رمان شاه دل پارت 51
صدای تلفن خانه باعث شد کم کم از خواب عمیقش دل بکند
خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت انداخت
۷:۳۰ دقیقه ی صبح را نشان میداد
تلفن قطع شد و دوباره خانه در سکوت فرو رفت
شاید تنها صدای نفس های منظم افرا باشد که به گوشش میخورد!
نگاهی به چهره ی غرق در خوابش انداخت.
روی بازویش خواب بود و اجازه نمیداد از جایش تکان بخورد
زمان برد تا تمام اتفاق های چند روز اخیر به یادش بیاید
برای چند دقیقه هم که شده افرا را محکم تر در آغوش کشید و بوسه ای روی گونه اش زد
تنها پلک هایش تکان خورد
با انگشت بازوی دستش را نوازش کرد و با یک حرکت کوتاه او را روی بالشت گذاشت و از جایش بلند شد
اول یک دوش چند دقیقه ای گرفت و از حمام خارج شد
نگاهی به موبایلش انداخت که خاموش روشن میشد
شماره ی پدرش بود که باز هم تماس قطع شد
لباس هایش را پوشید و بعد از برداشتن گوشی از خانه خارج شد
شماره ی حاجی را گرفت که در عرض چند ثانیه جواب داد
-کجایی پس تو؟
صدایش نگران و عصبی بود
جواب داد:
-دارم میام سمت خونتون
سری گفت:
-نه نه بیا فرودگاه منم دارم میرم اونجا
متعجب گفت:
-فرودگاه چرا؟
-دیشب نامه رو به یکی از دوستام دادم که پلیس هستش
یک ساعت پیش گفت حسین بلیط گرفته برای برزیل
خونه اش رو فروخته و با این کارش شکم به یقین تبدیل شد
دارم میرم اونجا سری خودت رو برسون
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و به طرف فرودگاه حرکت کرد.
…..
نگاهش را در سالن چرخاند و پدرش را به همراه دو افسر پلیس کنار صندلی ها دید
بی معطلی خودش را به آنها رساند و تند گفت:
-چه خبر دیدیش؟
سری تکان داد و گفت:
-نه منتظرت بودیم حالا که اومدی سری بریم احتمالا ۲۰ دقیقه ی دیگه زمان پروازش باشه
به همراه افسر های جوان پلیس به سمت پذیرش حرکت کردند اما قبل از سوالی با صدای گریه بچه ای به سمت صدا برگشتند
با دیدن لاله اول نگاهی بین حاجی و کیوان رد و بدل شد و در نهایت حاجی روبه افسر گفت:
-زنش اونجا نشسته بریم
بدون لحظهای مکث خودشان را به لاله رساندند که چند قدم بیشتر با پذیرش فاصله نداشت
لاله با دیدنشان با بهت از جایش بلند شد کیوان عصبی گفت:
-شوهرت کجاست؟
بیشتر از هرچیزی خودش را کنترل میکرد تا حرفی نزند
قبل از حرفی از سوی او صدای حسین شنیده شده
-بگیر بچه این قدر گریه..
با دیدن حاجی و کیوان سکوت کرد و در جایش ایستاد
کیوان با پوزخند نزدیکش شد و گفت:
-به سلامتی سفر میرفتی داداش بزرگه؟!
حاجی جای او جواب داد:
-اما یادش رفته که این امکان واسش وجود نداره
پوزخندی زد و روبه به پلیس جوان گفت:
-خودشه
قبل از واکنشی از سوی حسین افسر دستبندی به دستش زد و گفت:
-فعلا باید با ما بیاین
صدای جیغ و داد لاله باعث شد افرادی نگاهشان به سوی آنها برگردد.
حسین که به خودش آمد سری با اخم گفت:
-به چه جرمی؟
قبل از پلیس کیوان با پوزخند جواب داد:
-قتل!
مقاومت هایش بی فایده بود.
پلیس روبه حاجی کرد و گفت:
-بیاین آگاهی تا از همه چیز مطلع بشید
چند دقیقه بعد به همراه حسین از فرودگاه خارج شدند
حاجی روبه کیوان گفت:
-تو برو خونه هر چیزی شد من بهت اطلاع میدم
خواست قبول نکند اما اصرار های او باعث شد به اجبار حرف را گوش بدهد
نگاهی به لاله انداخت و روبه پدرش گفت:
-پس فعلا خدافظ
……..
وارد خانه شد و کفش هایش را روی جا کفشی گذاشت.
نگاهش به افرا خورد که با اخم روی مبل نشسته بود
متعجب جلو و رفت و گفت:
-چی شده؟!
افرا با همان اخم سرش را بالا گرفت و عصبی گفت:
-چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
گوشی را از جیبش خارج کرد و با دیدن تماس های بی پاسخ سری گفت:
-سایلنت بود ببخشید
افرا سرفه ای کرد و با اخم کمرنگش گفت:
-نگران شدم
کیوان نزدیکش شد و بدون توجه به حرفش گفت:
-سرما خوردی؟
پشت بند حرفش دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:
-تب داری که!
افرا سرش را تکان داد و چیزی نگفت
به سمت یخچال راه افتاد
تنها چیزی که شاید کمی برایش مفید همان میوه بود
گفت:
-صبحونه خوردی؟
با صدای آرام جواب داد:
-گرسنه نبودم
اخمی کرد و میوه ها را داخل بشقاب گذاشت و از آشپزخانه خارج شد
درحالی که میوه ها را روی میز می گذاشت گفت:
-فعلا اینو بخور واست ناهار درست کنم بعدش هم میریم دکتر
با صدای بلندی خندید:
-تو میخوای ناهار درست کنی
کیوان که مثلا برخورده باشد با اخم گفت:
-نه پس عمم،حالا ی چیزی درست کنم انگشتاتم باهاش بخوری
برگشت و دوباره وارد آشپزخانه شد
نگاهش را میان وسیله ها چرخاند و مشغول درست کردن سوپ شد
(اینم پارت امروز.
کامنت فراموش نشه دوستان.
ویو بالا باشه فردا پارت میدم✨)
مهساجونم خسته نباشی ولی واقعا غذاخوردن ازدست شوهریه مزه ی دیگه میده البته اگر جمع وجورکردن آشپزخونه بعدازاتمام کارشون روفاکتوربگیریم انگار بمب هسته ای انداختن توآشپزخونه🤣🤣🤣
اینجا دختر مجرد هست با حرفات ما رو هوایی میکنی نازی🤣🤣🤣🤣
واه من که گفتم بعدش همچین آشپزخونه رومیترکونن که خوشمزگی غذا زهر میشه من این چندروز مهمون داشتم بیشترم سرکاربودم شاید باور نکنی از آشپزخونه هیچی نمونده بود صبح زنگ زدم دوتاخانوم اومدن تمیز کردن یعنی به حدی بود که خودم ازپسش برنمیومدم
تنبل خانوم🤣🤣🤣
بخداتنبل نیستم وضع خیلی خراب بود به امیرعلی گفتم دیگه دوستات رو راه نمیدی خونه اومدن واسشون خونه مبله کرایه کن گند ازسر و روی خونه میبارید
خونه کرایه کنه!🤣🤣
بعدشم
تو سرکار میری و اندازی کافی خسته میشی
ممنون که خوندی نازی ژون🍃🍄
بمب هسته ای رو خوب اومدی🤣🤣
هزار تا ظرف و..🤣
فقط ظرف که نیست تاشعاع دومتری دور گاز چربی ریخته یه عالمه. همه ی کابینتارومیریزه بیرون تایه ظرف پیداکنه بعدباهمون وضع آشفته هم ولشون میکنه اصلا یه وضعیه نگم بهتره حالتون بدمیشه🤣
میدونم چه وضعیه چون دو روز مامانم خونه نبود آشپزی با من بود کل آشپزخونه رو بگند کشیدم🤣🤦♀️
تو دیگه چرا😌
حس شستن ظرف و اینا نبود بعدشم گفتم مامانم میاد میشوره🤣🤦♀️
بعد به نازی میگه تنبل😂
خوبه مردنشدی
ظرف شستن و گاز تمیز کردن بد ترین و سخت ترین کاری هستش که میتونم بهش اشاره کنم
به خصوص چربی و اینا هم باشه 🤣🤦🏻♀️🤦🏻♀️
من ازآشپزی خیلی بدم میاد خیلی ها هرکاری بگی میکنم ولی ازآشپزی بیزارم
من برعکس آشپزی بهم آرامش میده😌
چه عجب رخ نمودی خانوم خوبی
یعنی من که باشم تونیستی بعدمیگی جواب نمیدی
بله بودم منتها شما نبودی😂
چه خبر مهمونات رفتن؟
آره دیشب رفتن ترکیدم این چندروز صبحم باامیرعلی دعواکردم گفتم دیگه مهموناتوخونه نیاز مردم بخدا
اوه چند شب موندن حالا؟ خودش دعوت کرده زحمت تمیزشدنش هم با خودش دیگه😂
اونا دعوت نمیخوان که خودشون میان ازروزچهارشنبه اینجا بودن دیگه دیشب رفع زحمت کردن
عجب😂 قومالظالمین که میگن اینان
واقعا آره چهارده نفر بودن خونه روترکوندن وای من که اصلا امیرعلی رونمیدیدم
۱۴ نفر!!
برای چیییییی اومده بودن ی لشکر
دقیقا منم
من از بقیه ی کارا بدم میاد
آشپزی که راحته خودش میپزه🤣
واه پس توفقط میشینی لب طاقچه بادت میز نه لابد🤣
باور کن راحت تر از ظرف شستن یا خونه جارو کردنه 😂
حالا من تنها کارخونه که خیلی ازنظرم سخته غذا پختنه همه هم تعجب میکنند میگن آشپزی آسونه توسختش میکنی
نوشدارو رو دارم تموم میکنم😂 هعی🤒
پس داری کامل منو پاک میکنی
این چه حرفیه جات اینجاست👈🏻❤
عوق حالم بد شد🤢🤮
ولی نه دور از شوخی دیگه یکم مونده فقط زیادحوصله ندارم بنویسم هی دو خط دو خط اضافه میکنم😂
من رفتم انگیزت پرکشید تاقبلش خوب بودی که
نه انگیزه دارم این آخراش تنبیلم میاد😂
کجا رفتی مگه؟
از پیشت رفتم دیگه نگرفتی موضوع رو
میدونم عزیزم ولی اصلا نرفتی و نمیری
حالا برای هر کی ی چیزی سخته
اصلا کار کردن سخته😂😩
چطوره بشینیم رومبل فقط بخوریم وبخوابیم نظرت اوکیه؟
اوکی که هست ولی مجبوریم کار کنیم
البته من تنبل نیستماااا🤣
کاملا مشخصه🤣🤣🤣
باور کن😂
باورمیکنم فرزندم من به تو ایمان دارم🤣
🤣🤣🤣🤣
ولی خدایی هیچکس مثل مادر بلد نیست آشپزی کنه کار خونه انجام بده بابام یه روز صبح بیدار شد صبحونه میخواست آماده کنه حالا بگو ساعت چند؟ شش صلح بعد یه جور داشت سینک رو میسابید بیا و ببین یعتی رو مخم اسکی رفت منم پاشدم رفتم اتاق اونم با غیض، والا مامانم هر روز بیدار میشه صبحانه درست میکنه اصلا از دیوار صدا نمیاد
باحرفت کاملا موافقم
به خاطر راحتی نیست من از سر بیحوصلگی گاهی وقتها واسه خودم یه غذای من در اوردی هم درست میکنم
سعید کامنت اول نازی رو پین کن شلوغ شده
کردم
چه جالب
ی نمونه میگی😂؟
من در آوردی حالا نه غذای جدید فعلا در خاطرم نیست🤣ولی مثلا همش دوست دارم چیزای جدید رو امتحان کنم یه چی اضافه میکنم یا کم کلاً خودمم حسابی خوشغذام
من که من درآوردی درست کنم گند میزنم کلا🤣
ولی خوشمزه میشه غذاییکه با زحمت درستش کردی
قطعا🍜🍲
دوستان فاب آقا هستن دلتنگ بودن اومده بودن رفع دلتنگی
پس واقعا ترکیده خونه🤣
یا ابالفضل چهارده نفر والا نازی من به جات بودم فقط جیغ میزدم و وسیله میشکستم
چرا منم این احساس رو دارم؟!🤣
🥂
اون وسط فقط شکستن منو کم داشت نه بابا زشت بود دیگه نمیشد همشون روخیلی خوب میشناسم واسه هم حکم داداش رو دارن یه اکیپن ازدوره راهنمایی باهم بودن تاحالا
بعدشو میگم بعد رفتنشون 😂
کردم تا دلت بخواد
یعنی یه بند هم درحال خوشگذرونی بودن من که شیفت شب بودم صبح خسته و کوفته میومدم خونه میدیدم یه کوه پوست تخمه جلوی تلویزیون بعد همه ی مبلا روگذاشته بودن یه گوشه وسط خونه روخالی کرده بودن روزمین مینشستن که جوشون صمیمی ترباشه 😡🤬
هیعععع😱 من که بیشتز با تو و امیر آشنام کاملا میفهمم زور امیرعلی بهت میچربه چطوری ساکت موندی؟ خوبه آدم گهگاهی یه خلوت مجردی با رفیقاش داشته باشه ولی نه در این حد که خونه رو بهم بریزن
بجاش امروز صبح اندازه ی تمام این چندروز جیغ جیغ کردم ولی خب دیگه کارازکارگذشته بود بعد ستی هی میگه بیچاره امیرعلی
بجاش امروز حسابی جیغ جیغ کردم بعدستی هی میگه بیچاره امیرعلی😕😏
بیچاره تو!
از ظرف شستن متنفرممممم ولی خب اگه مامانم نباشه از اول تا اخر سر،ظرفشویی راس
هستم دستمم نابود
گویا همه از ظرف شستن متنفر هستن
حالا فکر کن مهمون هم باشه🤦🏻♀️🤣
دوستان خوشحال میشم عضو کانالم بشید
https://rubika.ir/vhcgcgg
روبیکا هستش
جوووون سعید کانال زدههه😍😂😂😂
حیف که اپ ایرانی ندارم😁🤦♀️
منم ندارم مگه نه میومدم😁😂
تو چنل تلگرام خودم هم فقط یکی از بچه های اینجا اومد😂😂❤
باور کن من تلگرام ندارم ولی اگه شد میگم یکی بیاد😄
نههه مهی جونم منظورم تو نبودی کهه داشتم ابراز خوشحالی میکردم از اینکه یکی از بچه های اینجا اومده😍😂
دلیلشو گفتم که ناراحت نشی🥺😁
نه بابا ناراحت چیه😂😂😘
اره ی مدتی هست زدم 😁
من ندارم
باشه ممنون 😁
نصب نمیکنم خوشم نمیاد از روبیکا😂
باشه بابا نصب نکنید که فقط گفتم کسایی که دارن بیان😂🤦🏻♀️
اولین برم بخونم
🤣🏆
جوووون کیوان سوپ درست میکنههههه😂😂😂😂
😁😂
ممنون که خوندی ستی ژون 🌿⭐
خیلی زیبا بود.
خسته نباشی😍
خوشحالم که دوست داشتی مائده جان🍃💐
چه پارت پرماجرایی بود لذت بردم😊👌🏻👏🏻✨
افرا حامله شد تمام😂
رو حسین داشتم کراش میزدما هی یکی یکی خراب کنید اون از الماس که مالک رو کلاً پوکوند اینم از تو🤒🤕
لیلا گلی من نوشتم سرماخورده!
ننوشتم حامله است 🤦🏻♀️😌
بله دیگه تا تو باشی کراش نزنی🤣
ممنون که خوندی سیب سرخی 😁🍎
کیوان فکر کرده سرما خورده اما حس ششمم میگه حاملهست مخصوصاً چون با شکم خالی میخواد میوه بخوره😅
ولی نه احتمال داره نباشه چون اینا همین دیروز تصمیم به بچهدار شدن گرفتن زودپز نیستن که🤣🤣
لیلا رد دادی😂🤦♀️
نه خب یهو یادم اومد جواب خودمو دادم😂
راستی ستی لقبتو گذاشتم سیمیت میپسندی؟
لیلا صد در صد رد دادی😂🤦♀️
چرا سیمیت جونم از خداتم باشه اتفاقاً بهتم میاد😂 راستی برات کامنت گذاشتم فعلاً تایید نشده
💖 💖
ستی لطفا پارت من رو تایید کن
همین امروز داشتم میگفتم نیوشا چرا قلب بنفش رو نمیذاره چه زود خواستهام برآورده شد
😂😂🥺فکر کنم فقط خودت به این موضوع فکر میکردی عزیزم🥺❤
من چون مدرسه میری درکت میکنم که نذاری😂🤦♀️
از وقتی برا دانشگاه ثبت نام کردم حس نوشتنم پریده😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
وا
اگه غذاساز هم بود به این سرعت حامله نمیشد😁😁😁😁
🤣🤣🤣🤦🏻♀️
دقیقا زودپز نیستن که🤣🤣🤣
نه افرا سرماخورده
کیوان براش میوه آورد که گرسنه نمونه😁
لیلا جونم شب تا صبح زودپزم بچه نمیسازه ها🤣🤣ایشششش اون مالک دودره باز چی بود روش کراش داشتی حالااگه مهران بود بازیه چیزی
به نظرم افرا ممکنه یه مرضی داشته باشه ولی حامله نیست سر این قضیه ممکنه مثلا ناراحت بشه😂🤦🏻♀️
عالی💕
کدوم قضیه؟
همین که یه مرضی داشته باشه دیگه😂😂
حدس بزنید همچنان😂
ممنون از نگاه قشنگت نیوشا جان🍄✨
عزیزم ویو بالاتر از پارت قبل نداشتیم که ولی دیروز پارت ندادی بدقولی کردی
بله بالا بود
نوشتم که کارام خیلی زیاد بود و نتونستم بنویسم
ولی این دفعه بد قولی نمیکنم 🙂
عالی عزیزم 😍
منم سوپ میخام😁
خدایی آقاها غذاهای خوشمزه ای درست میکنند مثلاً شوهر خودم👌👌👌
ممنون که خوندی💐
بله صددرصد 😁
راستی اگه دوست داشتی اسمتم بگو 🙂
من لیدا هستم عزیزم
من برعکس از سوپ خوشم نمیاد😂
من عاشق سوپم😍
چه پارت زیبایی
خسته نباشی عزیزم
ممنون که خوندی فاطمه جان🍃✨
خیلی خوب و عالی بود سعید ژنوم.😘
ممنون از نگاه قشنگت کاملیا جون🌷🌿
امیدوارم جرم حسین ثابت بشه🤕☹️
اول پارت خیلی قشنگ بوددددد🥺✨️
اکلیلی شدم باهاش✨️🥺
عالی بود سعیدیییی🥰🤍✨️
ایشالا که میشه 😁
خوشحالم که دوست داشتی غزلیییی🥺🌷
خیلی زیبا بود ❤️
ممنون که خوندی تینا جون🍄🍃
قربونت عزیزم❤️💚
رمانت قشنگه ولی فکر نکنم حسین قاتل باشه به دلایل زیاد باید منتظر پارتهای بعدی….نویسنده عزیز 💐 شد
ممنون که خوندی
فقط اگه میشه بگو که چرا امکان نداره قاتل باشه؟
کار سوداست
یه نامه هم از طرف حاجی وکیوان فرستاده واسه حسین😞
حسم اینو میگه
میشه لطفاً زودپارت بدی؟
متوجه میشید حالا
دارم تایپ میکنم یکم دیگه میزارم حالا ادمین هر وقت اومد تاییدکنه