رمان موتور عشق پارت ۳
موتور عشق
پارت سوم
_ بابات گفت یه سر میره بازار وکیل اون انگشتری رو که داده بود براش درست کنن بیاره . ژاکان هم با دوستاش رفته بیرون . منم یکم که دیدم حوصلم داره سر میره گفتم مهربد بیاد اینجا
_ بلههه من بدبخت رو هم کشوندی اینجا .
_مامان جان آخه شما هم با بابا میرفتی واسه مهمونی هفته بعد واسه عمه هام یه پارچه ای چیزی می گرفتی . این بدبخت رو هم نمیکشوندی اینجا
_ خب حالا تو هم روژین . گفتم تو هم بیای خونه ببینی هیچکس تو خونه نیست دلت میگیره . راستی کجا رفتی؟
تا مامان این رو گفت دوباره چهره ام غمگین شد .
_ عه وا مادر چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی . میگم کجا بودی حالا؟
_ هاااا؟ آها بله بله
_ مهین این دخترت هم خنگ شده هاااا
_ هعییی از دست تو مهربد . مامان ،دوستم ماهی رو یادته که؟
مامان با کمی فکر کردن جواب می دهد:
_ اوهوم خب؟؟
_ از دیروز تا الان خونه نیومده؟
_ عه وا خاک به سرم یعنی چی؟ یعنی گم شده ؟
_ آره . نمیدونم کجا رفته . آخرین جایی ام که رفته بود پیست ماشین سواری بود که الان با خواهرش رفتیم دیدیم که هیچکس اونجا ازش خبر نداره
مهربد که انگار کنجکاو شده می گوید
_ حالا خانواده اش میخوان چیکار کنن ؟ پلیس خبر کردن؟؟
_ نه پلیس خبر نکردن
_ چرااااااا؟؟؟؟
این سوال را مامان و مهربد همزمان با هم می پرسند . الحق که خواهر و برادر واقعی هستند بر عکس من و ژاکان که در هیچ چیز تفاهم نداریم
_ این باباش نه که یکم تو کار خلاف و ایناس خواهرش میترسه اگه خبر بده برای باباش مشکلی پیش بیاد
با گفتن این جمله از زبان من همگی به فکر فرو می رویم . نمی دانم چند دقیقه است که بینمان سکوت حاکم شده که صدای مهربد سکوت بینمان را میشکند:
_ولی بنظر من باید خبر بدن چون ممکنه واسه دختره اتفاقی بیفته یا حتی افتاده باشه
_ عههه مهربد زبونتو گاز بگیر .
با شنیدن این جمله از زبان مهربد تمام فکر های بد به ذهنم هجوم می آورد نکند خدایی نکرده اتفاقی برای ماهی افتاده باشد .
_ درسته من اشتباه کردم . حالا تو هم نمیخواد آنقدر به چیزای بد فکر کنی . انشالله که چیزیش نیست
و مامان برای خاتمه دادن این بحث می گوید:
_ برو اون تلویزیون رو روشن کن . و به جای گفتن این چرت و پرت هات با روژین بشینین فیلم ببینین
_ باشه الان گوشیم رو به تلویزیون وصل می کنم
و مهربد دستم را می کشد و مجبورم می کند روی مبل جلوی تلویزیون بنشینم تا او فیلم بگذارد .
در تمام مدتی که فیلم در حال پخش شدن است . من تمام هوش و حواسم به ماهی است و هیچ توجه ای به فیلم ندارم . و الان بیشتر همه دلم می خواهد بروم در اتاقم ساعت ها فکر کنم . چون هیچ تمرکزی ندارم .فقط بعضی مواقع متوجه خنده های مهربد میشم و مامان را می بینم که در حال درست کردن کتلت برای شام است . تا اینکه زنگ خانم مان به صدا در می آید و صدای مادرم را می شنوم؛
_ روژین جان برو در رو روی بابات و داداشت باز کن .
چشمی می گویم و دمپایی های خرسی ام را می پوشم و می روم و در را باز می کنم و با چهره ی شاد و خندان ژاکان وبابا مواجه می شوم
_ سلام بابا . خوبی؟
_ سلام دختر گلم . ممنون تو خوبی
_ ممنون بابا جون
_ سلام زشتول خوبی؟
_سلام خره . خوبم تو خوبی؟
نمیدانم چگونه میگفتم خوبم . چون اصلا خو ب نبودم .
به همراه بابا و ژاکان وارد خانه می شوم و می بینم مهربد به احترامشان بلند شده .
_ سلام آقا خوبی؟
_ ممنون خانم . شما که خوب باشی منم خوبم .
و با این حرف بابا مامان کمی سرخ میشود . و درونم از خوشی میشود که بعد از نزدیک سی سال زندگی عشقشان پایدار است و رابطه ی گرمی دارند .
_ سلام بر شوهر خواهر گرامی . خوبی
_ سلام پسر ممنون .تو چطوری کلک چه خبرا؟؟؟
_ ممنون سلامتی خبری نیست
ژاکان که کنار عصبانی شده از اینکه کسی به او محل نمیگذارد می گوید:
_ ببخشید منم اینجاما .
_ عه سلام دایی جون . خوبی خره؟؟
_ دایی تو هم که مثل این زشتول به من میگی خره
_ دوست داری بهت بگم دیوونه؟؟
و من لبخند میزنم به جمع صمیمی بینمان و خدا رو شکر میکنم که چنین خانواده ای دارم . با وجود اینکه مهربد و بابا با هم اختلاف سنی زیادی دادند اما با هم بیرون می روند و رابطه ی خوبی دارند . ژاکان از مهربد ۲ سال کوچکتر است . و از من ۳ سال . و بخاطر اختلاف سنی کم با دایی مان ، احساس میکنیم یک برادر دیگر داریم .
_ شام آمادست همه بیاید شام
با این جمله مامان ، می گویم:
مامان جان من الان سریع میرم لباسم رو عوض میکنم ودستمو میشورم و میام…..
این داستان ادامه دارد……