نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان متانویا

رمان متانویا پارت 8

4.7
(15)

نتوانست در خانه بماند…

دائما توهم میزد که صدای آن پیری و پسرش را میشنود…

پیراهن صورتی تن مایدا کرد و مانتویی هم رنگ با لباس مایدا و شلوار جین یخی به تن کرد…

سعی داشت با ست کردن لباس هایش و آراسته کردن خودش ذهنش را پرت کند…

چتری هایش را مرتب کرد و وسایل لازم را درون کوله جینش ریخت و به آژانس زنگ زد…

آدرس پاساژی که بوتیک آرمین در آن بود را داد…

آشفته بود…

دائما احساس میکرد الان کسی سر راهش سبز میشود و مایدا را از او میگیرد…

شاید آرمین و آوین میتوانستند کاری برای او بکنند…

تا به حال در عمرش انقدر نترسیده بود… حتی آن روز که برای اولین بار حامی را دید…

او یک مادر بود…

مادری که جانش وصل بود به جان فرزندش…

آن وقت مردانی بی صفت قصد داشتند این مادر و فرزند را از هم جدا کنند؟؟؟

چطور دلشان می آمد؟؟

مگر نمیدانستند فرزند شیرخواره جز مادرش کسی دیگری را نمیخواهد…

انقدر غرق در ترس و افکارش بود که متوجه رسیدن نشد و با صدای راننده با خودش آمد…

هزینه را حساب کرد و با گام ها تند خودش را به مغازه رساند…

میترسید سر راهش سبز شوند و نتواند کاری کند…

انگار روز به روز به ترس هایش اضافه میشد….

با دیدن سردر بوتیک آرمین گام هایش را تند کرد و خودش را داخل مغازه انداخت…

الیاد مشغول مرتب کردن قفسه شلوار ها که دقیقا روبه روی در بود…

با شنیدن صدای باز شدن در برقی مغازه آخرین شلوار راهم تا کرد و درون قفسه گذاشت و چرخید…

با دیدن سایدا در حالی که نفس نفس میزد و آشفته بود و کودکی زیر یکسال در آغوشش در جایش خشک شد…

دخترک انگار نسخه کوچک شده سایدا بود…

الیاد سریع خودش را جمع کرد و گف:سلام.. خوبی؟؟ چی شده؟؟

از پشت پیشخوان بیرون آمد و تازه دید دست و زانو های دخترک میلرزد…

سمتش رفت و دستش را دراز کرد و گف: بدش من بچه رو… الان میندازیش…

سایدا بشدت ترسیده بود… تازه داشت اتفاق صبح را عمیقا درک میکرد…

مایدا را محکم به خودش چسباند و سری به نشانه نه تکان داد…

الیاد حدس زد چیزی او را ترسانده برای همین حاضر به جدا کردن مایدا از خودش نیست…

با لحن ملایمی گف: خیلی خب… بیا رو این صندلی بشین لاقل…

سایدا آرام به سمت صندلی پشت پیشخوان قدم برداشت و روی آن نشست…

الیاد تو ضیح داد: اوین و آرمین همین الان رفتن ناهار بخرن… زنگ میزنم بیان…

سایدا به سختی زبانش حرکت داد و گف: لازم نیست…

صدایش از ته چاه می آمد…

ذهنش درگیر حرف های منیره بود…

اگر با بچه به یه جای دور افتاده میرفت چه؟؟

ممکن بود نتوانند پیدایش کنند… ممکن بود….

برخلاف حامی که در عرض چند ثانیه بهترین راه را پیدا میکرد سایدا باید ساعت ها فکر میکرد تا بتواند راه حل خوبی را پیدا کند…

اگر حامی بود…

آخ اگر حامی بود حتما مشت محکمی بر دهان برادر نجسش میزدو به پدرش محکم می گف” بهتره دور ور زندگی من نپلکی”…

ای کاش بود تا میدید آنها چه بلایی سر روح و روان زن عزیزش دارند می آورند…

ترس های سایدا به لطف کودکی اش کم نبود و حال منصور و حامد به ترس هایش اضافه شدند…

ای کاش خود خدا کمکش کند..
***

هر سه رو به روی سایدا نشسته بودند و با نگرانی نگاهش میکردند….

الیاد مرد خونسردی بود و کم پیش می امد نگران یا عصبی شود اما این دخترک کم سن که از قضا مادر هم بود او را حسابی نگران کرده بود…

عجیب بود ولی احساس میکرد سایدا شبیه زنان عشیره اش است…

شاید همین حس باعث نگرانی بیش از اندازه اش برای دخترک شده بود…

آوین صبرش لبریز شد و گف: سایدا بگو چی شده… سکته کردم دیگه…

روان شناس بود اما در همه جا بجز مطبش کم طاقت و بدون صبر بود..

آرمین با نگاهش از آوین خواهش کرد به سایدا نتوپد…

با لحن ملایمی گف: مایدا رو برداشتی آوردی با خودت اینجا اونم امروز که قرار بود نیای… رنگ و روت پریده… مایدا رو سفت چسبیدی… ببین صداش در نمیاد ترسیده… دوست داری بترسه؟؟؟

هر چه باشد سایدا مادر بود و فرزندش در اولویت…

کمی مایدا را از خودش جدا کرد و با دیدن چشمان گرد و متعجب فرزندش که برخورد های عجیب اورا نگاه میکرد اشک در چشمانش جمع شد…

از نظر الیاد حالا سایدا بیشتر شبیه دختر بچه ای است که میخواهند اسباب بازی مورد علاقه اش را از او بگیرند…

سایدا بالاخره با بغض گف: پیدام…پیدامون کردن…

آرمین اخم هایش را درهم کشید و گف: کی؟؟؟ منصور یا داداشت؟؟؟

دستان سایدا لرز شدیدی گرفت…

آوردن اسم منصور هم حالش را دگرگون میکرد…

الیاد با دیدن حالش با احتیاط گف: بچه رو بده اش به من… الان با دیدن این حالت اینم حالش بد میشه دختر…
سایدا جانِ مخالفت نداشت…

وقتی آرمین و آوین اینجا بودند پس کسی نمیتوانست بلایی سر مایدا بیاورد برای همین مایدا را به سمت الیاد گرفت…

مایدا دختر دیرجوشی بود و با غریبه ها اصلا خوب برخورد نمی کرد و آوین توقع داشت جیغ و داد راه بیاندازد…

اما مایدا خودش رادر آغوش الیاد انداخت و سر روی شونه مرد گذاشت و چشمانش را بست…

آوین سعی کرد با شوخی کمی سایدا را از آن حال در بیاورد برای همین گف: لعنتی سایدا یکم از دخترت یاد بگیر… میدونه برای پسرای خوشتیپ خودش لوس کنه برای بقیه عر بزنه…. فک کنم از وقتی یاد بگیره حرف بزنه به همه شماره بده…

آرمین از خنده غش کرد و الیاد برای اینکه تکان خوردنش باعث بیدار شدن فرشته کوچک درون آغوشش نشود لبخند پر رنگی زد و سایدا…

سایدا به دختری که طعم آغوش پدر را نچشیده بود با عشق نگاه کرد…

باید از فرزندش محافظت میکرد….

به هر قیمتی که شده…

با تن صدای آرومی گف: صداش رو شنیدم… داشت از منیره راجب من میپرسید… اومده مایدا رو ببره…

الیاد فکر کرد شاید سایدا طلاق گرفته یا در شرف طلاق است اما هر کدام از این ها که بود دلیلی نداشت حلقه اش را در دست نگه دارد…

آوین غرید: تا وقتی حامی بود چطور نه یادشون بود پسری دارن نه عروسی؟؟ حالاکه افتاد مرد یادشون افتاده نوه دارن؟؟؟

اخم های الیاد در هم رفت… پس شوهر سایدا مرده بود…

چرا باید آرمین روز اول به او میگفت متاهل است؟؟

دلش برای دخترک یتیم درون آغوشش سوخت… خودش پدر درست حسابی نداشت اما پدر بزرگش جای پدر را برایش پر کرده بود…

تصور نبودن پدر بزرگش هم آزارش میداد چه برسد به حقیقی بودن این تصویر…

آرمین با اخم هایی درهم گف: آروم باش آوین… قیم مایدا الان اونه… و با اون پرونده ای که برای سایدا درست کردن میتونه حضانتش رو بگیره…

الیاد با اخم های در هم پرسید : داری شوخی میکنی مگه نه؟؟؟ بچه برای مادره…

آرمین چشمانش را بست و گف: وقتی پدر بمیره قیم جد پدریه… الان یعنی قیم مایدا منصوره… و تو ایران مقوله حضانت و قیومیت رو خیلی جدا از هم نمیدونم…از اون طرف برای سایدا پرونده روانی هم ساختن که دادگاه باهاش میتونه اون رو بفرسته… بفرسته….

حتی نتوانست واژه تیمارستان را برای خواهری که سالم بود اما کمی آشفته بکار ببرد…

آوین با حرص گف: پرونده ای که همه اش دروغه و من نمیفهمم چطور یه روانشناس تونسته انقدر شر ور بنویسه….

سایدا سد اشک هایش شکست و گف: توروخدا یه کاری کن آرمین… اون مرتیکه حتی بچه های خودشم براش مهم نیستن… حتی خاکسپاری حامی هم نیومد… مشخصه فقط میخواد باآزار دادن مایدا حرصش از حامی رو خالی کنه… قطعا اون زنیکه مثلا روانشناس رو خریده…

باغم به دخترکش که فارغ از مشکلات مادرش سر روی شانه مردی غریبه گذاشته بود و خوابیده بود نگاه کرد و اشک ریخت..

اشک ریخت بخاطر خودش که خسته شده بود…

اشک ریخت به خاطر آرامش که دائما از او فرار میکرد…

اشک ریخت برای حامی نامردش که او را تنهای تنها رها کرد….

اشک ریخت برای سرنوشتش که به سیاهی چشمانش بود…

اشک ریخت برای کودکی اش… کودکی از دست رفته اش در آن شهر…

اشک ریخت برای مایدایش… برای جانش…. برای دختری میخواستند از او بگیرنش….

اشک ریخت… اشکی که نه چیزی را درست میکرد نه دل پر تلاطم سایدا را آرام….

اشکی که چیزی را درون الیاد تکان داد که جز مادرش کسی موفق نشده بود…

الیاد نباید در این جمع میبود و از راز های زندگی اش باخبر میشد اما سایدا حوصله نداشت از او بخواهد برود و از طرفی وقتی آرمین سکوت کرده بود یعنی الیاد مورد اعتماد است و بودنش به ضررشان نیست….

مایدا تنها امیدش برای زندگی بود…

دخترک عزیزش… یادگار حامی اش…

مطمئن بود اگر آن پدر و پسر دستشان به مایدا برسد دختر عزیزش را نابود میکنن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
1 سال قبل

وای احساسی شدم🤩
خیلی قلمت قشنگه و آدم اتفاق هایی که میفته رو درک میکنه
پر قدرت ادامه بده👈❤👉

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

قلبمم🥺💔

سارا ساوا
سارا ساوا
1 سال قبل

🥺🥺🥺🥺🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x