رمان فرفری پارت28
شام که آماده شد سفره آوردم خوردیم جمع کردیم
با علی رفتم ظرف بشورم کتری هم گذاشتم
کارا که تموم شد چایی دم کردم ریختم بردم پذیرایی
دیدم باز دارن پچ پچ میکنن
تا رفتم چایی بدم ساکت شدن
چایی برداشتن اومدم عقب نشستم
_از هفته ی بعد روزای شنبه ودوشنبه وچهارشنبه به رئیست بگو زود بیا علی تنها نباشه
بابا اینو گفت
_چرا مگه شما نیستین؟
_بچه چیکار ما داری حرف گوش کن
_باشه بهشون میگم
چایی خوردم رفتیم با علی بخوابیم
اما مگه فکر وخیال میزاشت بخوابم تا نزدیک ۲بیداربودم
به زور خوابیدم تا صبح خواب نمونم
صبح بیدارشدم رفتم خونه خانم قرار بود برای ناهار لاله خانم وهمسروپسرش بیان
رسیدم بعد از احوال پرسی پرسیدم ناهار چی بزارم
که خانم گفت از شب نخود ولوبیا خیس کرده آش بزاریم
چه عالی پس دست به کار شدم
البته یکم ناوارد بودم که خانم کمکم کرد
وسطای پخت آش بودیم که لاله خانم هم رسید
بعد از حالو احوال کمک کرد
ساعت 1بود که آش آماده شد
برای خانواده هم کنار گذاشتم چون خانم گفته بود
بعد از ناهار آقا با شوهر لاله خانم رفتن خرید وسایل شام چون گفتن میخوان جوجه بزارن
تو حیاط منم با لاله رفتیم وسایل دیگه رو اماده کردیم
چایی ومیوه آماده کردیم
کاراکه تموم شد رفتم پیش خانم تا حرفای بابارو بهش بگم
نشستم پیشش یکم نگاه کردم
_چیه حرفت رو بزن زل زدی من که نمیتونم فکرت رو بخونم
حرفای بابا رو گفتم خانم هم گفت باید به پسرش بگم
مردا اومدن من ولاله خانم مرغ هارو شستیم ومواد زدیم
گذاشتیم بره تو جون مرغ بعد مردا هم منقل و آتیش آماده کردن
آتیش که اَلو گرفت سیخ آماده کردیم
دادیم دست آقایون
گوجه هم سیخ زدیم رفتیم تو حیاط
وسایل هم از قبل آماده کرده بودیم
_بیا ماهم بریم کنار آتیش
لاله گفت
من:باشه بریم
رفتیم نزدیک منقل وایستادیم آقا ارسلان داشت آتیش رو جابه جا میکرد که یه زغال کوچیک یه دفعه افتاد بیرون
از شانش خوشگل من افتاد رو دست من یه دفعه جیغ زدم پریدم عقب
آقا سریع دستمو گرفت داد زد
_حواست کجاست دستت رو سوزوندی
از این طرف سوختم از اون طرف دعوام کرد
باعث شد اشکام بریزه
تا اشکام رو دید آروم شد وبرگشت سمت لاله
_برو سریع پماد سوختگی بیار بدو
لاله رفت ومنو آقا برد سمت شیر آب
خانم وآقا ارسلان هم نگران نگاه میکردن
_بیادستت رو بشورم بعد پماد میزنیم خوب میشه عین بچه گریه میکنه
اشکام رو کنترل کردم دستمو از دستش کشیدم
ضربان قلبم از این کارش رفته بود رو هزار
دستمو شستم ولاله پماد آورد گرفتم خودم زدم
رفتم نشستم رو صندلی دیگه کنار آتیش نرفتم
یکم بعد غذا آماده شد آوردن سر میز
نشستیم غذا کشیدیم میخواستم شروع کنم که
ارسلان:خانم رضایی شرمنده تقصیر من شد زغال افتاد رو دست شما
_اشکال نداره پیش میاد منم خیلی نزدیک آتیش بودم
بعد هم شروع به خوردن کردیم
چون شام موندم دیر شد آقا گفت خودش منو میرسونه
وسایل رو برداشتم رفتم حیاط
خداحافظی کردم
یه ظرف هم خانم از جوجه داد ببرم خونه تشکر کردم
وخداحافظی کردم رفتم
عالی بود
ممنون
خیلی خوب بود 😍😊
#حمایت_از نویسندگان
قشنگ بود..
#حمایت
خوشحال میشم سری به رمان من بزنی و نظرت رو هم بگی
(بامداد عاشقی)
بنظرم خیلی داره یکنواخت پیش میره
ممنون که پارت گذاشتید ❤️
#حمایت_از_نویسندگان_مدوان