نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۸

4.3
(12)

به محض توقف ماشین بیرون آمدم.
دو نفری مغزم را خوردند!
در خانه را باز کردم و در انتهای غرغرهای زیر لبی اَه غلیظی گفتم.

شنیدم که مهدی خطاب به مادرم گفت:

– فکر کنم کسی اومد

مادرم آهسته جواب داد:

– بنظرم کاوه باشه چون اون اینجوری درو محکم می بنده

طلبکار پریدم بین بحثشان:

– آره منم!
باید اینجام ازت اجازه بگیرم که بیام تو خونه یا نه؟
ببخشید قبلش هماهنگ نکردم دفعه بعدی حتما زنگ می زنم جی پی اسمم فعال می کنم از تغذیه نیافتی!

مامان – کاوه!

بی توجه ادامه دادم:

– وقتی شوهرش نیست پسراش نیستن اینجا چیکار میکنی؟

با این حرفم، مهدی داغ کرده بلند شد.
عصبانی فریاد زد:

– کاوه حرف دهنتو بفهم زن داداشمه!

– پس زحمت بکش هر وقت شوهرش یا بچه هاش هستن بیا

مادرم بازویم را گرفت و طرف پله ها هل داد.
قصد داشت اوضاع را صاف کند که پدرم آمد.

مهدی از کنارش بی حرف رد شد و در را پشت سرش محکم‌کوبید.

سهیل متعجب پرسید:

– وا!
این چش بود؟

پارسا لیس آخرش را به بستنی اش زد و گفت:

– داداش کاوه بگو چیکارش کردی عمو رو؟

چشم درشت کردم و گفتم:

– به تو نباید جواب پس بدم!

بابا- درست حرف بزن!

– این بچه رو مگه من نیاوردم؟
مگه این بچه رفیق من نیست؟
پس هر غلطی دلم بخواد میکنم!

پدرم لا اله …زیرلب گفتم و دستی به موهایش کشید.
سهیل چشم غره ای رفت و دست پارسای بغض کرده را گرفت و بالا رفت.

از اعصاب خرابم بود که به همه می پریدم؟
در اتاق شلخته ام را باز کردم و با شوت کردن لباس هایم روی تخت، وارد حمام شدم.
دیگر برایم جذابیت روزهای اول را نداشت.
نه دیگر کمد های پر لباس برق چشمانم را روشن می کرد، نه تخت نرم و ایکس باکس می توانست خستگی ام را رفع کند.

هنوز پنج دقیقه نشده بود که پارسا بدون هیچ اعلام حضوری داخل حمام شد.

بل فرض من آدم می خواستم بکشم نباید یک اجازه می گرفت؟
چرا حریم خصوصی هیچ کجا برایم وجود نداشت!

بی توجه چشم بسته بودم که گفت:

– هوی!
نهنگ زشت!
مامان میگه بیا ناهار کوفت کن
اتاقتم تمیز کن پلشت کثیف!

دمپایی ام را برداشتم که بزنم، ولی در رفت!
چه زبونی داشت!

داد زدم:

– دلم میخواد تو همین کثافت بمیرم به تو ربطی نداره!

از برخورد محکم در و دیوار فهمیدم که رفته، من داشتم حرف می زدم!

پنج دقیقه بعد دوباره صدای سهیل آمد:

– روانی گمشو بیا غذا یخ کرد!
اتاقتم تمیز کن شتر که زندگی نمیکنه اینجا

نوچی کردم و بلند شدم.
قطعا بعد رفتن سهیل،پدرم و بعد او مادرم تشریف می آورد.
کف های بدنم را شستم و با سشوار گوشه حمام خودم با خشک کردم.
جوری هوایش داغ بود که سریع خشک می کرد.
برای سر بود ولی من برای کلیه اعضای بدن استفاده می کردم!

دیوانگی من به کسی ربط ندارد!

لباس پوشیدم و تا در را باز کردم پارسا طلبکار توپید:

– مگه نمیگم بیا پایین چرا نمی فهمی تو؟

دقی شده جواب دادم:

– بیا برو گمشو بزار من به درد خودم بمیرم رو مخِ آدم خوار!

پارسا – برو بمیر اصن!

در حینی که داشت از پله ها پایین می رفت لب زد:

– کثافت!

در اتاق را بستم و از پله ها پایین رفتم.
تا سر میز نشستم، سهیل گفت:

– زود بخور بریم این رفیقتو جمع کنیم!

– کی؟متین؟

سهیل- دیشب با ماشین مهدی رفته تو کوه

– ها گفته بود میره کوه

سهیل- نه نرفته کوه رفته تو کوه!

حقیقتا منظورش را نفهمیدم!

مادرم استکان چای را گذاشت جلویم و گفت:

– ینی ماشینو زده تو کوه خودشم سرش بخیه برداشته مهدی خبر نداره

کلا سه روزی بیشتر نبود که به ایران رسیده بود و سیل خرابکاری هایش را روان کرده بود!
چرا یک جا نمی تمرگید؟

پارسا کنارم روی صندلی نشست و دستور داد:

– دوغ بده
ماستم بده

حواسم نبود بجای دوغ، نوشابه دادم.
جیغ زد:

– کوری؟
این دوغه؟

متقابلاً با صدای بلند گفتم:

– فلج نیستی بردار!

حینی که گفتم ضربه ای به سر شانه اش زدم، که این کولی دستش را محل ضربه گذاشت و گریه کرد.
جوری مظلوم شروع به گریه کردن که بجای یک ضربه تلافی، دو پس گردنی تلافی خوردم!

کاش هیچ وقت پتروس فداکار نمیشدم!
بچه چه به درد می خورد؟

‌پدرم داخل آشپزخانه آمد و پرسید:

– کدومشون اذیتت کرد؟

پارسای معلون صاف جواب داد:

– این!

– اینو مرگ من اسم دارم

پارسا – همین کثافت منو زد

بابا – عه!

به جان خودم اگر همین کثافت را من گفته بودم به صد روش سامورایی تکه تکه می شدم!

سر یک ضربه، تحریم شدم!

– اونقدر نزدم که بمیره؟

بابا – از نظر تو چیزی نیست شونه بچه رو کبود کردی!

دیگر واقعا داشت اغراق می کرد.
لب زدم:

– بابا به نظرم من پسرتم!
شاید من پسر پاشا…

سهیل- کاوه!

– کوفت کاوه!

از سر میز بلند شد و پارسا را از بغل پدرم گرفت.
تا کی نباید می فهمید که هیچ ربطی به این خانواده ندارد؟

‌بعد از خالی شدن آشپزخانه با ولع تمام شروع به خوردن کردم.

دو ساعت بعد…

های های می خندیدم به قیافه متین!
دم در خانه مهدی ایستاده بودیم تا جناب زنگ بزند.

از همان اول گفتم که هیچگونه دخالتی در جنگ جهانی او و مهدی ندارم.
هرچند با شاهکار چند ساعت پیش،مهدی میلی به دیدنم نداشت.

عاجز گفت:

– این پیشونی منو ببینه درو باز نمیکنه بیا زنگ بزن خودم تنهایی میرم بالا

ابرو بالا می اندازم و می گویم:

– نوچ!
روابط ما یه خورده شیکرابه شرمنده

متین – کاوه اذیت نکن!

– فقط زنگ؟

متین – آره

زنگ را زدم و چون می دانستم با دیدن قیافه ام باز نمی کند، متوالی شروع به زنگ زدن کردم.

معترضانه جواب داد:

– آیفون سوخت!

– مهمون نواز باش یه بار زنگ می زنم جواب بده

در را زد و بالا رفتیم.
دلم می خواست متین را از همان طبقه پنجم پایین می انداختم.

حرص می خوردم فقط، حرص!

دندان چفت کردم و گفتم:

– متین می زنم هرچی سالم داری ناقص بشه بیا بالا

مهدی در را باز کرد و تا خواست چیزی بگوید چشمش به قیافه باند پیچی شده متین افتاد.
بخاطر دلسوزی بیشتر، گفته بود دست و سرش را باند پیچی کنند تا از هرگونه حملات مستقیم و غیر مستقیم این ببر خشمگین، بتواند پیشگیری لازم را به عمل آورد.

جهت تفهیم کامل توضیح دادم:

– ماشینت فعلا تو استراحته تا وقتی که مبلغی ناقابل واریز بشه چون زده تو کوه
خودشم از ناحیه دست و سر ناقصه اون اعمال خونه خراب کنو بزار وقتی سالم شد
می تونی از خونه ام پرتش کنی بیرون هیچ مشکلی نداره!

متین را به داخل هل دادم و در را بستم.
دستی به هم مالیدم و زمزمه کردم:

– انا..و انا علیه Novel:
به محض توقف ماشین بیرون آمدم.
دو نفری مغزم را خوردند!
در را باز کردم و در انتهای غرغرهای زیر لبی اَه غلیظی گفتم.
لعنت به من که زبانم بدموقع می چرخید!

مهدی خطاب به مادرم گفت:

– فک‌کنم کسی اومد

مادرم آهسته جواب داد:

– بنظرم کاوه باشه چون اون اینجوری درو محکم می بنده

طلبکار پریدم بین بحثشان:

– آره منم!
باید اینجام ازت اجازه بگیرم که بیام تو خونه یا نه؟
ببخشید قبلش هماهنگ نکردم دفعه بعدی حتما زنگ می زنم جی پی اسمم فعال می کنم از تغذیه نیافتی!

مامان – کاوه!

بی توجه ادامه دادم:

– وقتی شوهرش نیست پسراش نیستن اینجا چیکار میکنی؟

با این حرفم، مهدی داغ کرده بلند شد.
عصبانی فریاد زد:

– کاوه حرف دهنتو بفهم زن داداشمه!

– پس زحمت بکش هر وقت شوهرش یا بچه هاش هستن بیا

مادرم بازویم را گرفت و طرف پله ها هل داد.
قصد داشت اوضاع را صاف کند که پدرم آمد.

مهدی از کنارش بی حرف رد شد و در را پشت سرش محکم‌کوبید.

سهیل متعجب پرسید:

– وا!
این چش بود؟

پارسا لیس آخرش را به بستنی اش زد و گفت:

– داداش کاوه بگو چیکارش کردی عمو رو؟

چشم درشت کردم و گفتم:

– به تو نباید جواب پس بدم!

بابا- درست حرف بزن!

– این بچه رو مگه من نیاوردم؟
مگه این بچه رفیق من نیست؟
پس هر غلطی دلم بخواد میکنم!

پدرم لا اله …زیرلب گفتم و دستی به موهایش کشید.
سهیل چشم غره ای رفت و دست پارسای بغض کرده را گرفت و بالا رفت.

از اعصاب خرابم بود که به همه می پریدم؟
در اتاق شلخته ام را باز کردم و با شوت کردن لباس هایم روی تخت، وارد حمام شدم.
دیگر برایم جذابیت روزهای اول را نداشت.
نه دیگر کمد های پر لباس برق چشمانم را روشن می کرد، نه تخت نرم و ایکس باکس خستگی ام را رفع کند.

هنوز پنج دقیقه نشده بود که پارسا بدون هیچ اعلام حضوری داخل حمام شد.
بل فرض من آدم می خواستم بکشم نباید یک اجازه می گرفت؟
چرا حریم خصوصی هیچ کجا برایم وجود نداشت!

بی توجه چشم بسته بودم که گفت:

– هوی!
نهنگ زشت!
مامان میگه بیا ناهار کوفت کن
اتاقتم تمیز کن پلشت کثیف!

دمپایی ام را برداشتم که بزنم، ولی در رفت!
چه زبونی داشت!

داد زدم:

– دلم میخواد تو همین کثافت بمیرم به تو ربطی نداره!

از برخورد محکم در و دیوار فهمیدم که رفته، من داشتم حرف می زدم!

پنج دقیقه بعد دوباره صدای سهیل آمد:

– روانی گمشو بیا غذا یخ کرد!
اتاقتم تمیز کن شتر که زندگی نمیکنه اینجا؟

نوچی کردم و بلند شدم.
قطعا بعد رفتن سهیل،پدرم و بعد او مادرم تشریف می آورد.
کف های بدنم را شستم و با سشوار گوشه حمام خودم با خشک کردم.
جوری هوایش داغ بود که سریع خشک می کرد.
برای سر بود ولی من برای کلیه اعضای بدن استفاده می کردم!

دیوانگی من به کسی ربط ندارد!

لباس پوشیدم و تا در را باز کردم پارسا طلبکار توپید:

– مگه نمیگم بیا پایین چرا نمی فهمی تو؟

دقی شده توپیدم:

– بیا برو گمشو بزار من به درد خودم بمیرم رو مخِ آدم خوار!

پارسا – برو بمیر اصن!

در حینی که داشت از پله ها پایین می رفت لب زد:

– کثافت!

در اتاق را بستم و از پله ها پایین رفتم.
تا سر میز نشستم، سهیل گفت:

– زود بخور بریم این رفیقتو جمع کنیم!

– کی؟متین؟

سهیل- دیشب با ماشین مهدی رفته تو کوه

– ها گفته بود میره کوه

سهیل- نه نرفته کوه رفته تو کوه!

حقیقتا منظورش را نفهمیدم!

مادرم استکان چای را گذاشت جلویم و گفت:

– ینی ماشینو زده تو کوه خودشم سرش بخیه برداشته مهدی خبر نداره

کلا سه روزی بیشتر نبود که به ایران رسیده بود و سیل خرابکاری هایش را روان کرده بود!
چرا یک جا نمی تمرگید؟

پارسا کنارم روی صندلی نشست و دستور داد:

– دوغ بده
ماستم بده

حواسم نبود بجای دوغ، نوشابه دادم.
جیغ زد:

– کوری؟
این دوغه؟

متقابلاً با صدای بلند گفتم:

– فلج نیستی بردار!

حینی که گفتم ضربه ای به سر شانه اش زدم، که این کولی دستش را محل ضربه گذاشت و گریه کرد.
جوری مظلوم شروع به گریه کردن که بجای یک ضربه تلافی، دو پس گردنی تلافی از مادرم خوردم!

کاش هیچ وقت پتروس فداکار نمیشدم؟
بچه چه به درد می خورد!

‌پدرم داخل آشپزخانه آمد و پرسید:

– کدومشون اذیتت کرد؟

پارسای معلون صاف جواب داد:

– این!

– اینو مرگ من اسم دارم

پارسا – همین کثافت منو زد

بابا – عه!

به جان خودم اگر همین کثافت را من گفته بودم به صد روش سامورایی تکه تکه می شدم!

سر یک ضربه، تحریم شدم!

– اونقدر نزدم که بمیره؟

بابا – از نظر تو چیزی نیست شونه بچه رو کبود کردی!

دیگر واقعا داشت اغراق می کرد.
لب زدم:

– بابا به نظرم من پسرتم؟
شاید من پسر پاشا…

سهیل- کاوه!

– کوفت کاوه!

از سر میز بلند شد و پارسا را از بغل پدرم گرفت.
تا کی نباید می فهمید که هیچ ربطی به این خانواده ندارد؟

‌بعد از خالی شدن آشپزخانه با ولع تمام شروع به خوردن کردم.

دو ساعت بعد…

های های می خندیدم به قیافه متین!
دم در خانه مهدی ایستاده بودیم تا جناب زنگ بزند.

از همان اول گفتم که هیچگونه دخالتی در جنگ جهانی او و متین ندارم.
هرچند با شاهکار چند ساعت پیش،مهدی میلی به دیدنم نداشت.

عاجز گفت:

– این پیشونی منو ببینه درو باز نمیکنه بیا زنگ بزن خودم تنهایی میرم بالا

ابرو بالا می اندازم و می گویم:

– نوچ!
روابط ما یه خورده شیکرابه شرمنده

متین – کاوه اذیت نکن!

– فقط زنگ؟

متین – آره

زنگ را زدم و چون می دانستم ب دیدن قیافه ام باز نمی کند، متوالی شروع به زنگ زدن کردم.

معترضانه جواب داد:

– آیفون سوخت!

– مهمون نواز باش یه بار زنگ نی زنم جواب بده

در را زد و بالا رفتیم.
دلم می خواست متین را از همان طبقه پنجم پایین می انداختم.

حرص می خوردم فقط، حرص!

دندان چفت کردم و گفتم:

– متین می زنم هرچی سالم داری ناقص بشه بیا بالا

مهدی در را باز کرد و تا خواست چیزی بگوید چشمش به قیافه باند پیچی شده متین افتاد.
بخاطر دلسوزی بیشتر، گفته بود دست و سرش را باند پیچی کنند تا از هرگونه حملات مستقیم و غیر مستقیم این ببر خشمگین، بتواند پیشگیری لازم را به عمل آورد.

جهت تفهیم کامل توضیح دادم:

– ماشینت فعلا تو استراحته تا وقتی به مبلغی که متین میدونه واریز بشه چون زده تو کوه
خودشم از ناحیه دست و سر ناقصه اون اعمال خونه خراب کنو بزار وقتی سالم شد می تونی از خونه ام پرتش کنی بیرون هیچ مشکلی نداره!

متین را به داخل هل دادم و در را بستم.
دستی به هم مالیدم و زمزمه کردم:

– انا..و انا علیه الراجعون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نویسنده
نویسنده
6 ماه قبل

ای کاوه کله‌خراب😂

Shabgard
Shabgard
6 ماه قبل

رفت تو کوه 😂😂

Saieh
Saieh
3 ماه قبل

پارت نمیذارین؟؟

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x