رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۸
_بندری برقص برام!
_الله اکبر
_عه برقص دیگه
_وسطه کوچه زن؟
_اوهوم
_زشته …نه بریم خونه
_رفتیم خونه میرقصی برام؟
_آره بریم فقط
دستش را محکم گرفت که متوجه ی لبخند روی لب مرد شد
_چی میشه همیشه همینجوری باشی!؟
_وااااا مگه من چطوریم؟
_کلا عرض کردم
چشم غره ای رفت و دستش را از دستان مرد بیرون کشید
جلوتر از مرد راه رفت و رسید به خانه
_عه وایسا منم بیام خب
بدون هیچ حرفی وارد خانه شد که مهیار هم سریع خودش را به او رساند
محمد علی روی مبل نشسته بود با دیدنشان لبخند روی لب هاش نشست
_سلام داداش
_سلام زنداداش
سلام داداش جان….به به همیشه به خوشی و دور زدنای عاشقونه
مهیار لبخندی زد
_ایشالله قسمت شما بشه
_هعی داداش….زنم رفته با فامیلاشون بیرون
خنده ای میکند
_تو چرا نرفتی خب؟
_گفت نیا مهمونی زنونه اس
_خب الاغ
زنا هستن هیچ مردی نیست تو چرا باید بری
_مائده؟
جوابش را نمیدهد ،تنها چشم غره ای برایش میرود
_مائده…قهر نکن قربونت بشم
_قهرم
_ عه قهرین؟ ای بابا
_خب باشه میرقصم برات
ذوق زده
_میرقصیییی!
_داداش….میخوای برقصی؟!
_چیکار کنم مجبورم
یه ساز بندری بزن!
_ به روی چشم
دستش را روی میز میگذارد و یهو شروع میکند به زدن…ساز بندری!
با اینکه بلد نبود ولی کمی رقصید تا با مائده آشتی کند
همین کمی رقصیدنش باعث خنده ی رو لبانش شده بود….
_خب من برم دنبال نخود سیاه
محمد علی از خانه خارج میشود و در را پشت سرش میبندد
کنارش میشیند و دستش را میگیرد
_آشتی؟
_آشتی!
_خب حالا یه بوس بده
_چی؟
_میگم بوس بده
_مهیار از سنت خجالت بکش….
_مگه من چند سالمه!
بعدشم، بوس کردن چه ربطی به سن داره؟
من برات رقصیدم تو بوس نمیدی؟!
_اوفففف باشه
صورتش را جلو میبرد و یک نگاه به لبانش میکند…..لب های خودش را روی لب های مرد میگذارد و عمیق میبوسد و عقب میرود
_راضی شدی؟
_بلهههههه
_خداروشکر….برو به اون محمد علی بیچاره بگو بیاد ، رفته دنبال نخود سیاه
خنده ای میکند و با صدای بلندی داد میزند
_مَد علی…
(ما مازندرانیا اسم محمد رو کامل نمیگیم، اگر بخوایم بلند صدا کنیم و سریع بگیم به محمد میگیم مَد..😁🤦♀
بیچاره محمد ها….)
_وای ترسیدم دیووونهههه
گفتم برو صداش کن نگفتم داد بزن که
خنده میکند و پیشانی اش را میبوسد
*
صبح با درد بلند میشود، به جای مهیار نگاه میکند، در جایش نبود!
احتمالا رفته سرکار….
کمرش حسابی درد میکرد ، دستش را به دیوار گرفت
_مامان….
همینطور دست به دیوار راه میرفت ،اگر دیوار را نگه نمیداشت قطعا می افتاد!
_مامان……
کسی جوابش را نمیداد….کجا رفته بودند!
رسید به پله ها…..نرده را گرفت و آرام از پله ها پایین آمد که پایش لیز خورد و افتاد پایین….
جیغ بلندی کشید از درد…..
_اخخخخ ….مامان….مهیار …داداش…ای بچم…ـ
دوباره جیغ کشید که در باز شد و مهگل خانوم وارد خانه شد
با دیدن مائده ، ترسیده به سمتش رفت
_آی مامان..
_چیشدی قربونت برم…مائده
یا حسین
_مامان بچم….بچم
بچم را زمزمه میکرد که از حال رفت…
****
رو به آسمان کرد
_خدایا….زن و بچمو به خودت میسپارم، جون منو بگیر ولی بلایی سرشون نیاد!
_هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که پدربزرگ بهم گفت باید با مائده ازدواج کنی!
چقدر دعواکردم….التماسشون کردم که من این کارو نکنم،ولی گوش نکردن….
ولی الان من میخوام التماست کنم که زن و بچمو برام نگهداری…
من بدون مائده میمیرم!
اگر بلایی سر بچمون بیاد مائده….مائده دیگه امیدی به زنده بودن نداره!
چشمانش را بسته بود….که صدای گریه یک بچه به گوشش خورد!
سریع از جایش بلند شد و به طرف خانه رفت
_مبارک باشه داداش
محمد علی را دید که از خوشحالی اشک شوق میریخت!
مهگل خانوم با خوشحالی از اتاق بیرون اومد
سریع به طرفش رفت
_چیشد مامان…مائده خوبه؟
خنده کنان گفت
_خداروشکر حال هردوشون خوبه…مبارکت باشه آقا مهیار خدا بهت یه پسر داده، دامادش کنی ایشالله!
با شنیدن اسم پسر یاد اون روزی می افتد که با مائده گفت بود بچه پسر باشد!
خنده ای بلند میکند….ذوق دارد! خوشحال است!
محمد علی او را در آغوش میگیرد و تبریک میگوید
_مامان میتونم بیام تو اتاق؟
_آره بیا مادر
باهم به اتاق میروند
کودک بغل سمیرا بود…
_مبارکت باشه داداش…ببین چه شازده پسرتو
نگاه به بچه میکند…
صورت سفیدی داشت، موهایش سیاه سیاهِ بود
در خواب و بیداری بود!
نگاه به مائده میکند که دراز کشیده بیهوش بود …. رنگی به صورت نداشت!
_مامان چرا اینجوری شده …حالش خوبه؟
_نترس مادر جان
خوب میشه
سمیرا بچه را بغل میدهد
_الهی قربونش برم….خیلی نانازههه
صورتش را آرام میبوسد…بوی خوبی میدهد!
سرش را نزدیکش میبرد و بو میکشد….بوی آرامش….
_حالا اسمشو چی میخواین بگیرین!؟
_نمیدونم…مائده باید بگه!
مهگل خانوم سمت مائده میرود و کنارش میشیند
دست بر سرش میکشد و صورتش را میبوسد
_مائده جان….دختر پاشو
باید به پسرت شیر بدیاااا پاشو جان دل
آخیی چه پارت جینگیلی بود 🤒🤢
ایشاالله به همین منوال بگذره، هر چند من به تو شک دارم بذاری خوشبخت زندگی کنند
آره😂فقط اونجایی که مهیار رقصید😂😂😂
چرا اینقدر نسبت به من بی اعتمادین☹️😂
بخدا من دخمل خوفی ام🥺
بله، مگه اینکه خودت از خودت تعریف کنی😂🤦♀️
😑😂
سحر جان خیلی زود پیش میری ولی قشنگ بود
عزیزم من با چیزی که مائده نوشت پیش میرم..مزسی که خوندیش عزیزدلم🥰❤️🔥
بفرما بعد بگوعموت بده الهی چقد مهربونه اگه مائده میبینه باید بدونه که مهیارازسرش زیادیه …😉😂
خب حالا چرا انقدر با مائده لجی!!! زیر رمان مهسا برات پیام گذاشتم
بابا مائده همسن مادرتههااا😂بیچاره با این جواب شوکه شد😳
😂😂😂
😂😂😂😂😂😂
وای خدا به عموم پیام دادم گفتم عمو یه نفر زیر داستان زندگیتون طرفدار توعه😂
میگه سلام بهش برسون دستش دردنکنه🤣🤦♀️
منم هستمااا مهیار واقعا مهربونه و نیمه گمشده مائدهست
😂😂😂❤
بیا بوس بهت😘