شوکا پارت 25🧡🌼
شوکا پارت²⁵📞🏖
_وقتی تو محله دهن به دهن گشت دختر خونده جهانگیر قصاب فرار کرده چند روز بعد همسایه ها صدای جیغ شنیدن “سرش رو سمت من که ناباور بهش نگاه میکردم چرخوند” جهانگیر النا رو کشت… اما فقط یک سال به جرم قتل غیر عمد رفت زندون…حالا با قمار و شرتبندی تقلبی یه خونه تو لواسون داره با یه زن تقریبا 19ساله که فکنم چند سال بعد مرگ النا گرفتش.
دستام مشت شد.
پاشدم.
انگشت اشارم رو تهدید وار به سمتش تکون دادم.
_تو منو انداختی از خونت بیرون و گفتی هری… بیشرف منم آدم بودم…زنت بودم…
_زن صیغه ای…اونم یه ماه بعدشم من برای محافظت ازت در برابر ازدواج با اون یارو صدرا صیغت کردم…تازه باید ممنونم باشی.
نیشخندی زدم.
_مرسی که یه بچه انداختی تو شکمم و با شناسنامه سفید از خونت بیرونم کردی
ناباور گفت
_داری دروغ میگی مثل سگ
موبایلم رو باز کردم و عکس آزمایش رو بهش نشون دادم.
_به روح مادرم اگه کارایی که گفتمو انجام ندی همه رو میزارم کف دست آیناز بعدم این عکس تو کل اینستا پخش میشه.
نگاه متعجبی به عکس کرد.
که در باز شد و آیناز با اون تیپ همیشگی اومد تو.
موبایل رو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم
_مرسی جناب تهرانی.
با دست راهنماییم کرد.
_خواهش میکنم خانم پارسی
برگشتم سمتش و پررو گفتم
_نه جناب تهرانی من برای درمان بیماری مادرم خیلی به این شغل نیاز داشتم و شما با مدرک لیسانس منو برای منشیتون قبول کردید.
چشماش گرد شد اما زود به خودش اومد و گفت
_چه حرفی خانم پارسی پدرتون هزار برابر گردن من حق دارن.
سری تکون دادم و با یه تشکر خشک و خالی رفتم سمت در و دست دراز کردم سمت آیناز و با لبخندی دندون نما گفتم.
_سلام تیارا هستم از آخر هفته هم منشی جدید شرکت
با لبخند دست دراز کرد سمتم.
_خوشبختم آیناز هستم همسر طوفان.
دستم رو گرفت و من بعد نگاهی به طوفان دست آیناز رو ول کردم و سمت در نیمه باز پا تند کردم و رفتم بیرون در رو هم بستم.
نیشخندی به منشی در حال ورق کاغذ ها زدم.
از آخر هفته وقت داری طوفان زندگی
…..
#شوکا
بعد از هزار بار رفت و آمد از عمارت به پاسگاه و از پاسگاه به عمارت من و عمو شکایتمون رو پس گرفتیم البته
دایی و خاله خیلی ازم دلیل خواستن ولی من گفتم چون اگه رضایت ندم شاید تهدیدم کنن یا دوباره بدزدنم
خاله خیلی اصرار داشت که بهترین عروسی دنیا رو میگیره که قضیه دزدیده شدنم از ذهنم بره
خودمم راستش خیلی از فرصت استفاده میکردم تا این قضیه از یادم بره
حتی قرار شد به جای خونه مجردی نیما یه خونه بزرگتر و لاکچری تر تو نیاوران برامون بگیرن
با اینکه خیلی از نما و استخر و فضاش خوشم اومده بود اما خیلی هم من هم مامان اصرار کردیم که خیلی پولشه و اذیت میشید حتی عمو وقتی گفت این
یک دهم پس اندازشم نیست بازم از ما اصرار از اونا انکار
آخرم قرار داد رو امضا کردن و سند خونه رو به نام من زدن
پس از کلی ولخرجی قرار شد لیلی و من و نیما و خاله چهار تایی بریم شمال برای ساختن کلیپ یادگاری از ازدواجمون
هر چند مامان خیلی اصرار کرد و گفت من لوس میشم و لی لی به لالام نزارن اما بازم قرار شد بریم
_شوکا خاله!
با صدای خاله به خودم اومدم و گفتم
_جانم خاله؟!
خاله لبخندی زد و گفت
_رسیدیم عزیزم پیاده شو
و بعد صدای در ماشین رو شنیدم و تکونی به خودم دادم
نگاهی به ساعت ماشین کردم که 15:34
رو نشون میداد
پوفی کشیدم و کش و قوسی به کمرم دادم و در ماشین رو باز کردم
نگاهی به ویلای رو به رو انداختم
این ویلا مال پدر مادرم بود که از بعد مرگش به نام دختر بزرگش یعنی خاله شبنم شد
از اونجایی که زیاد بزرگ نبود دیگه خدم و حشم نداشت
سمت ویلا رفتم و در رو باز کردم
پدربزرگم روی ویلاش حساس بود
بعد مرگش و پیشرفت وسایل اینترنتی
مامان طوبی قفل رمزی و اثر انگشتی برای ویلا گذاشت
از در نیمه باز داخل رفتم و وارد ویلا شدم که لیلی اومد سمتم و گفت
_آجی بیا این اتاق مال ماست
سری تکون دادم و همراهش از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق لوکس و ست کرم و طلایی
به سمت کمد رفتم و در رو باز کردم
سوت زنان نگاهی به کمد پر لباس شیک و زنونه انداختم و گفتم
_خدایی خوب چیزیه
خنده کنان گفت
_این اتاق مال تارا بوده دختر آمنه لعنت الله علیه
خندیدم و گفتم
_تا جایی که یادمه تارا همیشه عاشق عطر و جواهرات بود همیشه هم فقط میخواست خودش تو جمع تک باشه
_آره دیگه برای اینکه تارا نره بپره با نیما خانم دور از چشم بابا چنگیز خاله شبنم رو برد محضر ازش امضا گرفت
وقتی هم بابا چنگیز فهمید قاطی کرد و قولنامه رو آتیش زد و سکته کرد
طبغ وصیتشم تمام اموال رسید به دختر بزرگش شبنم
بغضم رو قورت دادم و با آهنگ گفتم
_وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روز آدم دلش میسوزه
سری تکون داد و کش و قوسی به بدنش داد
منم پیراهن مردونه و شالم رو در اوردم و با همون تاپ و شلوار جین روی تخت ولو شدم
لیلی خیره به من کمی من من کرد و آخر گفت
_آجی…
مجال حرف زدن بهش ندادم و با لبخند دستام رو باز کردم
با کمی خجالت روی بازوم دراز کشید و من دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشردمش
مثل قبل بودیم….فقط….دیگه مجبور بودیم توی امواج زندگی غرق بشیم
مثل قدیما توی خودش مچاله شد و من با لبخندی به یاد بچگیا
لالایی بابا محمود رو دم گوشش زمزمه کردم
لالا لالا گل کاشی، یه خونه توی نقاشی
لالا لالا گل پسته، پدر بار سفر بسته
(با اومدن اسم پدر اشکای آمادم مثل سیل فرو ریختن)
لالا لالا گل سوسن، نخای رنگی و سوزن
لالا لالا گل مهتاب، بدوزم نقش تو در خواب
لالا لالا گل نازم، سپند آویز میسازم
لالا لالا گل نرگس، که بد بر تو نیاد هرگز
لالا لالا گل زیره، نشه روزت شب تیره
لالا لالا گل ریزم، به گوشت طوق میاویزم
لالا لالا ….گل ارزن، الهی پیر شی…. فرزندم
لالا لالا گل زردم…… پناه پیری و دردم
لالا لالا گل لادن، نگهدارت خدای من
لالا لالا گل چینی، بخوابی ….خواب….. خوش بینی
چیزی نگذشت که از لالایی خودم هم با لیلی به خواب رفتم
……..
حدود چند ساعت از فیلمبرداری های اولیه اکیپ میگذشت
لوکیشن روز اول کنار دریا زمان غروب بود
که البته چقدرم فیلمبردار حرف زد و قربون صدقه من رفت
بعد فیلمبرداری منتظر همه شدم تا برن و خودم نشستم روی ماسه های داغ و آتیشی
که ای کاش سردی درونم رو از بین میبردن
همیشه دریا برای من…
یه مسکن بود…
اینکه توی صداش غرق بشم و اشتباهات….کارها…و از دست رفته هامو فراموش کنم
چشمام رو بستم و به صدای بهم خوردن امواج دریا گوش سپردم
خورشید هر لحظه پایین تر میرفت و
ماسه های داغ پشتم رو میسوزوندن
_چرا اینجا نشستی?!
چشم دوختم به نیما پسر خالم یا شایدم شوهر آیندم
_هیچی…صدای موج ها رو داشتم گوش میدادم
کنارم نشست و خیره به امواج دریا گفت
_مامان خیلی هیجان داره
لب گزیدم و جواب دادم
_اگه روزی بفهمن….
سرش رو سمتم برگردوند و گفت
_هرگز نمیفهمن تو به من قول دادی شوکا
صداش انقدر محکم بود که ناخودآگاه لال شدم و به امواج دریا چشم دوختم
با نگاه خیرش بدون اینکه نگاهم رو برگردونم گفتم
_نیما دروغ…یه روزی هویدا میشه…چه 1 سال چه 100سال
ما مجبور به دروغ به عزیزانمون هستیم
_این دومین باره که این سوال رو ازت میپرسم …ولی…چرا..این کار رو میکنی
این بار به چشماش نگاه کردم و گفتم
_برای اینکه طعم…
_نپرسیدم که جواب قبلی رو بشنوم
آب دهنمو قورت دادم
یاد اون شب
التماس های من به نریمان و
التماس های خاله برای موندنم
چشمام رو بستم و وقتی باز کردم
چهره پر سوال نیما جلو چشمام بود
چهره ای منتظر به یک جواب
بلند شدم و با تکون دادن ماکسی سفیدم
گفتم
_چون نمیخواستم فکر کنن یه هرزم…نمیخواستم از تنهایی یه دختر خوزستانی توی بالاشهر تهرون سوءاستفاده کنن
یادته که همون روز اول…توی گلخونه عمارت
اگه تو سر نمیرسیدی و منو از چنگال نریمان نجات نمیدادی
سرم رو تکون دادم و همزمان گفتم
_شوکایی نبود… تو خیلی از نریمان مرد تری نیما
تو باارزش ترین چیزم رو برام نگه داشتی
وقتی فهمیدم نریمان بیماری جنسی داره
فهمیدم که تو واقعا…پسرِ خاله شبنمی….همون خاله معصومم که همیشه بهم میگفت دخترم
کمی دور شدم که دستم از پشت کشیده شد
برگشتم و سوالی بهش نگاه کردم که گفت
_بهم قول بده هیچوقت منو نمیشناسی شوکا
متعجب بهش نگاه کردم
چی ! چی داشت میگفت !!!!
سوالم رو به زبون اوردم و گفتم
_منظورت چیه نیما?
دست گذاشت رو شونم و بی توجه به سوالم پرسید
_بهتره بریم
رفت سمت ماشین و منم بعد مکثی کوتاه نگاهی به غروب آفتاب کردم
و بدو بدو به دنبالش راه افتادم
خیلی زیبا بود حسم بهم میگه نیما عاشق شوکا میشه😟
آره اگه اینطور بشه که خیلی خوب میشه
🙃😉
ممنون بابت نظراتتون😁😁