رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۹
(فردا شب ساعت ۹ نیم)
بعد از اینکه شام خوردند با کمک سمیرا ظرف ها را شستن و مرتب کردن
همش نگاهش به ساعت بود…منتظر بود همه خوابند
بعد از شام ،دوتایی چایی ریختند و باهم روی تختی که در حیاط بود نشستن
_سمیرا
_جان؟
_بنظرت من برم…مهیار چیکار میکنه!؟
_نمیدونم چه واکنشی نشون میده،ولی خورشید صدرصد براش زن میگیره دیگه
_اون که آره ….
ولی دلش برام تنگ میشه؟!
_مائده زنشیاااا مگه میشه تنگ نشه!
_نمیشه
من مطمئنم نمیشه
_پس چرا میپرسی؟
_نمیدونم…. نمیدونم چرا همش دلشوره و استرس دارم!
یه حسی بهم میگه قراره یه اتفاق بد بی افته…
_اخه تو کیو دیدی فرار کنه خوشبخت بشه!؟
مائده…خواهری….قربون اون چشمات بشم،بیا از خر شیطون بیا پایین
_یا حسین…
سمیرا ول کن دیگه،الان دیگه راه برگشتی وجود نداره منم نمیام از خره شیطون پایین!
پوفی کشید
_باشه
(ساعت ۲ صبح)
کیفش را که تمام لباس هایش را جمع کرده بود برداشت و از اتاق خارج شد
مهیار خواب بود
از پله ها پایین اومد
_سمیرا…بیداری!
_آره
نتونستم بخوابم
الان باید بری!؟
_آره
تو دم در نیای هااا
_باشه
جلو رفت…همدیگر را در آغوش کشیدند..
_مثل خواهر بودی برام..مواظب خودت و محمدعلی باش
به محمد علی بگو هیچ وقت خوبی هاشو یادم نمیره…مهربونی هایی کرد که داداش خودم برام نکرد!
لبخند زد
_حتما میگم
توهم مواظب باش مائده
_باشه
یکبار دیگر هم را در آغوش کشیدند و خداحافظی کردند…
کفش هایش را پوشید و دم در رفت
یک نگاه دیگر به آن خانه کرد…
تمام زجر ها و بدبختی هایی که کشیده بود یادش آمد…
ولی بخشید!
حتی خورشید را…
برای همشان، از جمله مهیار آرزوی خوشبختی کرد…
آرام در را باز کرد و از آن خانه خارج شد
هوا زیادی تاریک بود…
با قدم های سریع به سمت خانه محمد رفت
خواست در بزند
_هعی…نزن نزن اینجام
محمد پشت درخت قایم شده بود
کنارش رفت
_سلام
_علیک
_الان باید چیکار کنیم؟!
_باید بریم، برسیم به لبه جاده
یه ماشین منتظرمونه
_باشه بریم
با هم را افتادند تا سره کوچه بروند ولی یک نفر صدایش زد!
_مائده…مائده
هردویشان ایستادند و در چشم های هم نگاه میکردند،در چشم های هردوشان ترس موج میزد!
برگشتند نگاه به پشتشان کردند…مهدی بود!(داداش مائده)دستش تفنگ بود….
_مهدی….نههه
هنوز نخوابیده بود…
نگران بود!
یکهو صدای شلیک گلوله آمد…
همه بیدار شدند و به هال اومده بودند که سمیرا را دیدند
_سمیرا…هنوز بیداری!
خدا خدا میکرد آن چیزی که فکر میکند نباشد…بی توجه به صدای محمدعلی بدو بدو از خانه خارج شد که بقیه هم دنبالش آمدند…
وقتی به دم در رسید ،همه ی مردم از خانشان بیرون آمده بودند و در یک جا جمع بودند
بدو بدو به سمت جمعیت رفت
همه را کنار زد…
مائده را دید که بر سر محمد گریه میکند و جیغ میزند…
و محمدی که غرق خون است….
جداً این داستان واقعیه ؟؟ یعنی محمد رو کشتن !!
نه عزیزم الکیه😐
معلومه واقعیه دیگه…آره کشتنش😭😭
مگه شهر هرته همینجوری جون مردم روبکشن 🤔
حالا قضیه داشته…
توی پارت بعد بهتون میگم
واییی محمد مرددد؟؟ واقعا؟؟
مهدی کشتش؟
دستت طلا سحری
اوهوم😭
خوده بیشعورش کشت
فداتشم🙂💜
چی بگم ای خدا که هر چی بگم از درد روی سینه مائده کم نمیکنه😥💔🥺
خسته نباشی سحری💜😍
اوهوم🥺👌🏻
مرسی عزیزدلم🥰
مائده بیچاره تر شد
دقیقا😕
الان داداش مائده کجاس چی شد ولش که نکردن ؟
بعد از ۱٠ سال ازاد شده ولی توی ایران نیست
توی دبی زندگی میکنه
رابطه مهیار و مائده بدتر میشه
یه سوال سحر جان خورشید مامان بزرگت میشه دیگه درسته ؟ الان رابطش با مائدهکه زنعموت میشه مثل قبله یا نه ؟؟
آره مامان بزرگش
خورشید مرده🙂
اها مادر بزرگ پدر سحر جان و مهیار وای خوب شد مائده بیچاره راحت شد البته سحر جان شرمنده اینجوری گفتم🙏🏻🙏🏻
نه عزیزدلم…
ما هممون خوشحالیم که خورشید دیگه نیست
چون فقط تو زندگی مهیار و مائده دخالت نکرد، تو زندگی همه دست داشت
نه مادربزرگ من نمیشه
مادربزرگ بابام میشه
مهگل مادربزرگ منه
اها خدا برات نگه داره عزیزم 🥰🥰
خیلی دلم به حالش سوخت
عالی بود
اوهوم🥺👌🏻
مرسی عزیزم😍🙏
نمیخوای رمان قشنگتو بزاری سحر خانم قشنگ🥺
دارم تایپش میکنم عزیزدلم😍