رمان کاوه پارت۷۰
کاوه
قاچاقی چیپس و پفک با پارسا می خوردم و صدایش را در نمی آوردم!
پارسا آهسته دم گوشم گفت:
– بابا تو عقب شیرینی گذاشته!
دیگر کارمان از تصرف داشت به تجاوز تبدیل می شد!
– نه!
جوابم برایش هیچ اهمیتی نداشت و آرام زیپی که روی دریچه صندوق باز میشد را، باز کرد.
به روح سهیل اگر عامل این حرکت من بودم طبق قوانین مسعودی، شق الکاوه میشدم!
خودم را نمایشی زدم که نکند اما کو چشم بینا؟
رویم را سمت پنجره کردم که مثلا من از چیزی خبر ندارم.
صدای زیپ توجه پدرم را جلب کرد و صدا زد:
– کاوه؟
خوابی بابا؟
از آینه نگاهش کردم و گفتم:
– نه بیدارم برای چی؟
جوابی نداد و نیشگون ریزی از پای پارسا گرفتم.
خنده این بچه عجیب سمباده روح من بود!
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوباره کار کثیفش را شروع کرد.
با اینکه من هیچ غلطی نمی کردم اما دوباره مخاطب قرار گرفتم:
– کاوه!
جبهه گرفتم و توپیدم:
– من کاری نمیکنم این موش کور داره صندوقو میجَوه!
پارسا رفت جلو نشست و چون پنجره باز بود، باد به پلاستیک ها می خورد.
بابا- کاوه آشغال پاشغال نخوری نگه نمی دارم!
با تمام قوا واژه(بابا) را فریاد کشیدم.
حرص خوردن من مایه شادی سرنشینان را فراهم کرد!
وارد جاده خاکی شدیم و رسماً دل و روده مان بهم پیچید.
اولین بار بود به اینجا آمده بودم و برایم جذابیت داشت.
کلا یک خیابان خاکی بود و اطرافش همه زمین و درخت بود.
آفتابش، صورت را جزغاله می کرد اما فضای قشنگی داشت.
رو به روی خانه ای که پدرم نگه داشت، گاوداری بود.
ماشین سهیل، پشت ماشین ما پارک شد و خودش هم زودتر پیاده شد.
روبه او گفتم:
– سهیل؟
بدون نگاه گفت:
– ها؟
– دوستات چه دلشون برات تنگ شده!
چقدر شبیهتن!
مخصوصا اون که پوستش زرد و سفیده
مهدی از طرف راننده پایین آمد و سمت صندوق رفت.
جوری صدای کشیدن چمدان روی زمین شنیده می شد که انگار به جای هفت نفر، هفتاد نفر به این خانه آمدند.
مهدی کنارم بود و پرسیدم:
– سعید نمیاد؟
بی حوصله سری بالا انداخت.
دلم برایش تنگ شده بود.
از همان سفر ترکیه دیگر ندیده بودمش!
مهدی پشت سر متین، کفش های شوت شده به چپ و راستش را جفت کرد و داخل شد.
برای اولین بار چه برخوردی با پدربزرگ و مادربزرگم باید داشته باشم؟
نامردا یک نفر هم منتظرم نایستاد.
چمدانم را کنار چمدان متین دم در گذاشتم و وارد شدم.
مادرم با اشاره به من خطاب به مادرِ پدرم گفت:
– اومدش!
خدا کند خیلی احساسی نشود و بوسم نکند!
در خیال مادرم این بود که من به فکر محرم و نامحرمم که جلو نمی روم ولی من از بوسیدن هراس داشتم!
عصای چوبی اش را که تکیه به دیوار زده بود برداشت و بلند شد.
چند قدمی جلو رفتم و خم شدم.
صورتم را جوری قرار دادم تا بوسم نکند اما طرفین صورتم را در دستانش گرفت و بوسه محکمی به پیشانی ام زد.
این بوسه…
شباهت زیادی به آن بوسه کلاس اولم داشت.
همانی که مادرم دم در مدرسه…
وقتی برای یادآوری خاطرات گذشته نشد و با دستان نرم حنا شده اش، دست می کشید تا بفهمد چیزی که می بیند واقعی است یا توهم!
زیرلب میگوید:
– الهی شکر مادر…یک ذره ام به پدرت نرفتی!
محبت مادر پسری شان قشنگ بود!
عزیز، پدرم را می کوبید و ما می خندیدیم.
عزیز با نگاه کوتاهی به سروشکل متین رو به مهدی می توپد:
– تو زورت به بزرگتر از خودت نمیرسه چرا سر این خالی میکنی؟
گناهه نکن!
متین پیش از مهدی جواب می دهد:
– عزیز هنوز کمرمو ندیدی زده ترکونده!
مهدی تشر می زند:
– چرت نگو من زورم به تو میرسه؟!
عزیز با چهره ای غمزده دست به گونه متین می کشد و مهدی را مخاطب قرار می دهد:
– دستت بشکنه اگه مثه اون دفعه کنی!
اسمت چی بود مادر هی یادم میره؟
نگاهم را از بخار چای گرفتم و گفتم:
– کاوه
عزیز- کارای دانشگاهت تموم شد؟جگرم کباب شد وقتی شنیدم
دانشگاه؟
سهیل سریع پاسخ داد:
– فقط دانشگاهش نبود بخاطر اقامتش سه سال نمی ذاشتن بیاد
حالا گرفتم!
عزیز گفت:
– همیشه دعات می کردم بعضی وقتا مرضیه میومد اینجا انقدر ازت تعریف می کرد که خدا میدونه!
عکستم برام آورده بود گذاشتم کنار عکس بابابزرگت گم نشه!
قاب عکس بابابزرگ دقیقا رو به روی من بر دیوار نصب بود.
ناخودآگاه پرسیدم:
– مرده؟
مشت محکمی به ران پایم خورد.
گناه بود که چیزی نمی دانستم؟
عزیز نفسش را رها کرد و لب زد:
– کاش مرده بود ولی گیر اون از خدا بی خبرای بعثی نمی افتاد.
– ینی من نوه شهیدم؟
ای وای سهمیه دارم!
نگاه تاسف بار دیگران را که دیدم اصلاح کردم:
– خدا رحمتش کنه ولی من که استفاده نمی کنم!
متین دم گوشم پچ می زند:
– روباه مکار!
سهیل ازین طرف می گوید:
– من استفاده نکردم توام نباید بکنی!
عزیز وسط این این جدل می پرد:
– خب استفاده کنه مادر چه اشکالی داره؟
سهیل – اگه این استفاده کنه من دوباره کنکور میدم!
– بتمرگ سرجات پیرِخرفت سنی ازت گذشته!
سهیل – با من درست صحبت کن یه چی میگم ناراحت شی
پدرم توپید:
– کاوه!
آهسته جواب دادم:
– این خسیس گشنه بتوپ احمقِ نفهم
متین بلند شد و دستم را کشید.
چایم نصفه ماند.
عمو مهدی داد زد:
– پیش سالار نری!
کفش هایم را پا کردم و پرسیدم:
– سالار کیه؟
متین در را باز کرد و گفت:
– سالار از خودمونه بچه باحالیه اینا چون یکم لاتیه خوششون نمیاد
روستا یک امامزاده داشت که خلوت بود و جز یکی دونفر کسی داخلش نبود.
با متین از سوپری سوت و کور روستا کیم گرفتیم رو تاب نشستیم.
متین لیسی به چوب بستنی می زند و می گوید:
– فردا اینا بخاطر نماز باران یه مراسمی دارن که ما بعد امامزاده میریم روستای بابای سیاوش
اونجا بلغور میدن دیگه تمومه
حرفش با خیره شدن به پشت سرم تمام کرد.
مسیر نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به پسری که دوبرابر هیکل من و متین، هیکل داشت!
موهایش سیاه زاغ!
ريشش نصف صورتش را پوشانده بود.
نزدیک شد و متین چوب بستنی اش را در باغچه انداخت و سمتش رفت.
سالار این بود!
با این هیبت واقعاً هم اسم سالار برازنده اش بود.
متین با اشاره به من گفت:
– این همون رفیقمه که بت گفتم!
پسآبرویم را کامل شسته بود!
سالار دست دراز کرد و دستم د دست بزرگش گم شد.
عجله داشت،خداحافظی کرد و رفت.
مهدی حق داشت نگذارد متین بزغاله هیکل با این بشر بگردد!
با حیرت لب زدم:
– چطوری با این رفیق شدی؟
همانطور که از پارک امامزاده خارج می شدیم جواب داد:
– محرم طبلم پاره شد ناراحت بودم این اومد یه طبل بهم داد از یکی خودم بزرگتر!
خیلی مرامش مشتیه حالا یخورده تند هست اما پایه خلافه!
فکر کن یه دفعه با اینو پسرخالش رفتیم تو رودخونه بالا ده خوابیدیم
واییییییییییی چقدر عالی خیییییلی قشنگ عجیب چقدر دلتنگشون بودم این کاوه آدم بشو نیست 🤣🤣البته بچم همچنین هم نیست اسباب دلخوشی همس عین نویسندش بینظیر عالی مرسی نرگسسسسسسسی 🥰🥰😍😍
آدم بودن تو مرامشنیست😂😂😂
ای جاان ذوق مرگ رفتم😍😍😍😍😍😍
ممنون قشنگ🦋❤
اصلا وابداا😂😂😂
عزیزدلم فدات🥰🥰🥰
😂😂 چقدر حال و هوای بینشون رو دوست دارم😍😥 بهبه عاااالی بود
فقط حال و هواشونو؟😂❤
ممنون قشنگ
خب چون زیبا توصیفشون میکنی
انتظار داری بگم کاوه؟😂