رمان مهرآنا پارت۴
نزدیک های شب پیامی روی موبایلش دریافت کرد
:باعرض سلام و تبریک خدمت دانش اموزان عزیزم
به مناسبت قبولی شما در دانشگاه های برتر کشور از شما دعوت به عمل می اورم تا در جشن قبولی و شادباش شرکت نمایید
دوستدار شما دکتر حسام مدرس…
زیر لب ولی ارام تکرار کرد
دکتر حسام مدرس
دکتر حسام مدرس
دکتر حسام مدرس
هنوز هم فراموشش نکرده بود
استاد هوس باز سال اخر دبیرستانش
باید به جشن میرفت
خودی نشان میداد
ولی متفاوت تر از همیشه
باید اورا در عطش و حسرت خودش قرار میداد
برای فردا برنامه ریزی کرد
همان شب برای خرید لباس رفت
اینبار برای کادوی قبولی گران خرید
گران و مارک
فردا صبح هم سری به ارایشگاه زد
موهایش را زیتونی با مش عسلی دراورد
ابروهایش را مدل داد و به پوستش رسید
دیگر نمیخواست ساده باشد
ساده و بازیچه
مثل گذشته ها
……
نزدیک غروب بود
شروع کرد
شروع به اماده شدن
اول از ارایش شروع کرد
ارایشش که تمام شد نگاهی به ایینه انداخت
عالی شده بود ولی خیلی جلف بود
این ارایش را مدیون کلاس خودارایی بعد از کنکور بود
رژ لب خیلی قرمز و براق
رژ گونه همرنگش
سایه مشکی و اجری رنگ و خط چشم ضخیم ولی بامهارتی که کشیده بود خیلی به هم می امدند
ادامه داد
وقت لباس پوشیدن بود
کراپ دوبنده مشکی رنگی که بسیار چسبان بود و کل هیکلش را به نمایش میگذاشت و بلندی ان از بالا تا وسط خط سینه اش بود
شلوار مشکی چسبان و چرمی که ۸۰ سانت بود و مقدار زیادی از مچ پاهایش معلوم بود
مانتو بلند و جلوباز قرمز و مشکی که روی استین هایش در قسمت روبه دید دیگران به طور کامل باز بود
شال لیز و مشکی رنگش را سر زد و کفش مشکی پاشنه ۱۰سانتش را پوشید
ونگاه اخر
کیف ست کیفش را برداشت و برد
درراه دسته گلی خرید و برای استاد برد
دسته گل رز قرمز رنگ
به رنگ رزهای ان شب
ادرس را به راننده گفت و به راه افتاد
جلوی عمارت ایستاد
نفس عمیقی کشید و همه چیز را مرور کرد
باید سخت دلبری میکرد
میخواست مرد را بدست بیاورد
دراین مورد مطمئن نبود
هنوز تصمیمش را نگرفته بود
بعدافکر میکرد
با شنیدن صدا کیه از ایفون به خودش امد
:مهرانا شریفی هستم
:لطفا پیامک یا کارت دعوتتونو از همونجا نشونم بدید
:چشم
نشان داد و وارد شد
باورش نمیشد
اب دهانش را قورت داد و چشم هایش را باز و بسته کرد
باز هم نگاه کرد
نورهای امارت به اندازه کل شهر بود
حوض و استخر در گوشه ای از باغ
مجسمه های رومی مانند انچه در فیام ها میدسد و ارایش زیبای چمن ها چه در روی زمین چه به صورت درختی چشم را میزد
با شنیدن صدای قدم هایی سعی کرد به خود بیاید
خود را صاف کرد و جلوتر رفت
دختری ۲۰ و چند ساله با لباس سفید مشکی و ظاهری مرتب جلویش ایستاد
:سلام خانم شریفی خوش امدید
سری تکان داد و دسته گل را به او داد وبه دنبالش یه راه افتاد
دیگر نگاه نکرد
یا هم اگر نگاه کرد مثل قحطی زده ها نبود
کاملا ریلکس
وارد شد و فرد دیگری خوش امد دیگری گفت و دستش را سمت مهرانا گرفت
:لطفا مانتو و شالتونو بدید من براتون اویزون کنم
دخترک بهت زده نگاهش کرد
لب برچید و گفت
:مگه بقیه چه شکلی اومدن؟؟
نگاهی به سالنی که دورتر بود انداخت
همه لخت و ازاد
با لباس های مهمانی
انگار که چه خبر بود
با خودش جنگید و دراخر مانتو و شالش را تحویل داد
و با زمزمه از دختر خدمتکار پرسید سرویس بهداشتی کجاست
اوهم به سمتی اشاره کرد
به انجا رفت تا چهرهاش را ببیند
همه چیز خوب بود
دستی به دور گردنبد نقره و زیبایش کشید و به گوش واره های حلقه ای بزرگش نگاه کرد
دستبند را هم چک کرد
اینها هدیه قبولی پدرش بود
قبل از اعلام نتایج و زمان اعلام رتبه ها
انها را پس زده بود و به مادرش گفته بود که انها را نمیخواهد
ولی امشب مجبور به پوشیدنشان بود
برای خودنمایی
بادی اسپلش و عطر مخصوصش را بیرون اورد و با انها خودرا معطر کرد
موهایش را کمی صاف کرد
موهایش لخت بود و تا روی باسنش میرسید
لبخندی زد و خارج شد
همه چیز خوب و مرتب بود
وارد که شد همه جا را نگاه کرد و کاناپه ای خالی در گوشه را انتخاب کرد انجا نشست و ساعت ها از او پذیرایی شد
…..
:شما مهرانا نیستی؟؟
سرش را بالا گرفت هم کلاس ی اش بود
:چرا خودمم
:عزیزم چقدر جیگر شدی خانم شدی بچه ها بیاید مهرانا شریفی هم اینجاست
:اااا سلاممم
:سلام مهرانا چقدر ناز شدی
منظورشان از زیبایی برهنگی بود
منظورشان از زیبایی مصنوعی بودن بود
منظورشان خود فخر فروشی و لوندی بود
:عزیزم حالا چی قبول شدی؟؟
:پزشکی تهران
:به به افرییین
:استاد بیاید اینجا مهرانا اینجاست
از بین جمعیتی که دورش جمع شده بود مرد را دید تپش قلبش بیشتر و بیشتر شده بود
خیلی مشتاقم بدونم آخرش چی میشه
برای شما تنها هم که شده ادامه میدم💜💙