رمان شاه دل پارت 10
تا شب طول کشید کل آن خانه را تمیز کند ولی در نهایت همه جا از تمیزی برق میزد..کیوان تمام این مدت جلوی تلویزیون نشسته بود و به ظاهر که نگاه میکرد..
نهار هم نخورده بود پس شام قرمه سبزی بار گذاشت تا حسابی خودش را سیر کند
تمام این مدت هم کمی کار داشت..
چایی دم کرد و و همان جا در آشپزخانه نشست تا شما حاضر شود..
بدجوری هوس ترشی کرده بود و امیدوارم بود داخل یخچال باشد..
سرکی داخلش کشید و آن قدر لف داد تا صدای سوتش بلند شد..
با حرص یخچال را بست و زیرلب گفت:
_لعنتی
همین که برگشت کیوان را در چهارچوب آشپزخانه دید..
ساکت تکیه داده بود و نگاهش میکرد که متوجه شد دنبال چیزی میگردد خیلی آرام گفت:
_چیزی میخوای؟
اخم کرد و گفت:
_ظاهرا نیست
به طرف قابلمه رفت تا غذا را بکشد که کیوان گفت:
_چی میخوای..بگو برم از مغازه بخرم برات سری
خواست بگوید “لازم نکرده” اما برای لحظه ای جرقه ای در مغزش زده شد
بهترین فرصت بود تا او خانه نباشد و داخل اتاق را ببیند…
اگر دیر می جنبید ممکن بود کیوان کلید را پیدا کند..
_خب راستش ترشی میخواستم..میتونی بگیری؟
با خوشحالی گفت:
_معلومه…سری میخرم میارم واست
و خیلی سری از خانه بیرون رفت…
به تندی از داخل کابینت کلید را برداشت و به طرف در اتاق رفت..
کمی استرس داشت و ممکن بود کیوان زود برگردد..و آن وقت معلوم نبود چه میشد!
کلید را در قفل چرخاند و خداروشکر کلید برای همان در بود..
در را هل داد و وارد شد..به ظاهر که اتاق ساده بود که تبدیل به انباری شده بود
درست مثل شب اول بود..
اما قطعا چیزی بود که در قفل بود همیشه…
دست پاچه در کمد ها را باز کرد اما فقط چند تیکه لباس و ساک بود..
همان طور میان کمد و وسیله ها گیر کرده بود و هیچ چیزی هم پیدا نکرده بود..
نگاهش روی شیشه های مشروب ثابت ماند..خیلی زیاد بودند چه خبر بود مگر!
پشت آن هم یک نایلون بود..
به سرعت خودش را به نایلون رساند و با دست های لرزان بازش کرد..
چند بسته قرص و برگه هایی که چیزی از آن ها متوجه نمیشد..تنها آدرس مطب بود که فارسی نوشته شده بود..
داخل نایلون چند عدد عکس دختر کوچک و در آخر گل سر..
چه معنی داشت..؟
نایلون را برداشت و به سرعت خارج شد فقط امیدوار بود چیزی جا نمانده باشد..
در را قفل کرد و کلید را روی پول هایش گذاشت تا عادی جلوه کند..
سری به اتاق خودش رفت و نایلون را داخل کمد مابین لباس هایش جا داد..صدای در که آمد با هول در کمد را بست و از اتاق خارج شد..
کیوان با لبخند خرید ها را روی زمین گذاشت و گفت:
_هنوز شام رو نکشیدی؟
غیر ارادی لبخندی متقابل زد و گفت:
_منتظر بودم برگردی..سرد میشد
خرید ها را برداشت به طرف آشپزخانه رفت.. آخر آن قدر استرس داشت که میترسد به همه چیز پی ببرد..
دست و دلباز بود و همراه ترشی سیر تا پیاز را خرید بود…
شام را کشید و میز را آماده کرد..
تمام این مدت کیوان با مهربانی خیره اش بود و کمک میکرد وسایل را بچیند
شام را هم در سکوت خورند و برعکس دفعه ی قبل غذایش را تا آخر خورد و از پشت میز بلند شد:
_دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عجیب بود آن پسر..شاید هم سراسر راز
ظرف ها را میشست که متوجه حضور کیوان شد..
کلید را از روی کابینت برداشت و به طرف اتاق رفت
این وقت شب آنجا چه کار دارد؟
شیر آب را بست و سری بیرون رفت که همزمان کیوان با بطری مشرب خارج شد…
چه خوب متوجه چیزی نشده بود!
اما چرا آنقدر زیاد میخورد..از مست شدنش میترسید..نزدیکش شد و سعی کرد لحنش را مهربان کند:
_نخور کیوان
همان طور که حرف میزد دستش را روی بطری قرار داد:
_امشب نخور..به خاطر من
شانس آورد که آن شب حالش خوب بود
حالا چطور میتوانست حرف دختر مقابلش را رد کند..آن هم آنقدر مظلوم ادا میکرد..
بطری را به دستش داد:
_فقط به خاطر تو
هم مانند یک بچه شده بود..
خوشحال شد و لبخندی از سر آسودگی زد:
_ممنون
بطری را داخل کابینت جا داد و برای تشکر هم که شده چایی ریخت و به همراه شکلات برایش برد..شب آرامی بود
کیوان هم روی مبل دراز کشیده بود و انگار خوابش می آمد..
امشب که مهربان بود افرا هم رفتار های صبحش را فراموش کرد و آرام لب:
_بیا توام رو تخت بخواب.. اینجا اذیت میشی
چشم هایش را باز کرد:
_نه اینجا میخوابم.. راحت باش تو
حقیقتا از خودش هراس داشت و آن دختر بی گناه که کاری نکرده بود..
خودش به جهنم..نباید به او آسیبی بزند
_برو بخواب
هیچ حرفی نزد و از جایش بلند شد و از داخل کمد پتوی مسافرتی را برداشت و روی کیوان کشید
برق را خاموش کرد..هر دو خسته بودند و سری خوابشان برد..
نظراتتون باعث دلگرمیه😊)
بیا سعید ژونمممم اولی🤣❤️
مرسی ستی خوشگله 😁 🌷
منم ترشی میخوام به کیوان بگو برا منم بیاره😂😂🤣
باشه حتمااا 🤣🤦🏻♀️
دلم خیلی براش میسوزه حس بدیه واقعا کاش کیوانی خوب شه😞
اره لیلا گلی
ممنون از نظرت 🌸
خیلی پیچیده شد🧐
دلم واسه جفتشون میسوزه🥺
عالی بود مهسایی🥰🤍
بگو توضیح بدم غزل جان چیش پیچیده شده؟
اره خب 🥺
ممنون از نگاهت غزلی 🌹🍃
اینکه اون عکس و گلسر واسه کی هستن و پیش کیوان چیکار میکنن🧐🤕
😘🤍🥰
آهان خوبه..فکر کردم کلا متوجه نشدی🤦🏻♀️
توضیح میدم بعدا 😊
نه بابا دستم هنوز روی مغزم اثر نذاشته😅😅😅😂
منتظرممممم🙃🙃
😊🤦🏻♀️
خیلی خوب بود موفق باشی ،❤️
ممنون از نظرت بانو😊🌷
یعنی کیوان با دختر دیگه ای بوده قبلا که گل سرشو نگه داشته
ممکنه چیز دیگه ای هم باشه..😊
ممنون از نظرت 🌷🍂
پیچیده شد که🫣😂
واقعا 🤦🏻♀️
خب باید بعدا متوجه بشید دیگه سحری🌻
معلومه ک قبلا یکیو دست داشته
هر چیزی ممکنه دنیا جان
ممنون از نظرت 🌸🍃
چرا حس میکنم کیوان بچه داره ..🤕😑
گلسر هم واسه بچشه 😬
درکل خیلی حدس های دیگه دارم ….
مشتاقانه منتظر ادامش هستم 🙂
خسته نباشی …
حدساتون خیلی قشنگن 🥺
خوشحالم که میخونی هلی جون
ممنون🌷🍁
قربونت😍
🌷🌿
سلام بروبچ فکر نکنین یه رمانم رو گذاشتم اونجا اینجا رو فراموش کردما نه من از اوایل تاسیس سایت اینجا بودم خونه اولمه امروزم سرم شلوغ بود ولی با اون حال تموم رمانها رو خوندم واقعا آفرین به پشتکارتون پرقدرت ادامه بدین عزیزای من ❤👑
سلام لیلا گلی
ممنون که وقت میزاری و میخونی😊🌷
مرسی 🌿
حس میکنم کیوان یه بچه داره که مرده بخاطر همین از لحاظ روانی آسیب دیده
وگرنه خیلی مهربونه و من خیلی دوستش دارمم
عالی بود گلم خسته نباشی♥️
حدس میزنید شما فعلا به زودی هم متوجه میشید😊
اره بعضی وقتا خیلی مهربونه 🥺
ممنون گلی 🌷🍃
وااای خیلی کنجکاوم بدونم اون گلسر میتونه برای کی باشه🧐🤔🤔
چه خوب که این رمانو شروع کردی بع شدت منتظر یه پارت طولانی هستم🥺🥺
خسته نباشی سعید جونم😍😍💋💞
ایشالا میفهمی 😁
ممنون تارا جون خوشحالم که میخونی 🥺
ممنون گلی🌷🌿
خب تااینجا فهمیدم کیوان آدم بدی نیست یعنی ذاتش مهربونه فقط یه مشکلی داره که اونم برمیگرده به اون عکس وگل سر مشتاقم ببینم این راز چیه خسته نباشی عالی بود
درست فهمیدی نازی جان 😊
ممنون از نظرت 🥺🌷🌿
بسیار قلم زیبایی دارید.
ممنون هستی جان 🌷🍃
موفق باشی عالی بود
ممنون از نگاه قشنگت گلی🌻🌿