رمان غرامت پارت 13
ترس در تک تک سلول بدنم نفوذ کرده بود نمیدانستم پا در آن خانه چه عواقبی دارد، ولی تا اینجای راه آمدم مگر باز گشتی هم مانده؟
به پاهایم تکان دادم، به سمت محنا قدم برداشتم..
مریم مانند قصاب ها به در تکیه داده بود و سرتاپایم را چکآب میکرد
محنا ابتدا وارد شد و سپس من باتردد پا در آن خانه گذاشتم، همانطور که عزیز گفته بود اینجا خانه نبود
عمارت بود!
عمارتِ پدری پدربزرگم که قاسم عموی پدریم آن را تصاحب کرد و حتی یک وجباش را به برادر و خواهرانش نشآن نداد، آخرهم پدربزرگم را حرآم خوار و قاتلاش کرد!
ایستادنم آنم درست در ابتدایی در کمی برای محنا عجیب بود، او نمیدانست چقدر سخت است
پا در خانهای گذاشتن که تمام اتفاقات بعدش را حفظی!
-چرا وایستادی برو دیگه!
صدای مریم قلبم خشک شدهام را به جریآن انداخت، پاهایم به حرکت..
سالن بزرگ خانه که مبل های سلطنتی زینت داده بود
خالی و سوت و کور بود
نبودن حلیمه شاید کمی قدم برداشتنم را راحت تر کند..
-یامور جون..
پلکم پرید و اشکی از گوشهِ چشمم سر خورد، با دستان خودم و البته پاهایم به قتلگاهم آمدم..
محنا با چهرهی غم انگیزی نگاهم کرد و آرام از پلههای مارپیچ وسط سالن بالارفت
پاهایم تمام بدنم را میکشید، من فقط مجسمه بودهام!
پلههای به اتمام رسید
راهروی کوچک و با چند در متفاوت،
محنا به سمت آخرین در رفت من هم به تبعید از او
در را گشود و لبخندی روی لباناش جاری کرد..
-اینجا اتاق شماست، یکم استراحت کن باز میام بهت سر میزنم..
دهآنم قفل بود گویا زبانم را از دست دادهام وارد اتاق شدم و در را بستم..
تکیه دادم به در و سر خوردم و بغض درون گلویم شکست
از بی کسیم،بیگناهیم..
هربار که چهره عمویم در ذهنم نقش میبست وجودم را به یکباره میلرزاند
آنقدر اشک ریختم به حالم گریه کردم که کمکم از پنجره بزرگ اتاقی که حتی میل به دیدنش را نداشتم به سیاهی کشید..
به بدن خشکم تکآنی دادم و بلند شدم، کمرم خشک شده بود
حواسم نبود بازویم به در خورد، که درد عجیبی در بدنم پیچید
تازه یادم آمد بازوی بیچارهام در چنگال مهران بوده
دکمههای مانتویم را باز کردم و سرشانهاش را کشیدم پایین دور بازویم مانند حلقهای کبود بود
-یامور
صدای کم جآن محنا بود ، شانه مانتویم را بالا دادم ودستی به گونههای سرخم کشیدم و در را آرام گشودم
صدایم را از اعماق چاه بالا کشیدم
-بله؟
نگاه دریاییاش سرتاپایم را نگاهی کرد، آنقدر وضعم خراب بود که آن لبخند زیبایش را به نمآیش نگذاشت!
لیوان آبی که درون سینی گذاشته بود را بالا آورد
-راستش میخواستم بیام، ولی گفتم بزار راحت باشی
الانم آب آوردم برات!
آب دهآنم را قورت دادم و دست دراز کردم و لیوان را برداشتم و آرام زمزمه کردم:
ممنون..
-کارم داشتی صدام کن.
اینبار سری تکان دادم اوهم بدون فوت وقت پشت کرد و از من دور شد، دوباره به اتاق برگشتم
درون آب لیوان تصویر بهم ریختهام نقش بسته بود، قرار بود از این به بعد چه بشود؟
دوباره حرف مهران در سرم اکو شد
“از وقتی که محرم من شدی،عمو نداری”
اگر نگذارد خانواده ام را ببینم
به حتم میمرم
اما عمو مرتضی گفت فکر همجا را کرده…
آره..
باهمین فکر به دنبال کیف دستیم گشتم ولی نبود، آه از نهادم برخاست
موقعی که از ماشین پریدم پایین کیفم را فراموش کردم..
دوباره اشکانم جاری شد اگر بود میتوانستم حال عمویم را از مهتاب جویا شوم..
با پشت دست اشکانم را پاک کردم و روی زمین که با موکت کرم رنگی پوشیده شده بود نشستم..
لیوان توی دستم و کنارم گذاشتم
حالا باید چیکار کنم؟
گریه کردن من و به عموم برمیگردوند!
قطعا نه!
من در برابر این خانواده محکم نگه میداشت
بازم نه!
باید از این حال زارم بیرون میآمدم
با صدای بسته شدن محکم در از پنجره باز اتاق، مرا از جآ پراند..
هرکه بود ته عصبانیتش را بر سر در خالی کرد
به خودم تکانی دادم و از تخت تک نفره کنار پنجره بالا رفتم و پرده حریر سفید را کنار زدم
حیاط تقریبا بزرگشان با نور فانوس های اطراف کمی روشن بود
حتی در آن روشنایی کم مهران قابل تشخیص بود
مخصوصا که وقتی دست درون موهای پریشانش میکشید
کمی بعد قامت کشیده مالک سایه انداخت
مهران به او نزدیک شد
معلوم بود باهم پچ پچ میکنند
ترس درونم رخنه کرد، مهران آمده بود
چقدر ترسناک تر از آن که مقصد نهاییاش اینجا بود..
آب دهآنم را قورت دادم و چشم از مهران برداشتم
آن مرد محرمم بود و من از تنها شدن با آن میترسیدم، دوباره سرکی کشیدم که با جای خالی مهران روبهرو شدم
که وجودم از ترس لرزید، از تخت پایین پریدم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم
تمام وجودم شد گوش، اتاق بیشتر در سیاهی شب فرو رفته بود و فقط روشنایی ماه بود که از پنجره کمی اتاق دا روشن میکرد
حتی کلید برق را نمیدانستم کجآست
با شنیدن صدای قدم های محکم دست و پاهایم درهم پیچید
قلبم محکم به قفسه سینهام کوبید،
درست در نزدیکی اتاق ایستاد و کمی بعد اتاق روشن شد
کمی چشمانم را بر آن بلوای پر از استرس وجودم کا مرا اذیت کردو پلک برهم نهادم
در باز شد از درز باریک چشمانم قامت مهران نمایان..
نمیدانم چقدر آن قامت باید ترسناک باشد که فکم منقبض و قلبم از حرکت ایستاد..
سعی کردم نفس حبس شده را آزاد کنم
ولی بازم مانند کودکیم آن نفس در گلویم گره زد و راه نفسم را بست
چشمانم گشاد شد و کمرم خم
سعی میکردم بر گلویم چنگ بندازم ولی حتی دستانم توان بلند شدن نداشت
چشمان تارم قدم های بلند مهران
و گرمی دستانش روی شکم و کمرم را حس کردم
با دست چند باری محکم بر کمرم کوبید و سعی کردم با فشار دادن به شکمم
قامت را راست کند
راه نفسم باز شد چند سفره بلند کردم و با دست و دلبازی تمام هوا را بلعیدم
کم کم رمق در وجودم دوید
-انگار هیولا دیده
دستانش را برداشت و از من دور شد، از گوشه چشم دیدمش که به سمت در کوچکی طرف چپ اتاق رفت
کمر راست کردم و با چشمم دنبال لیوان آبم گشتم تا شاید مرهمی برای گلوی خراش داده ام شود
که با لاشه افتاده و خیسی موکت مواجه شدم
احتمالا مهران موقع آمدن به سمتم ندیده..
به سمت لیوان رفتم و آن را برداشتم تا گوشه کمدهای دیوارم بگذارم
که تصویرم روی آیینه نمایان شد
به یکباره صورتم سوخت دکمههای مانتوم را یادم رفده بود ببندم و روسریم هم سرم نبود و با یک لباس زیر افتضاح هم در چشم محنا دیده شده بودم و …
مهران!
دستانم جنبید و تا دکمهها را ببندم
قامت مهران با نیم تنه برهنهاش از پشتم در آیینه نقش بست
دوباره ترس بر عقلم مغلوب شد و به پشت برگشتم و ار ترس به آیینه کمد چسبیدم
جرعت نگاه کردن به او رانداشتم
نه از بالاتنه برهنه حیا کنم
بیشتر از چشمانش ترس داشتم
لبه های مانتو رو بیشتر کشیدم تا مبادا چیزی معلوم شود
ولی گویا او را عصبی کردم
دستانش را از کنارم گذارند و محکم به در کوبید و سرش را خم صورتش را در نزدیکی صورتم قرار داد..
-چته تو؟من و هار نکن بیوفتم به جونت!
فکم قفل کرده بود نفس های گرم حاکی از عصبانیتش گونههایم را نوازش میکرد
مانند تام و جری شده بودیم
-من…حواسم…
نگذاشتم حرفم کامل شود و با تحکم گفت:
سرتو بگیر بالا..
در چنگالش بود و چیزی جز اطاعت کردن نداشتم، سرم را بلند کردم
تازه صورتش را دیدم
کمی خونهای صورتش پاک شده بود
ولی درون ریش های بزرگش خراش های عمیق بود که خون درونش خشک شده بود..
-ببین هرچی خودت و از من دریغ کنی حریصت تر میشم برای دریدنت، مثل یع دختر خوب بفم که زن منی منم هیولا نیستم راه به راه خیس کنی خودت
از الان تا اخر عمرت زیر دس منی اون عموهای…
تموم شدهاند تو الان زن مهرانی!
نه میتوانستم از آن فوش رکیک زشتی که به عموهایم نسبت داده بود عصبانی شوم و نه از آن زن مهران و وعده تا آخر عمر بترسم..
دوباره صورتش را نزدیکم کرد
-فهمیدی؟
آرام سر تکون دادم، دستانش را از کنارم برداشت ولی حتی یک وجبم از من دور نشد
-بکن لباستو
بچههااا اولاا که الان پارت بعدی میفرستم
دوما که کاور چطورره؟
خوشگله😁😍
با چه برنامه ای درستش کردی؟؟
فیدات😁
اینشات
اصلا دوست ندارم جای یامور باشم اصلا🤦♀️🥺
وای واقعابخدامن دارم میلرزم کاش داستانش تخیلی باشه وحقیقت نداشته باشه؟…..
ببین عزیزم که هنوزم اسمتو نمیدونم☺️
این موضوع واقعیه یعنی بنظرم یجور رسمه چون من چندتا رمان دیگهام دیده بودم که اشاره زده بودن تا اینکه نزدیکای خودمون اتفاق افتاد ولی خوب اینی که نزدیک ما اتفاق افتاد متاسفانه سر یک آبروریزی جدا شدهاند
من میخواستم طبق همون جلو برم ولی خیلی تلخ میشد
البته من فقط تو زندگی یامور دست بردهام و تغییر دادمش
ولی اون اتفاقی که برای فرشته و حسن میوفته واقعیت داره که جلوتر بریم میفهمیم
یعنی همین شکلی دختر دادن و گرفتن و تهش طلاق گرفتن؟؟
آره
فقد انگار اونای که شخصیت یامور بود طلاق گرفت
چرا؟
البته اگه میدونی و اشکالی نداره بگو😁
انگار این علی که شخصیتاش مهران باشه بخاطر حرفهای داداش و مادرش
به دختره ملوم نیس تجاوز کرده یانه
یا به میل خوده دختره بوده
ولی انگار یک ماهی از ازدواجشون گذشته بود خودع پسر تو در و همسایه پر کرده بود که دختره بکارت نداشته
یعنی یک داستانا برا دختره بیچاره چینده بود که آبروش رفت
دیگه خانوادهاش تحمل نکردن طلاقشو به زور گرفتن
وای بمیرم براش چقدتلخ خانواده اش که بلایی سرش نیاوردن؟چقدنامردوپست بودن 🥺
ینی همین رابطه عمیقی که بین یامور
عموش هست
بین اون دختره بیچاره با داداشاش بود
الن تاج سرشونه ولی خوب حرف مردم ولش نمیکنن
بمیرم امان ازحرفای بی سروته وخاله زنکی مردم
چقدر بیشعور….
توروخدا نگو مهرانم قراره همین کارا رو بکنه🥺🥺🥺
نه عزیزم
میگم تغییرش دادم
😊
خدارو شکر
پس کراشم رو روش حفظ میکنم😎
کاش میشد واسمون بگی چی شده من دلم گرفت چقدبده ته زندگی بعضی ها همش غمه
بیشترش و توی رمان آوردم مخصوصا اتفاق توی زندگی حسن و فرشته
ولی یامور تخیل ذهن خودمه
ولی آخر زندگی یامور همینی میشه که گفدم
یعنی ته رمانت تلخه؟؟🥺
راستش آخر رمان گذاشتم بر اساس قضاوت شما
یعنی دوتا آخر داره
که شما انتخاب میکنید
یعنی دوست دارم شما خودتون بزارید بجای شخصیت یامور و بسنجید و بعد یک راه انتخاب کنید
بنظرم اینجوری آخر رمان بهتری در میاد🙂
تهش بازه یعنی؟؟😁
اسمم نازنین….یعنی زندگی یامورتوواقعیت تا آخرش تلخه؟🥺
آره تو واقعیت واقعا قربانی شد🥲
هعی🥲💔
وای بمیرم براش نگوکه الان میخوادبه زور…..وای نه …چقدبدموقع تموم شد
آره خیلی حساس بودد
گفدین بلند پارت بزار منم گذاشتم تا اخرش افتا. اینجا
من خودم بدم میآد از انتظار برای رمان
اگه تا آخرشب به ۱۰۰ بازدید رسید
پارت بعدی میفرستم🥰
اینم بخاطر رفیقای گلم
مرسی عزیزم