ناردخت پارت ۱
اسم من ناردخت است ، دختر کوچک حاج سلمان مشیری ، فرزند حمیده جاوید دختر خان بالایی
برادرم سمیر پنج سال از من بزرگتر است او کاملا شبیه پدرم ، حاجی است ، مثال مشکی موهایش و قد و هیکل بلند و لاغرش ، چشمان مشکیش و رفتارهای سرد و خشکش که بی شک تقلیدی از حاجی است
پدرم مرد سرد و خشکیست فاقد عواطف انسانی رفتاری که به سمیر هم رسانده بود ، هیچ گاه ندیده بودم دست محبت یا نوازشی بر سر مادرم بکشد ، یا یکبار به اتاق خواب من و سمیر بیاید و برایمان لالایی بخواند یا بوسه بر صورتمان بزند
همیشه شکل یک استبداد گر حاکم را داشت که صبح های زود تا ظهر سر کار بود پس از آن خسته از مادرم درخواست یک لیوان چای می کرد بعد با جمع خانواده اش غذا می خورد ساعتی بعد می خوابید و دوباره به حجره ی کوچکش می رفت
وضع مالیمان متوسط بود اینطور که دستمان دراز به سوی کسی نشود چرا که حاجی خوب کار می کرد و کاسبی را بلد بود سمیر را هم از همان کودکی پیش به مغازه می برد تا با راه کسب و کار اشنا شود
سمیر هم مثل پدر کاسبی کردن را خوب بلد بود جنس ها را خوب می فروخت و سود زیادی می کرد ، در عوضش رفتار های دیگرش را هم از پدر به ارث برده بود مثل حاجی بود
بر خلاف سمیر و حاجی ، من و مادر در خانه میماندیم ، مادرم عاشق خیاطی بود و محال بود او را دور و ور چرخ خیاطی قدیمیش نبینم
بی کسب اجازه همیشه برایمان لباس می دوخت
میگفت سرگرمش می کند ، اما من ؟ هیچ سرگرمی در این خانه و چهار دیواری نداشتم
شاید چون دختر بودم ، من از پوشیدن خیلی لباس ها محروم بودم ، بیرون هم نمی توانستم بروم با اینکه بیست و خورده ای سال سن داشتم اما همچنان این اجازه را نداشتم ، رفتن به کلاس رقص و گیتار هم که از علایقم محسوب میشد برایم قدغن بود
من هم همه ی اینها را پذیرفته بودم به بیان بهتر به من قبولانده بودند که به عنوان یک دختر اجازه ی هیچ کاری را ندارم و باید در خانه بمانم و به سمت راست و چپم زل بزنم
کسل کننده بود اما برایم یک نوع عادت خسته کننده شده بود بهتر است اینگونه بگویم که تنها دلخوشیم از پنجره به بیرون زل زدن شده بود و گشت و گذاری در فضای مجازی که هیچ چیز در آن نداشت ….
کلافه به چهره ی خودم چشم می دوزم
صورتم سبزه است و چشمانم درشت و طوسی رنگ است ، رنگ چشمانم را از مادرم به ارث برده ام ، قد کوتاه و اندام ریزی دارم
بین من و مادرم شباهت های زیادی موج میزد و تفاوت ها میان این همه شباهت رنگ می باختند
با این تفاوت ها که مادرم لب هایی نازک داشت و من در همین مورد تنها ، لب های درشتم را از پدر به ارث برده بودم
پوزخندی میزنم و دهانم را کج می کنم ، شیر اب دستشویی را که دو ساعت معطل باز است را می بندم و با دقت بیشتری به چهره ی خودم خیره میشوم
با نیشخندی از دستشویی بیرون می زنم برق را خاموش می کنم و به مادرم چشم می دوزم سفره ی هفت رنگ نهار را مرتب چیده پدرم و سمیر کنار هم نشسته اند و با لذت مشغول تماشا کردن خورشت قیمه هستند ، دروغ چرا هیچ تمایلی برای خوردن غذا ندارم ، احساس گرسنگی نمی کنم بلکه حس می کنم سیرم ، انقدر سیر که از همه خورده ام ، سیر از این زخم های کاری
بسیار زیبا قلمت مانا نویسنده جون👌🏻👏🏻
سری به رمان منم بزن😊
حتما
رمان اولته؟ قلمت خیلی عالیه همینجور برو جلو بیب🦋💙
نه عزیز قبلا هم نوشتم اما منتشر نکردم،عزیزی🌸