نباید از هم فاصله داشته باشند جز دیالوگ که باید جدا از متن باشه نه اینجوری👈 سر پایین انداخت. نگاهش نمیکرد! – خواستم قبل از عملی کردن این تصمیم باهات مشورتی کرده باشم. کلماتی که اولش نمی داره مثل نمیشه، نمیشود، نمیگفت و ... . باید حتماً نیمفاصله رعایت بشه. کلماتی که اخرش ها داره مثل آنها گلها.. اونا هم نیم فاصله دارند. علائم نگارشی هم باید توی پارتت بنویسی ویرگول برای مکث توی جمله استفاده میشه مثل حسام از حمام خارج شد، اثری از ترگل پیدا نبود، صدایش زد که از آشپزخانه جواب داد.
ببین این جوری، کلاً سختی و دنگ و فنگ زیاد داره من چند بار ثبتنان می کردم هی منصرف میشدم اما این بار دیگه بادخودم عهد بستم تادآخدش برم اگه اصول صحیح نوشتن رو رعایت کنی میتونی تاپیک خودت رو بزنی و از پارت یک شروع به ارسال کنی روزانه چهار تا پارت مجازه که حتما باید سی الی هشتاد خط گوشی باشه. شماره پارت حتماً باید از پنجاه بیشتر باشه بعد سی پارت رمانت میره واسه نقد و اشکالات کارت رو میگن از کلمات فیلترینگ نباید زیاد استفاده کنی صحنههای جنسی❌
واویلا این مدوان بهشتیه😍😂
من ثبت نام کردم ولی اینجور که تو میگی پدرم در میاد
کجا نظر میدن میخوام واسه رمانت نظر بدم نتونستم
آره چون منتشرش میکنند هم به طور الکترونیکی و به خواست نویسنده چاپ هم میشه واسه همین سختگیری میکنند.
تو خودِ تاپیک رمان نه ببین باید بری توی سایت انجمن رمانبوک اونی که سرچ میکنی دومیه نوشته انجمن رمان نویسی. بعد کویر سبز رو جستجو کن اونجا تموم پارتها موجوده روی اسم کاربریم کلیک کن وارد صفحهام میشی فقط اسمی از سایت های دیگه اونجا نبر خب؟
خانم مردای عزیزم انشالله بهتر شده باشی.
یه آنفلوآنزای جدید اومده که فوق العاده بده.
منم مریض شدم خیلی طول کشید تا خوب بشم.
انشالله تو هم زودتر خوب بشی نویسنده گل.
مرسی عزیزم😇 آره خدایی خیلی بد مریضیه🤢 الان شش پنج روزه این جوریم الانم تازه از دکتر اومدم🤕 سلامت باشی گلیجان😍🤗