رمان مثل خون در رگ های من پارت ۳٠
امروز دقیقا همون روزی بود که هیراد باید میرفت ماموریت…
صبح زود بیدار شدم وسایلش رو جمع کردم
گریم گرفته بود…چی میشد اگه هیراد اصلا ماموریت نمیرفت!
اگه بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟!
هیراد_سلام رزی
اشکامو پاک کردم
_سلام
هیراد_داری گریه میکنی؟!
با چشمای پراز اشک نگاش کردم
_اره دارم گریه میکنم
هیراد اومد کنارم نشست و بغلم کرد
_چرا قربونت برم؟ من زود برمیگردم
قول میدم این دفعه تلفنم رو خاموش نکنم، بهت زنگ بزنم
رزا_اگه یه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟!
هیراد_کاری نمیخواد بکنی که…
زنگ میزنن میگن سلام خانوم، شما بیوه شدین جنازه شوهرتون رو دارن میارن…بعده چند روز جنازه ی من به دستون میرسه…خاکم میکنید و مراسم میگیرین
حالا شاید تو تا یکی یا دوماه افسرده بشی و…همش گریه کنی
ولی من تو وصیت نامه ام نوشتم، بعده مرگ من ازدواج کن
همینطوری با گریه زل زده بودم بهش!
چه راحت حرف میزد، ازدواج کن!!!
اینقدر اعصبانی شدم که با دستم زدم تو گوشش
هیراد با تعجب نگام میکرد…دستش رو گذاشته بود روی صورتش!
رزا_خیلی کثافتی…برم ازدواج کنم؟؟
حالیت هست چی میگی؟؟
هیراد_عزیزم من باهات شوخی کردم…چرا میزنی منو؟
رزا_گو*ه میخوری از این شوخیا میکنی…اشغال عوضی
هیراد_عشقم اروم باش… من غلط بکنم بمیرم…من تا اخره عمر کنارت هستم، تا جایی که منو از خونه پرت کنی بیرون بگی برو گمشو دیگه نمیخوامت!
بعدش هرهر داشت میخندید!!!
من اینجا داشتم از نگرانی میمردم، حالا اقا داشت میخندید
هیراد_گوشم سوت میکشه….آییییی دردم گرفت چرا میزنی
رزا_حقته!
یه بار دیگه بگی بازم میزنم، محکم ترم میزنم
هیراد_دست بزن چرا داری تو!
میترسم ازت…
جوابشو ندادم
هیراد_من برم دوش بگیرم
رزا_دیشب رفتی بودی حموم
هیراد_خب دیشب یکم شیطونی کرده بودیم…باید میرفتم
از خجالت سرمُ انداختم پایین
هیراد خندید…
_راستی رزا، یادت باشه قرص بخوری
رزا_قرص؟ قرص چی؟؟
هیراد_قرص ضد بارداری دیگه
رزا_خب چرا بخورم؟!
هیراد_واسه اینکه حامله نشی دیگه
رزا_حالا اگه بچه دار بشیم چی میشه؟؟
هیراد_رزا شروع نکنااااا
حوصلتو ندارم
رزا_یعنی چی حوصلتو ندارم…
چی میشه ماهم مامان و بابا بشیم اخه؟
هیراد_من دوست ندارم بچه دار بشیم میفهمی؟؟
رزا_ولی من بچه میخوام هیراد…بچه
هیراد نشست روی مبل و با دوتا دستش سرش رو گرفت
رفتم جلوش نشستم
رزا_واسه چی دوست نداری بچه دار بشیم!؟
هیراد_چون از بچه ها بدم میاد!
رزا_داری دروغ میگی… پس چرا اینقدر با شاهد و ارشد خوبی!!
هیراد_اوناکه بچه ی من نیستن، برادرزاده ام هستن
من دوست ندارم خودم بچه داشته باشم
جوابشو ندادم و بلند شدم رفتم توی اشپزخونه
هیراد باید ساعت ۱۱ میرفت و الان ساعت ۹نیم بود
رفت حموم و اومد بیرون…حرفی نزدیم باهم
هیراد لباسشو پوشید و ساکشو برداشت
هیراد_من میخوام برم پیشه مامانم اینا از اوناهم خداحافظی کنم
میای همرام؟
رزا_نه خودت برو سلام برسون
از زیره قران ردش کردم
هیراد_بهت زنگ میزنم…مواظب خودت باش عشق من
لبخند زدم
هیراد اومد جلو و لبامو بوسیدُ رفت…
اخخخخ ببخشید، این پارت ۳۱ من اشتباهی زدم ۳٠🫢
خواهش میکنم زنده برگرده🥲🥲🥺
نه بمیرههه🤣🤣
بره گمشه پسره سگ🤣🤣
اشغال عوضی🤣🤣
کفتر ، گراز ، میمون، شغال🤣🤣
فقط و فقط آرش خوبه 🤣🤣
آرش منتظرتم بیای تو کارا🤣🤣
نههههههه
من هیراد دوس دارم
عین عشق خودمه
گمشووو🤣🤣
خودت گمشو😝😝
هیرادم به این خوبی🥺🥺😢😢
باز گفت ارش😐😐
هیراد بمیره رزا بره با آرش ازدواج کنه🤣
ارش جونم خودش میره یه زن دیگه رو میگیره😍😘
😜🤣🤣
یعنی بمیره منم تورومیکشم سحری
نازی جون بذار بمیره بمیره از دستش راحت شیم آرش بیاد وسط💃💃💃🤣🤣
بیا با هم بکشیمش علیرضا بی زن بمونه
🤣🤣
جدی میگم
آره بخدا همینجا هم میگردیم واسش زن پیدامیکنیم ثواب داره آخه هرکی میاداینجامجرده
آره بابا تازه به جونمون هم دعا میکنه
یه دختر خوشگل موشگل واسش پیدا میکنیم
😂😂😂
😒🤣
🙄🙄🙄🙄🙄
عه وااااا
🤣🤣🤣🤣🤣
علیرضا بمیرم براتت🥹🤣🤣
ای بابا🤣🤣😕
ایشالله سالم برمیگرده😍 چرا بچه نمیخواد چه نقشه ای داره یعنی هیراد🥲
نمدونم🥺🥲
دیگه تو این ماموریت هیراد شهید میشه آره؟
دوست داری شهید شه🥺🥲
ایلاهی بمیری تو این ماموریت هیراد
رزا هم از غصه ت خدشو بکشع