رمان مهرآنا پارت۱۰
صدا از ته چاه و قطعه قطعه می امد ولی میشد فهمیدکه چه میگوید
در که باز شد ابروهای مادرش بالا پرید
:این چه وضعشه جمع کن خودتو …
سرش را به سمت مخالف برگرداند
مادرش دستش را دراز کرد بلکه روی شانه ی دخترک بگذارد
سریع از جا بلند تا از او دوری کند
به سمت پنجره ی اتاقش رفت تا بلکه فراموش کند غمش را
غصه هایش را
زیادی رنجور و حساس شده بودد
نسیم خنکی پوستش را نوازش میکرد
ناخوداگاه لبخند کوچکی روی لبان صورتی رنگش نشست
مادرش خیره حرکاتش بود
همین طور که اندام زیبای دخترش را دید میزد
به قاب دخترانه و خوش فرم بدنش چشم دوخته بود
چمش به چیز دیگری خورد
ابرو هایش به هم نزدیک شد و بعد دقتش را بیشتر کرد
لیخند کوچکی گوشه لبش نشست و تبدیل به گریه صداداری شد
مهرانا به سرعت سمت مادرش برگشت
:چیشده مامان
مادرش لبخندش را جمع مرد
:من میگم دخره چشه تو نگو پریود شده اینقد عصبیه
دخترک گیج و منگ میزد
چطور ممکن است
الان وقت عادت نیست
احتمالا از فشار دیشب است
شاید هم برای همین عصبی تر از همیشه شده
همچنان که مادرش اتاق را ترک میکرد زمزمه کرد دخترهههه دیوونه
پشت در ایستاد و سرکی به داخل اتاق کشید
:درضمن وقتی دکتر شدی مثل ادم واسه من سرویس ظرفمو از اول میخری
زودی بیا ناهار
:چشم
لبخندی زد و رفت
دخترک تنها ماند
خودش ماند و خودش
…..
رمان خوبیه
پس ادامه اش چی؟