رمان شاه دل پارت 38
دقایقی بعد همان طور که انتظارش را میکشیدند بازی آغاز شد
چنان با سرخوشی خیره تلویزیون بودند که هیچ کس باور نمیکرد تا همین صبح درون چه مخمصه ای گیر افتاده بودند!
کیوان همان طور که لقمه ی املت را در دهانش میگذاشت روبه افرا گفت:
_طرفدار کدوم تیمی؟
_پرسپولیس
کیوان با چشم هایی که میخندید آرام گفت:
_بد شد که!
در آن لحظه که واضح بود کاملا گیج شده است پرسید:
_چرا؟!
_تیمامون روبه روی همه!
اهمیتی نداشت!
اصلا فوتبال شاید بهانه ای بود برای کنار هم بودن هایشان
عجیب بود آنهایی که تا به این حد همدیگر را دوست دارند چرا هرگز اعترافی به آن نمیکنند
شاید برای خودشان هم سخت است پذیرفتنش!
اولین گل پرسپولیس زمانی زده شد که شام به تازگی تمام شده بود
افرا با نگاهی عجیب خیره ی کیوان شد و از جایش بلند شد
همان طور که به طرف آشپزخانه میرفت صدایش را شنید:
_ببینم واقعا تو از فوتبال چیزی میفهمی؟
شاید دلش میخواست ناراحتی اش را این چنان سر رقیب مقابلش خالی کند
افرا در سکوت ظرف ها را داخل سینک گذاشت و دوباره به جایش برگشت
_من از بچگی عاشق فوتبال بودم و تا دلت بخواد از فوتبال سر در میارم
همانند کاراگاهان تمام سوال هایی که به ذهنش میرسید را پرسید و امیدوار بود در این بین افرا فقط جواب یک سوالش را ندهد
اما گویا آن دختر باهوش تر از این حرف ها بود
یا شاید او اطلاعات کافی داشت!
دوئل جذابشان با سکوت کیوان به پایان رسید
لحظاتی در سکوت خیره ی روبه رو بود که دوباره آهسته زمزمه کرد:
_سودا که اذیتت نکرد؟
یادآوری چند روز اخیر برایش بیش از هر چیزی تلخ و زننده بود!
_نه!
جواب یک کلمه ای اش نشان میداد که صبحت در مورد آن موضوع حالش را بد میکند و چه خوب که کیوان هم ادامه نداد!
آن شب سعی کردند تا آخر شب حرفی نزنند و در نهایت با خستگی های چند روزه اشان به خواب عمیقی فرو رفتند!
………….
چند روز از آن روز ها گذشته بود و زندگی روال عادی خود را طی میکرد تنها فقط تماس های پی در پی مادر سودا بود که کمی آشفته اشان میکرد
اصرار میکرد که کیوان رضایت بدهد تا دخترش هر چه زودتر آزاد شود
او هم هر بار از جواب دادن طفره میرفت و به زمان دیگری موکول میکرد
ساعت ۱۰ صبح بود که با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد
با همان صدای خواب آلود جواب داد
مادرش پشت خط بود
بعد از کمی صحبت برای ناهار دعوتش کرد
بعد از خداحافظی از جایش بلند شد و به طرف دستشویی رفت
کیوان هم خانه نبود
فردای آن روز پلیس ها مغازه را به او برگرداندند و حالا او هم سرکارش بود
بعد از کمی تمیز کاری راهی اتاق شد
نزدیک ظهر بود و کیوان هم برنگشته بود باید خبر میداد
شماره اش را گرفت و بعد از بوق های طولانی صدایش به گوش خورد:
_جانم؟
قلبش با هیجان بیشتری شروع به کوبیدن کرد
شاید زیادی بی جنبه شده بود!
_سلام
بعد از احوال پرسی عادی گفت که میخواهد به خانه ی مادرش برود:
_برو تو من کارم تموم شد میام
بعد از قطع شدن تماس آماده ی رفتن شد
روسری طرح دارش را بست و بعد از برداشتن کیف و موبایل از خانه خارج شد
….
جلوی در منتظر ایستاده بود که مادرش بعد از دقایقی کوتاه در را برایش باز کرد
بیشتر از هر چیزی دلتنگ آغوش مهربانش بود
با همان لبخندش محکم در آغوشش فرو رفت
بعد از رفع دلتنگی هایش از آغوشش بیرون آمد:
_بیا تو دخترم
با قدم های آهسته با مادرش به طرف خانه راه افتاد
جلوی در منتظر ایستاد که اول او وارد شود و بعد خودش
همین که وارد خانه شد صدای سوت و برف شادی در جا میخکوبش کرد
هرگز انتظارش را نداشت!
فردا روز تولدش بود و سوپرایز زیبایی بود!
همه بودند خانواده خودش به همراه خانواده ی کیوان
کیوان کلک کار هم با لبخند بین آنها ایستاده بود
روز های قنشگی بود و در زیبایی اش شکی نبود!
ولی کاش پایدار باشد!
_تولد تولدت مبارک
با صدایشان به خودش آمد و با لبخندی پت و پهن خیره اشان شد
(کامنت فراموش نشه
تک تک خواننده ها حتما حمایت کنن و کامنت بزارن🌿✨)
چقدر کیوااان خوووووبههههه😍😍😍
عالی بود سعید جووونم❤😘
ممنون که خوندی گلی🥺💐
وااای الهی چقد رمانتیک بود این آخرش خسته نباشی
ممنون از نگاهت نازنین جان🌿✨
عالیی خیلی خوشحالم براشون❤️❤️
ممنون از نگاه قشنگت تینا خانم 😌💐
منم مثل افرام دوست دارم با کسی ازدواج کنم ککه فوتبالی باشه با هم ببینیم😂
واقعا خیلی خوب صحنهها رو به تصویر کشیدی لطفا دیگه ایموجی بغض نذار😅🤗
پس توهم فوتبالی هستی😁
ممنون از نظرت لیلا جون🌷
باشه😌
مرررسی که گزاشتی.دستت درد نکنه.😘دیگه یه کم کمتر اذیتشون کن,باش!?بزار یه کم خوش باشن.🤗
خواهش میکنم 😌
ببنیم چی پیش میاد حالا کاملیا جون🌷😁
من تو فاز شکرگذاریم برای آرامش شون 😄😄
🤣🤦🏻♀️
ممنون از اینکه خوندی فاطی جان🌿🌸
با هر این پارت پارت لبخند زدم🤩🥺
عالی بود سعیدییییی🤍✨️🥰
ممنون از نگاهت گلی😄🌸
یه سوال اگه ناراحت نشی بپرسم؟؟
چرا امتیازهای رمانت تو این دو ساعت از دویست تا رد کرده برام جای تعجب داشت آخه حداقل باید یک روز بگذره چنین امتیازی جمع شه
نه چه ناراحتی لیلا جان😄
والا من که خبر ندارم!
حتما چند نفر بیشتر از یه بار امتیاز دادن به خاطر همونه🙂
احتمالا
خیلی زیبا بود 😍
مچکرم از نگاهت😄🌿
قشنگ بود ممنون
خواهش میکنم 😁💐
خسته نباشی مثل همیشه عالی 💜💜😍
وااای سعید اگه بدونی چقد عقب بودم☹️🤣🤣
ممنونم تارا جونی🍃
حالا دیگه رسیدی🥺😁
قشنگ بود
🌼🌼🙏❤️
مرسی از نگاه قشنگت🍃🌸
وااایی من که اصلا فوتبالی نیستم دوست دارم با کسی زندگی کنم که اهل موسیقی باشه🤣❤
عااالییی بود🥰💋
جفتشم خوبه😁
ممنون از نگاهت نیوشا جان🍃